جنگ احد در سال سوم هجرت آماده باش قريش براي انتقامجويي مکه، بر اثر شکست خانمان برانداز جنگ بدر، و کشته شدن سران و اشراف در گيرودار آن کارزار، در آتش خشم و کينه نسبت به مسلمانان ميسوخت. حسّ انتقامجويي و غيرت خونخواهي، خون قريشيان و مکيان را به جوش آورده بود! حتي، قريشيان نوحهسرايي و گريستن بر کشتگان بدر را ممنوع گردانيده بودند، و اين و آن را واميداشتند تا از شتابزدگي در آزادسازي اسيران جلوگيري به عمل آورند، به اين منظور که مسلمانان به ميزان مصيبت زدگي و شدت غم و غصه آنان پي نبرند. به دنبال جنگ بدر، دودمان بزرگ قريش همه با هم يک سخن شده بودند که جنگي تمام عيار را بر عليه مسلمانان به راه اندازند، تا مگر شعلة خشمشان فروکش کند، و حرارت عطش آنان کاهش يابد؛ و سرانجام، عملاً براي ورود به چنين ميدان جنگي سرنوشتساز آماده شدند. عکرمه پسر ابوجهل، صفوان بن اميه، ابوسفيان بن حرب و عبدالله بن ابيربيعه نسبت به ديگر زمامداران و سران قريش، شور و حرارت بيشتري براي آغاز اين جنگ از خود نشان ميدادند، و در اين راستا بيش از همه رجز ميخواندند. نخستين کاري که قريشيان در اين راستا انجام دادند، اين بود که کاروان رهايي يافتة ابوسفيان را که موجب برپايي جنگ بدر گرديد، در اختيار گرفتند، و به تاجراني که اموالشان با آن کاروان بود، گفتند: اي جماعت قريش، محمد بر شما ستم کرد و نخبگان شما را از دم تيغ گذرانيد؛ شما با اين اموال ما را ياري دهيد تا با او بجنگيم؛ و تقاص خون عزيزانمان را از او بازپس گيريم! همه پذيرفتند. يکهزار باز شتر کالاي بازرگاني بود. همه را فروختند؛ مبلغي بالغ بر يکهزار دينار تدارک گرديد. در همينباره است که خداوند متعال اين آية شريفه را نازل فرمود: ﴿إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّواْ عَن سَبِيلِ اللّهِ فَسَيُنفِقُونَهَا ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ وَالَّذِينَ كَفَرُواْ إِلَى جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ﴾[1]. «اين کفر پيشگان اموالشان را انفاق ميکنند تا راه خدا را بر بندگانش ببندند؛ اينان اموالشان را انفاق ميکنند، و آنگاه جز حسرت برايشان بازدهي نخواهد داشت، و آنگاه مغلوب و مقهور خواهند گرديد!» آنگاه، باب گردآوري کمکهاي داوطلبانه و صدقات را مفتوح گردانيدند، تا از احابيش و بنيکنانه و اهل تهامه، هر کس که مايل است در نبرد با مسلمانان سهيم گردد، راه براي او باز باشد و راهها و شيوههاي مختلف تشويق و تبليغ را نيز به کار گرفتند. حتي، صفوان بن اميه ابوعزّة شاعر را- که درجنگ بدر اسير شده بود، و رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- بر او منت نهاده بودند و بدون فديه او را آزاد کرده بودند، و از او پيمان گرفته بودند که بر ضد ايشان اقدامي نکند- تحريک کرد تا به تشويق قبايل عرب بر ضد مسلمانان بپردازد، و به او وعده داد که اگر از اين جنگ زنده باز گردد، بينيازش گرداند؛ و اگر از دنيا برود، دخترانش را سرپرستي کند. ابوعزّه نيز به تشويق و تحريک قبايل پرداخت، و با اشعار خويش کينههاي دروني آنان را بيرون ريخت و شدت بخشيد و همچنين، شاعر ديگري را به نام- مُسافع بن عبدمناف جمحي- به همين مأموريت گماردند. ابوسفيان نيز، پس از آنکه از غزوة سويق دست خالي بازگشت، و نه تنها به مراد خويش نرسيد، مقدار زيادي از ذخيرههاي غذايي و تدارکاتي خود را در اين غزوه از دست داد، بيش از همه عليه مسلمانان فعاليت ميکرد. به هر حال، اگر اين تعبير درست باشد، گل بود و به سبزه نيز آراسته شد! يا: علاوه بر تري، نم هم پيدا کرد! در همين سرية زيدبن حارثه، قريش آنچنان خسارت کمرشکني ديدند که ستون فقرات اقتصادشان را خرد کرد، و آنچنان غم و اندوهي را دامنگيرشان ساخت که حد و اندازهاش معلوم نبود؛ و به اين ترتيب، شتاب قريش در جهت آمادگي هرچه بيشتر براي درگير شدن در يک نبرد تعيين کننده بامسلمانان دو چندان گرديد. [1]- سوره انفال، آيه 36. سازماندهي لشکر قريش همزمان با سالگرد جنگ بدر، لشکر مکّه عدّه و عُدّة خويش را تدارک ديده بود. جمعاً، سه هزار مرد جنگي از قريش و همپيمانانشان و احابيش ساکن آن سامان گِرد آمدند. فرماندهان قريش چنان مصلحت ديدند که زنان را نيز همراه ببرند تا مردان بهتر و بيشتر جانفشاني کنند، و بخاطر حفظ حرمت حريم و ناموسشان پاي از ميدان جنگ نکشند. شمار اين زنان پانزده تن بود. شمار اشتران در لشکر قريش سه هزار رأس بود، و شمار اسبان دويست رأس[1] بود که در طول راه آنها را بصورت يدک ميبردند و بر آنها سوار نميشدند. از لوازم ايمني در ميدان جنگ، هقتصد زره داشتند؛ و فرماندهي کل لشکر با ابوسفيان بن حرب بود. فرمانده سواره نظام خالد بن وليد بود که در اين فرماندهي معاونت وي را عکرمه بن ابيجهل برعهده داشت. لواي جنگ به دست بني عبدالدار بود. [1]- اين قول مشهور است؛ زادالمعاد، ج 2، ص 92؛ در فتح الباري يکصد رأس آمده است: ج 7، ص 346. حرکت لشکر مکّه و خبر يافتن پيامبرلشکر مکّه با اين عده و عُدّة کامل بسوي مدينه رهسپار گرديد. خونخواهيهاي ديرينه و خشم و کينة دروني جنگجويان شعلههاي نفرت را در دلهاي آنان دامن ميزد، و از کارزار تلخي خبر ميداد که بزودي درخواهد گرفت. عبّاس بن عبدالمطلب تحرکات قريش و آمادگيهاي نظامي آنان را زيرنظر داشت. همينکه لشکر حرکت کرد، عباس نامهاي شتابزده به پيامبر گرامي اسلام نوشت، و تمامي اطلاعات مربوط به لشکر مکه را به آنحضرت گزارش داد. فرستادة عباس نيز شتابان شبانهروز تاخت تا نامه را هرچه زودتر به پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- برساند؛ به گونهاي که مسافت ميان مکه را- که بالغ بر پانصد کيلومتر است- در مدت سه روز طي کرد، و نامه را در مسجد قُبا به دست آنحضرت داد. اُبي بن کعب اين نامه را براي نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- خواند؛ آنحضرت او را سفارش کردند که نامه را محرمانه تلقّي کند، و به سرعت به مدينه بازگشتند، و با فرماندهان مهاجر و انصار به رايزني پرداختند. لشکر مکه پشت باروي مدينهلشکر مکه مسير خودش را در شاهراه غربي اصلي به طور معمول ادامه ميداد. وقتي به ابواء رسيدند، هند دختر عُتبه- همسر ابوسفيان- پيشنهاد کرد که قبر مادر رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- را بشکافند، اما، فرماندهان لشکر اين درخواست هند را رد کردند، و به همة لشکريان از بابت پيامدهاي دردناک اينگونه حرکات هشدار دادند. از آنجا به بعد، همچنان لشکر مکه مسير خودش را ادامه داد تا به نزديکي مدينه رسيد. وادي عقيق را طي کرد و از آنجا به سمت راست گردش کرد و در نزديکي کوه احد- در مکاني به نام عينين- منطقهاي شورهزار در کنار وادي قناه- بار انداخت که عملاً در سمت شمال مدينه در کنار کوه احد قرار ميگرفت. لشکر مکه در اين مکان در روز جمعه ششم ماه شوال سال سوم هجرت اردو زد. تشکيل شوراي عالي دفاع در مدينه نيروهاي اکتشافي- اطلاعاتي مدينه لحظه به لحظه اخبار مربوط به لشکر مکه را به پيامبر گرامي اسلام در مدينه ميرسانيدند، تا آنکه اين خبر اخير، حاکي از اردو زدن لشکر مکه در کنار کوه احد به آنحضرت رسيد. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- بيدرنگ، يک انجمن مشورتي- نظامي در سطح عالي تشکيل دادند، و به منظور دست يافتن به يک تصميم و موضعگيري صحيح با اعضاي آن شوراي عالي به رايزني پرداختند، و آنان را از رؤيايي که مشاهده کرده بودند، با خبر ساختند. پيامبر اکرم فرمودند: (إني رأيت والله خيراً: رأيت بقراً يذبح؛ ورأيت في ذباب سيفي ثلماً؛ ورأيت أني أدخلت يدي في درع حصينة). «باري، خواب خوبي ديدم: در خواب ديدم که گاوي را ذبح ميکنند؛ و بر لبه شمشيرم سوراخي مشاهده کردم؛ و نيز، در عالم خواب ديدم که دستم را در زرهاي سِتَبر و محکم داخل کردم!» آنحضرت، قرباني شدن گاو را به شماري از يارانشان که کشته خواهند شد، تعبير کردند؛ و سوراخ لبة شمشيرشان را چنين تعبير کردند که مردي از خاندان ايشان کشته خواهد شد؛ و زره را به مدينه تعبير کردند. آنگاه، نظر خودشان را براي صحابه مطرح کردند، مبني بر اينکه از مدينه خارج نشوند و در آن متحصن شوند؛ اگر مشرکان همچنان در اردوگاهشان ماندند، با بدترين وضعيت اقامت خواهند کرد، و هيچ بهرهاي از اقامتشان نخواهند برد؛ و اگر به مدينه درآمدند، مردان مسلمان بر سر کوچههاي مدينه، و زنان مسلمان از بالاي بامها با انان درگير خواهند شد؛ و اين تنها برنامة درست بود. عبدالله بن ابي بن سلّول- سرکردة منافقان- که به عنوان يکي از سران خزرج در آن شوراي عالي شرکت کرده بود، با نظر آنحضرت موافق بود. البته، ظاهراً؛ موافقت او با رأي نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- به خاطر آن نبود که از نقطهنظر نظامي رأي درستي بود؛ بلکه ميخواست خود و هوادارانش حتيالامکان از کارزار با مکيان طفره بروند، اما، به گونهاي که هيچکس باخبر نشود! خداي نيز چنين خواست که عبدالله بن ابي و هوادارانش- براي نخستين بار- در برابر مسلمانان رسوا شوند، و از پس پردهاي که کفر و نفاق آنان را پوشانيده است بيرون آيند، و مسلمانان در بحرانيترين موقعيت خودشان اين مارهاي سمي و خطرناک را که زير جامهها و درون آستينهايشان ميخزيدند، بازشناسند. جماعتي از افاضل صحابه که بعضي از آنان عملاً از عزيمت به جنگ بدر محروم شده بودند، چنين نظر دادند که نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- رزمندگان مسلمان را به بيرون شهر اعزام کنند، و بر اين پيشنهاد اصرار ورزيدند، تا آنجا که سخنگويشان گفت: اي رسولخدا، ما آرزوي چنين روزي را داشتيم، و براي رسيدن به آن دست دعايمان به درگاه خدا بلند بود؛ اينک خدا اين تمناي ما را براي ما برآورده کرده، و مسافت ما تا ميدان جنگ را نيز کوتاه گردانيده است؛ بسوي دشمنانمان حرکت کنيد؛ نبينند که ما از آنان ترسيدهايم!؟ پيشاپيش اين دلير مردان رجزخوان، حمزه بن عبدالمطلب، عموي رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- بود که بهترين وجهي در جنگ بدر حماسه آفريده بود. خطاب به پيامبر گرامي اسلام گفت: سوگند به آنکه بر تو کتاب نازل فرموده است؛ لب به غذا نخواهم زد، تا آنکه با اين شمشير خودم بيرون مدينه با آنان کارزار کنم![1] سرانجام، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به منظور مراعات رأي ونظر اين دلير مردان پاکباخته، و حماسهآفرينان دلباخته، از رأي خودشان انصراف حاصل کردند، و نتيجة شوراي مذکور بر تصميم به خروج از مدينه و برخورد با دشمن در ميدان پهناور جنگ قرار گرفت. [1]- السيرة الحلبية، ج 2، ص 14. سازماندهي لشکر اسلام پيامبر گرامي اسلام ظهر روز جمعه نماز را با مردم به جماعت خواندند، و آنان را موعظه کردند، و به جديت و کوشش سفارش فرمودند، و براي آنان بازگفتند که پيروزي در ازاي صبر و شکيبايي، از آن ايشان است؛ و سفارش کردند که در برابر دشمن آماده باشند. مردم با شنيدن نويدهاي آن حضرت بسيار شادمان شدند. آنگاه نماز عصر را با مردم خواندند. همة اهل مدينه گرد آمده بودند، اهل بالاي مناطق مدينه نيز در اين نماز جماعت شرکت کرده بودند. آنگاه رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به خانه رفتند. دو يار وفادار ايشان ابوبکر و عمر آنحضرت را همراهي ميکردند. عمامه بر سر پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- نهادند، و جامههاي ايشان را بر اندام مبارکشان آراستند. آنحضرت کاملاً مسلح شدند، و دو زره روي هم پوشيدند، و شمشير حمايل کردند، و آنگاه بسوي مردم آمدند. مردم در انتظار عزيمت رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به خارج از شهر بودند. سعد بن معاذ و اُسيدبن حضير خطاب به مردم گفتند: رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- را با اکراه بر خروج از مدينه واداشتيد! سررشتة کار را به دست آنحضرت بسپاريد! مردم همگي از کردة خويش پشيمان شدند. وقتي که پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- از خانه بيرون آمدند، خطاب به ايشان گفتند: اي رسولخدا، ما حق نداشتيم و روا نبود که با نظر شما مخالفت کنيم؛ اينک هرچه خواهيد عمل بفرماييد! اگر ميخواهيد در مدينه بمانيد، همين کار را بکنيد! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (ما ينبغي لنبي إذا لبس لامته أن يضعها، حتى يحکم الله بينه وبين عدوّه). «براي يک پيامبر سزاوار نيست، گاهي که زره پوشد و اسلحه برگيرد، سلاح را بر زمين نهد، تا آنکه خداوند ميان او و ميان دشمن او داوري کند!» [1] پيامبر گرامي اسلام لشکر خود را به سه گردان تقسيم کردند: 1) گُردان مهاجرين؛ که لوايش را به دست مُصعب بن عٌمير عَبدَري دادند؛ 2) گُردان اوسِ انصار؛ که لوايش را به دست اُسيد بن خُضير دادند؛ 3) گردان خزرج انصار؛ که لوايش را به دست حباب بن منذر دادند؛ لشکر نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- از يکهزار تن مرد رزمي تشکيل شده بود که تنها يکصد تن از آنان زره داشتند، و حتي يک تن سواره در ميان آنان نبود[2]. آنحضرت امّمکتوم را در مدينه به عنوان امام جماعت بر جاي نهادند تا با کساني که به جبهة جنگ نيامدهاند نماز بخواند؛ و کوس رحيل را نواختند. لشکر به سمت شمال مدينه حرکت کرد، و دو سعد پيشاپيش نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- زره پوشيده ميدويدند. هنگامي که لشکر اسلام از ثنيهالوداع گذشت، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فوجي مجهز و نيکو مسلح شده را جدا از سياهي لشکر مشاهده کردند. از حال و وضع آنان سؤال فرمودند، گفتند: اينان از يهوديان اطراف مدينه، همپيمانان خزرجاند[3] و مايلند که در کارزار بر ضد مشرکان سهيم گردند! پرسيدند: «هل اَسلَموا؟» آيا اسلام آوردهاند؟ گفتند: نه! پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- مدد جستن از اهل کفر را براي مبارزه با اهل شرک نپذيرفتند. سان ديدن لشکر پيامبر گرامي اسلام، وقتي که به موضعي به نام «شيخان» رسيدند، لشکر خويش را سان ديدند. از ميان افراد لشکر نوجواناني را که به نظرشان کم سن و سال ميآمدند، و آنان را براي جنگ توانمند نميديدند؛ از جبهة جنگ بازگردانيدند؛ از جمله: عبدالله پسرعمربن خطاب؛ اُسامه بن زيد؛ اُسيدبن ظُهير؛ زيدبن ثابت؛ زيدبن ارقم؛ عرابه بن اوس؛ عمرو بن حزم؛ ابوسعيد خدري؛ زيدبن حارثة انصاري؛ و سعدبن حَبَّه. در ميان اين نوجوانان بُراء بن عازب را نيز نام بردهاند؛ اما، حديث وي در صحيح بخاري دلالت بر آن دارد که وي در جنگ احد حضور داشته است. درعين حال، پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- رافع بن خَديج و سمره بن جندب را با وجود کمي سن و سالشان اجازة شرکت در جنگ دادند؛ زيرا، رافع بن خديج در تيراندازي مهارت داشت، و پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- به او اجازة جنگ دادند. سَمُره نيز گفت: من از رافع نيرومندترم؛ من او را بر زمين ميزنم! خبر به رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- رسيد؛ امر فرمودند آندو با يکديگر کشتي بگيرند؛ و سمره رافع را بر زمين زد؛ و آنحضرت سَمُره را نيز اجازة کارزار فرمودند. بيتوته در اثناي راه در همين موضع شيخان، روز به پايان رسيد. حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- نماز مغرب را خواندند، و نماز عشا را نيز در پي آن خواندند، و همانجا بيتوته کردند. آنحضرت پنجاه تن از مردان جنگي سپاه را براي پاسداري و حفاظت از اردوگاه برگزيدند که پيرامون لشکر گشت بزنند. فرماندة اين پاسداران محمدبن مسلمة انصاري، قهرمان سرية اعزامي براي قتل کعب بن اشرف بود. پاسداري و حفاظت از شخص نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- را در طول آن شب ذکوان بن عبدقيس بر عهده گرفت. [1]- اين روايت را امام احمد (ج 3، ص 351) و نسائي و حاکم نيشابوري و ابن اسحاق آوردهاند؛ بخاري نيز در کتاب الاعتصام در توضيح عنوان باب 28 آورده است. [2]- ابن قيم در کتاب الهُدي (ج 2، ص 92) گفته است: پنجاه سوار داشتهاند. ابن حجر گويد: اين اشتباهي آشکار است؛ موسي بن عقبه به جزم و يقين گفته است که در جنگ احد در ميان لشکر اسلام اثري از اسب نبوده است؛ هرچند، واقدي آورده است که يک اسب رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- سوار بودند، و يک اسب نيز ابوبُردة (فتح الباري، ج 7، ص 350). [3]- اين روايت را ابن سعد آورده است. در روايت وي آمده است که اين يهوديان از بني قينقاع بودند (طبقات ابن سعد، ج 2، ص 34)، در صورتيکه معلوم است بني قينقاع اندکي پس از جنگ بدر از مدينه و اطراف مدينه آواره گرديدند. سرپيچي عبدالله بن اُبّي و هوادارانش اندکي پيش از طلوع فجر، حضرت رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- در همان سياهي شب بار سفر بستند و به راه افتادند؛ وقتي به موضعي به نام «شوط» رسيدند، نماز صبح گزاردند. اين موضع بسيار نزديک به دشمن بود. دشمن را ميديدند، و دشمن نيز لشکر اسلام را ميديدند. در اين مکان، عبدالله بن اُبي منافق بناي سرپيچي گذاشت، و با حدود يک سوم جمعيت سپاه، سيصد تن از رزمندگان، بازگشت و ميگفت: نميدانيم؛ چرا بايد خودمان رابه کشتن بدهيم؟! و تظاهر ميکرد به اينکه بازگشتش به خاطر آنست که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به رأي و نظر وي ترتيب اثر ندادهاند و از رأي ديگران اطاعت کردهاند! البته، ترديدي نبود در اينکه علت اين انشعاب و مخالف خواني، آن چيزي که اين منافق اظهار مي کرد نبود، به حساب اينکه رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- پيشنهاد رأي وي را رد کردهاند. اگر علت بازگشت وي اين بود، از همان آغاز حرکت او به همراه لشکر پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- تا اين موضع بيمعنا بود. هدف اصلي عبدالله بن اُبّي از اين سرپيچي، آنهم در اين شرايط حساس، اين بود که در لشکر مسلمانان، در برابر ديدگان و کنار گوش دشمنانشان، شورش و بلوا به پا کند، تا شايد عموم لشکريان از فرمان رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- شانه خالي کنند، و بنياد معنويات لشکريان آنحضرت درهم بريزد! از آن سوي ديگر، دشمن بر مسلمانان دلير گردد، و با ديدن اين منظره تصميم وي جدّيتر گردد، و به اين ترتيب، هرچه زودتر کار نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- و ياران مخلص آنحضرت را يکسره کند، و فضاي مدينه و حجاز براي بازگشت رياست به اين منافق و هوادارانش آماده شود!؟ سرکردة منافقان بعيد هم نبود که بعضي از منويات خود را جامة عمل بپوشاند؛ چنانکه دو طايفه از لشکريان، بنيحارثه از اوس و بنيسلمه از خزرج، بنا را بر سستي و کجتابي گذاشتند؛ اما، خداوند کار آنان را برعهده گرفت، و پس از آنکه اندکي پريشان شدند و درهم ريختند، و خواستند بازگردند و از شرکت در جنگ صرفنظر کنند، سرانجام ثابت قدم ماندند. خداوند متعال ميفرمايد: ﴿إِذْ هَمَّت طَّآئِفَتَانِ مِنكُمْ أَن تَفْشَلاَ وَاللّهُ وَلِيُّهُمَا وَعَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ﴾[1]. «آنگاه که دو طايفه از ميان شما بنا را بر سستي و کجتابي نهادند؛ اما خداوند مولاي آنان است، و بر خداوند بايد که توکل کنند خداباوران!» عبدالله بن حرام- پدر جابربن عبدالله انصاري- درصدد برآمد که به اين منافقان در ارتباط با وظيفة خطيري که در چنين شرايط حساس دارند تذکر بدهد. اين بود که آنان را تعقيب کرد، و پيوسته آنان را سرزنش ميکرد، و درجهت تشويق و ترغيب آنان به بازگشت اصرار ميورزيد، و ميگفت: بياييد در راه خدا کارزار يا دفاع کنيد! آنان نيز پاسخ ميدادند: اگر ميدانستيم که شما کارتان با دشمن به جنگ خواهد کشيد، بازنميگشتيم!؟ عبدالله بن حرام، سرانجام پاي از تعقيب و ترغيب آنان کشيد و بازگشت، درحاليکه خطاب به آنان ميگفت: خدا دورتان گرداناد، دشمنان خدا! خداوند پيامبرش را از شما بينياز خواهد ساخت! دربارة همين منافقان است که خداوند متعال ميفرمايد: ﴿وَلْيَعْلَمَ الَّذِينَ نَافَقُواْ وَقِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْاْ قَاتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَوِ ادْفَعُواْ قَالُواْ لَوْ نَعْلَمُ قِتَالاً لاَّتَّبَعْنَاكُمْ هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلإِيمَانِ يَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَّا لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ وَاللّهُ أَعْلَمُ بِمَا يَكْتُمُونَ﴾[2]. «و تا خداوند بازشناسد کساني را که راه نفاق پيش گرفتند، و چون به آنان گفتند: بياييد در راه خدا کارزار کنيد يا- دست کم- از خودتان دفاع کنيد! گفتند: اگر ميدانستيم کار به جنگ ميکشد، همراه شما ميآمديم! اينان در آن اوان، به کفر نزديکتر بودند تا به ايمان؛ با دهانشان چيزها ميگفتند که در دلشان نبود؛ خداوند به آنچه کتمان ميکنند داناست!» [1]- سوره آل عمران، آيه 122. [2]- سوره آل عمران، آيه 167. رويارويي لشکر اسلام با دشمنپس از ماجراي انشعاب و بازگشت و سرپيچي عدة قابل توجهي از لشکريان، پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- بقية لشکر را- که عبارت از هفتصد تن رزمنده بودند- حرکت دادند تا خود را به جبهة جنگ برسانند. اردوگاههاي مشرکان فيمابين رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- و کوه احد فاصله انداخته بود، و مشرکان اماکن متعددي را در آن اطراف زير پوشش لشکر خود قرار داده بودند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (من رجل يخرج بنا على القوم من کتب من طريق لا يمر بنا عليهم). «کجاست آن مردي که بتواند ما را از يک راه نزديک به گونهاي به دشمن برساند که بين راه از اردوگاههاي دشمن ما را نگذراند!؟» ابوخَيثمه گفت: من، اي رسول خدا! آنگاه راه کوتاهي را پيش گرفت که از حرة بنيحارثه و زمينهاي کشاورزي آنان ميگذشت، و اردوگاه لشکر مشرکان را در سمت چپ برجاي گذاشت. در اثناي راه، که لشکر اسلام از مسير مذکور ميگذشتند، عبورشان بر در باغي متعلق به مربع بين قيظي- که منافق و نابينا بود- افتاد. همينکه احساس کرد لشکر اسلام از آنجا ميگذرد، از جاي برخاست و پيوسته خاک به صورتهاي مسلمانان ميپاشيد و ميگفت: اگر تو رسول خدا باشي، من روا نميدارم که به باغ من پاي نهي! جماعت مسلمين خواستند او را به قتل برسانند؛ حضرت رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (لا تقتلوه، فهذا الاعمى أعمى القلب أعمى البصر). «نکُشيدش؛ اين شخص کور هم کوردل است و هم از دو چشم نابيناست!؟» رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به مسيرشان ادامه دادند تا به شعب مجاور کوه احد در کنارة بيابان احد رسيدند، و در آنجا لشکريان اسلام روي به مدينه اردو زدند، و پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- طوري ترتيب دادند که پشت لشکر به دامنه کوه احد باشد، و با اين ترتيب، لشکر دشمن درحد فاصل ميان مسلمانان و مدينه واقع گرديد. نقشهء دفاع پيامبر گرامي اسلام به لشکرشان آماده باش دادند، و صفوف سپاه خويش را آراستند. از ميان لشکريان، يک دسته از تيراندازان ماهر را که عبارت از پنجاه تن رزمندة مسلمان بودند، برگزيدند، و فرماندهي آنان را به عبدالله بن جبير بن نعمان انصاري واسي بدري دادند، و به آنان دستور دادند که بر بلندييي که در کرانة شمالي وادي قنات واقع شده بود- و بعدها به «جبل الرّماه» شهرت يافت- در جنوب شرقي اردوگاه مسلمانان متمرکز شوند. اين مکان يکصد و پنجاه متر با قرارگاه لشکر اسلام فاصله داشت. هدف از اين کار را، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در فرمايشاتشان خطاب به اين تيراندازان با توضيح کافي بيان فرمودند؛ چنانکه به فرماندة اين دستة تيرانداز سفارش کردند: (انضح الخيلَ عنّا بالنّبل، لايأتونا من خلفنا! إن کانت لنا أو علينا فاثبت مکانک؛ لانؤتين من قبلک)[1]. «سوارکاران دشمن را با تيراندازي از ما دور نگاه دار! اگر جنگ به سود ما به زيان ما بود، سر جايت بمان؛ مبادا از ناحيه تو مورد حمله دشمن واقع شويم!؟» به تيراندازان نيز سفارش کردند: (احموا ظهورنا؛ فإن رأيتمونا نقتل فلا تنصرونا؛ وإن رأيتمونا قد غنمنا فلا تشرکونا)[2]. «ما را از پشت سر حمايت کنيد. اگر ديديد که ما را دارند از دم تيغ ميگذرانند، به ياري ما نياييد، و اگر ديديد که داريم غنائم را جمع ميکنيم، باز هم با ما همراه نشويد!» در روايت بخاري آمده است که آنحضرت خطاب به اين تيراندازان فرمودند: (إن رأيتمونا تخطفنا الطير فلا تبرحوا مکانکم هذا حتى أرسل إليکم؛ وإن رأيتمونا هزمنا القوم ووطأناهم فلا تبرحوا حتى أرسل إليکم)[3]. «اگر ديديد که عقابها ما را ميربايند، از سر جايتان تکان نخوريد، تا من در پي شما بفرستم! اگر هم ديديد که ما اين جماعت را شکست دادهايم و درهم کوبيدهايم، باز هم از سر جايتان تکان نخوريد تا من در پي شما بفرستم!» با گماردن اين دستة تيرانداز، و با اين اوامر نظامي غلاظوشِداد، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- تنها شکافي را که مکان داشت سوارکاران لشکر مشرکان از آن سوي به صفوف مسلمانان بخزند، و به حرکات نظامي دور زدن و مارپيچ دست بزنند، بستند. اما در مورد بقية لشکر؛ منذر بن عمرو را بر ميمنة لشکر گماردند؛ بر ميسرة لشکر، زبيربن عوام را گماردند و مقرر فرمودند که مقدادبن اسود دستيار وي باشد. مأموريت ايستادگي در برابر سوارکاران خالدبن وليد را به زبير سپردند؛ و در پيشاپيش صفوف لشکر، گروهي ممتاز از دلاوران مسلمان و مردان نامآور و جنگ آزموده را که هر مرد جنگي از آنان يک دشت مرد به حساب ميآمدند، قرار دادند. نقشة بسيار دقيق و حکيمانهاي بود که نبوغ فرماندهي نظامي رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- در آن مشهود بود. براي هيچ فرماندهي، هرچند که در کفايت و لياقت برجسته بوده باشد، امکان ندارد که نقشهاي دقيقتر و حکيمانهتر از اين طراحي کند. پيامبر گرامي اسلام، با آنکه چندي پس از استقرار دشمن به ميدان نبرد آمدند، در بهترين جاي ميدان استقرار يافتند؛ از ناحية پشت و از سمت راست، ارتفاعات کوهستان را پناهگاه خويش قرار دادند، و ايمني ناحية ديگري از پشت اردوگاه لشکر و همچنين سمت چپ اردوگاه را- به هنگام مقلوبه شدن جنگ- با بستن تنها شکافي که در کرانة اردوگاه لشکر اسلام بود، تأمين کردند؛ و براي اردوگاه لشکر خويش موضع مرتفعي را انتخاب کردند که بتوانند به آن تکيه کنند، و هنگامي که مسلمانان احياناً دچار شکست شوند، نخواهند به فرار پناه ببرند، و درنتيجه در چنگ دشمنان و تعقيبکنندگان گرفتار شوند و اسير شوند؛ و در صورتيکه دشمن بخواهد اردوگاه لشکر ايشان را اشغال کند و سررشتة کار را از دست مسلمانان خارج گرداند، از بالا، خسارتهاي کمرشکن بر دشمنان وارد کنند. از سوي ديگر، دشمنانشان را ناگزير کرده بودند که موضعي فُرودين را بپذيرند که بسيار برايشان دشوار بود در چنان موضعي از دستاوردهاي پيروزي اگر پيروز بشوند، بهرهمند گردند، و اگر پيروزي با مسلمانان بود، برايشان دشوار بود که از چنگ مسلمانان که آنان را تعقيب ميکنند، خودشان را نجات بدهند. همچنين، نقيصة لشکر را از جهت کم بودن عده، با برگزيدن نخبگان ممتاز از ميان ياران دلاور و مبارز خويش، جبران فرموده بودند. به اين ترتيب، سازماندهي لشکر پيامبر، بامداد روز شنبه هفتم ماه شوّال سال سوم هجرت پايان پذيرفت. [1]- سيرةابنهشام، ج 2، ص 65-66. [2]- اين عبارات را امام احمد و طبراني و حاکم نيشابوري به روايت از ابن عباس نقل کردهاند؛ نکـ: فتح الباري، ج 7، ص 350. [3]- صحيح البخاري، کتاب الجهاد، ج 1، ص 426. قهرمان پروري پيامبر حضرت رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- مسلمانمان را از اينکه پيش از صدور فرمان از سوي پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- جنگ را آغاز کنند، نهي فرمودند، و دو زره بر روي هم بر تن پوشيدند، و يارانشان را به نبرد با دشمن تشويق کردند، و آنان را به شکيبايي فراوان و سرسختي در برابر دشمنان سفارش کردند، و به شيوههاي مختلف، روح حماسهآفريني و قهرماني را در وجود يارانشان دميدند. از جمله اين که شمشير برندهاي را از غلاف بيرون کشيدند و در ميان اصحابشان ندا دردادند: «من يأخذ هذا السيف بحقّه؟» کيست که اين شمشير را از من بگيرد و حقّش را ادا کند؟! مرداني پيشقدم شدند تا آن شمشير را از دست مبارک رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- بگيرند: علي بن ابيطالب، زبير بن عوام، و عمربن خطاب، و بالاخره، ابودُجانه سِماک بن خرشه به آهنگ گرفتن شمشير از جاي برخاست و گفت: اي رسول خدا، حق اين شمشير چيست؟ فرمودند: (أن تضرب به وجوه العدوّ حتى ينحني). «اينکه با آن بر صورت دشمنان بکوبي تا خم گردد!» ابودجانه گفت: من حق اين شمشير را ادا ميکنم! آنحضرت نيز شمشير را به دست او دادند. ابودجانه مردي دلير بود که در هنگام جنگ بسيار با کبر و غرور راه ميرفت. و دستار قرمز رنگي داشت که هرگاه آن را بر سر ميبست، همگان درمييافتند که وي آنقدر کارزار خواهد کرد تا بميرد! وقتي آن شمشير را به دست گرفت، آن دستار را نيز بر سر بست، و در فاصلة ميان صفوف طرفين با کبر و ناز قدم ميزد. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در آن اثنا که وي چنين ميکرد، فرمودند: (إنها لمشية يبغضها الله إلا في مثل هذا الموطن). «اين راه رفتني است که خداوند از آن نفرت دارد، مگر در چنين موقعيتي!» سازماندي لشکر مکهمشرکان نيز، مطابق آيينهاي نظامي، لشکر خود را آماده ساختند. فرماندهي کل قوا را به ابوسفيان صخربن حرب داده بودند که در قلب لشکر جايگزين گرديد؛ بر ميمنة لشکر، خالدبن وليد را- که آن زمان هنوز در زمرة مشرکان بود- گماردند؛ بر ميسرة لشکر، عکرمه بن ابيجهل را گماردند؛ و فرماندهي پياده نظام را بر عهدة صفوان بن اميه نهادند؛ فرماندهي تيراندازان را نيز به عبدالله بنابيربيعه سپردند. اما لواي جنگ، علمدار لشکر مفرزه از بنيعبدالدار بود. اين منصب آباء و اجدادي آنان بود از آن زماني که فرزندان عبدمناف مناصب موروثي خودشان را قُصي بنکلاب را در ميان خود تقسيم کرده بودند- چنانکه در اوائل کتاب توضيح داده شد- و هيچکس حق نداشت بر سر اين منصب با بني عبدالدار ستيز کند، و همگان بايد به اين آداب و رسومي که نسل اندر نسل به ارث برده بودند مقيد باشند. و اين، فرمانده کل قوا، ابوسفيان، مصيبت قريش را در جنگ بدر به هنگام اسارت علمدارشان نضربن حارث به يادشان آورد، و براي آنکه خشم آنان را برانگيزد و حميت و غيرت آنان را تحريک کند، گفت: اي بنيعبدالدار، شما در جنگ بدر عهدهدار علمداري ما بوديد و آن مصيبتهايي که ديديد به ما رسيد؛ همواره چنين است که لشکر از ناحية علمدارش شکست ميخورد؛ و اگر علمدار بر زمين بيفتد، ديگر لشکر شکست خورده است. حال، خود دانيد، يا لواي قريش را به هنگام جنگ بطور جدي بر عهده بگيريد، يا اينکه دست ما را باز بگذاريد و بگذاريد ما از عهدة آن برآييم و شما را از بابت علمداري آسوده سازيم!؟ ابوسفيان به مرادش رسيد. بني عبدالدار از اين سخن ابوسفيان سخت به خشم آمدند، و بر او پرخاش کردند و او را تهديد کردند و به او گفتند: ما لواي خودمان را به تو تحويل ميدهيم؟ فردا، وقتي که با دشمن روبرو شديم خواهي ديد که چه خواهيم کرد! واقعاً هم، به هنگام مقلوبه شدن جنگ، تا آخر کار ثابت ماندند، و آنقدر جنگيدند تا بکلي ريشهکن شدند! مانورهاي سياسي قريشاندکي پيش از آغاز درگيري، قريشيان بسيار کوشيدند تا درميان صفوف مسلمانان پراکندگي و کشمکش ايجاد کنند؛ ابوسفيان پيکي نزد انصار فرستاد و به آنان پيام داد: پسرعموي ما را در اختيار ما بگذاريد، تا ما دست از شما بداريم؛ ما سرِ جنگ با شما نداريم!؟ اما، اين کوششها در برابر ايماني که کوهها در برابرش استوار نميمانند، چه ميتوانست بکند؟! انصار پاسخي کوبنده به او دادند، و چيزهايي به گوش او رسانيدند که او را خوش نميآمد! ساعت صفر فرا رسيد. طرفين به يکديگر نزديک شدند. قريشيان بار ديگر درصدد آن برآمدند تا همان غرض پيشين را عملي سازند. مزدور خيانت پيشهاي را به نام ابوعامر فاسق- نام وي در اصل، عبد عمروبن صيفي بود؛ او را «راهب» ميگفتند؛ پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- او را فاسق ناميدند- که در عهد جاهليت بزرگ طايفة اوس بود، نزد انصار فرستاد. ابوعامر، هنگامي که اسلام ظهور کرد، سخت افسرده و غصهدار شد، و علناً با رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- اظهار دشمني ميکرد. اينکه وي از مدينه يک تنه بيرون شده، و بسوي قريش رفته بود، و آنان را بر عليه پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- تحريک، و بر کارزار با آنحضرت تشويقشان ميکرد، و به آنان وعده ميداد که اگر افراد قوم و قبيلهاش او را ببينند، از او فرمان خواهند برد، و به او خواهند پيوست! بنابراين، نخستين کسي که از لشکر مکه براي رويارويي با مسلمانان از ميان صفوف آمادة لشکر بيرون آمد، ابوعامر بود وي به اتفاق گروهي از احبابش و بردگان اهل مکه به وسط ميدان پاي نهاد و قوم و قبيلة خويش را ندا کرد، و خود را به آنان شناسانيد، و گفت: اي جماعت اوس، من ابوعامر هستم! گفتند: خداوند چشمانت را روشن نگرداند، اي فاسق! ابوعامر گفت: قوم و قبيلة من دور از چشم من شرّي دامنگيرشان شده است!؟ پس از آغاز جنگ نيز سخت با افراد قبيلهاش جنگيد، و آنان را سنگباران ميکرد. با اين ترتيب، قريش در اين کوشش بار دوم نيز در جهت تفرقهانگيزي درميان صفوف اهل ايمان ناکام ماند. اين کردار قريشيان نمايانگر آن است که تا چه اندازه خوف و هيبت مسلمانان بر وجود آنان، با آن عده و عدهاي که داشتند، سيطره پيدا کرده بود. کوشش هاي زنان قريش زنان قريش نيز، به نوبه خود در صحنه کارزار تشريک مساعي ميکردند. فرمانده دستة زنان هند بنت عُتبه- همسر ابوسفيان- بود. در ميان صفوف لشکر ميگشتند، و دف ميزدند، و مردان را براي پيکار و کارزار تحريک ميکردند و در نبرد با مسلمانان عزمشان را جزم ميگردانيدند، و کينههاي دروني مردان جنگي قريش را برميشورانيدند، و احساسات و عواطف جنگي رزمآوران قريش را برميانگيختند. گاه، به حافظان لواي قريش خطاب ميکردند و ميگفتند:
گاه نيز، قوم و قبيلة خويش را به جنگيدن تشويق ميکردند و اين اشعار را ميخواندند:
«اگر روي به صحنه نبرد کنيد، ما نيز شما را در آغوش خواهيم کشيد، و تشکهاي نرم و برازنده زير پايتان خواهيم گسترد! امّا، اگر پشت به ميدان جنگ کنيد، ما نيز از شما جدايي اختيار خواهيم کرد؛ آنچنان که گويي هيچگاه شما را دوست نداشتهايم!» نخستين شرارهء نبردطرفين به يکديگر نزديکتر شدند، تا با يکديگر گلاويز شوند، و مرحلة نبرد تن به تن فرا رسيد. نخستين کسي که از سوي لشکر مکه آتش جنگ را روشن کرد، علمدار آنان طلحهبن ابيطلحة عبدري، يکي از دلاورترين سوارکاران قريش بود که مسلمانان او را «کَبش الکتيبه» (قوچ جنگي) ميناميدند. وي سوار بر يک اشتر نر از ميان صفوف لشکر بيرون آمد و مبارز طلبيد. ابتدا، سپاهيان نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- بخاطر شجاعت کمنظير وي از رويارويي با او خودداري ميکردند؛ اما، اندکي بعد، زبير بسوي او رفت، و او را مهلت نداد. مانند شير ژيان خود را بر سر او افکند، و رديف وي بر شترش سوار گرديد. آنگاه او را محکم بر زمين کوبيد، و از روي شتر بر زمين افکند، و با شمشير سر از بدنش جدا کرد. وقتي نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- اين درگيري چشمگير و دلانگيز را مشاهده کردند، تکبير گفتند. مسلمانان نيز تکبير گفتند. آنحضرت زبير را ستودند، و در حق او گفتند: «إن لکل نبي حوارياً، وحواري زبير» هر پيامبري را حوارياني است و از جمله حواريان من زبير است! از پاي درآمدن علمداران آتش جنگ شعلهور گرديد، و طرفين در اين گوشه و آن گوشة ميدان کارزار به جان يکديگر افتادند. سنگيني درگيري در اطراف لواي مشرکان تمرکز يافت. بنيعبدالدار، پس از کشته شدن فرمانده شان، طلحه بن ابيطلحه، يک به يک سمت علمداري را عهدهدار ميشدند. پس از او برادرش ابوشيبه عثمان بن ابيطلحه لواي قريش را به دست گرفت و براي مبارزه پيش آمد، و چنين رجز ميخواند:
«علمداران را اين حق برگردن است که سرنيزهها غرقه خون گردند يا اينکه درهم شکسته شوند!؟» حمزه بن عبدالمطلب بر اوحمله برد، و آنچنان ضربتي بر شانة او وارد ساخت که دستش را از کتف جدا کرد، و شمشير را چنان پايين کشيد که تا ناف او را شکافت و ششهايش را نمايان ساخت. پس از وي، ابوسعيد بن طلحه پرچم را برافراشت. سعدبن ابي وقّاص تيري به سوي او افکند که به حنجرة او اصابت کرد، و زبانش را بيرون افکند، و در لحظه جان سپرد. بعضي گفتهاند: ابوسعد به وسط ميدان آمد و مبارز طلبيد؛ عليبن ابيطالب به استقبال او رفت؛ دو ضربت دادوستد کردند؛ و علي او را ضربتي زد و به قتل رسيد. آنگاه، مسافع بن طلحه بن ابي طلحه لواي قريش را برافراشت؛ عاصم بن ثابت بن ابيالافلح تيري به سوي او افکند و او را کشت. پس از وي، برادرش کِلاب بن طلحه بن ابيطلحه عملدار گرديد؛ زبير بن عوام بر او حمله برد و با او پيکار کرد تا او را به قتل رسانيد. سپس، برادر آندو جُلاس بن طلحه بن ابيطلحه لواي قريش را به دست گرفت؛ طلحه بن عبيدالله با سرنيزه ضربتي بر او زد که کارش را ساخت و جانش را گرفت. بعضي نيز گفتهاند: عاصم بن ثابت بن ابيالافلح تيري به او زد، و کار او را يکسره کرد. اينان شش تن از جنگجويان قريش از يک خاندان و دودمان بودند؛ خاندان ابوطلحه عبدالله بن عثمان بن عبدالدار؛ همگي در پاي لواي مشرکان قريش جانشان را از دست دادند. آنگاه، مرد جنگاور ديگري از بنيعبدالدار به نام ارطاه بن شُرحَبيل علمدار گرديد؛ و عليبن ابيطالب او را به قتل رسانيد. بعضي نيز گويند: قاتل وي حمزهبن عبدالمطلب بود. آنگاه، لواي قريش را شُريح بن قارظ به دست گرفت، و قُزمان او را کشت. قُزمان مرد منافقي بود که از روي حميت جاهلي در پيکار با مسلمانان همراهي ميکرد، و انگيزة وي در کارزار، اسلام و مسلماني نبود. سپس، ابوزيد و عمرو بن مناف عبدري حامل لواي قريش گرديد؛ وي را نيز قزمان کشت. آنگاه، يکي از پسران شُرحبيل بن هاشم عبدري علمدار گرديد، و باز هم توسط قزمان به قتل رسيد. به اين ترتيب، جمعاً ده تن از مردان بني عبدالدار- که همه علمدار بودند- يکي پس از ديگري کشته شدند، بنيعبدالدار ريشهکن شدند، و احدي از آنان برجاي نماند. نوبت به يک غلام حبشي که داشتند، به نام صُؤاب، رسيد و لواي قريش را برافراشت، و جنگاوري و استواري و لياقتي از خود نشان داد که بر همة علمداران پيش از وي که به قتل رسيده بودند، تفوق و برتري داشت. آنقدر جنگيد تا دو دستش قطع گرديد. با سينه و گردنش روي پاية لواي قريش افتاده بود تا نگذارد که فرو افتد؛ تا بالاخره کشته شد، در حاليکه ميگفت: اَللّهمَّ هَل اَعزَرتُ؟ و منظورش «هَل اَعذَرتُ؟» بود؛ يعني: خداوندا، آيا عذرم به درگاه تو پذيرفته شد؟! پس از کشته شدن اين غلام سياه، صُؤاب، لواي قريش بر زمين افتاد، و هيچ کس ديگر نبود که آنرا برگيرد؛ و همچنان بر زمين افتاده ماند. پيکار در ديگر صحنه هاي کارزار در آن اثنا که مرکز ثقل درگيريهاي جنگ پيرامون علمداران قريش بود، در جاي جاي ديگر عرصة نبرد نيز کشت و کشتاري تلخ جريان داشت. روح ايمان بر صفوف مسلمانان حاکم بود. همانند سيل خروشان لابهلاي صفوف مشرکان به راه افتاده بودند و سدها را در برابرشان يکي پس از ديگري ميشکستند، و پيوسته ميگفتند: اَمِت؛ اَمِت» بميران! بميران! اين، شعار رزمندگان مسلمان در سراسر جنگ احد بود. ابودجانه با آن دستار سرخرنگ، به نشانة خستگيناپذيري در جنگ، در حاليکه شمشير رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- را در دست داشت، و تصميم گرفته بود که حق شمشير آنحضرت را ادا کند، جلو آمد. سخت مشغول پيکار شد، تا به قلب سپاه دشمن زد. هر فردي از مشرکان را که مييافت، به قتل ميرسانيد، و هر يک از صفوف سپاه مشرکان که در برابر او قرار ميگرفت، از هم ميپاشيد. زبير بن عوام گويد: آنگاه که از رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- درخواست کردم که شمشيرشان را به دست من بدهند، و به من ندادند، و آنرا به دست ابودجانه دادند، به دلم خورد، و با خودم گفتم: من پسر صفيه عمّة رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- هستم؛ از قريش نيز هستم، از جاي نيز برخاستم، و پس از ابودجانه من شمشير را درخواست کردم؛ اما، آنحضرت شمشيرشان را به او دادند و مرا وانهادند؛ بخدا، نظاره خواهم کرد که چه ميکند؟! او را دنبال کردم. دستار سرخ رنگي که داشت از کولهبارش بيرون کشيد و بر سر بست. انصار گفتند: ابودجانه دستار مرگ را بيرون کشيد! آنگاه آهنگ ميدان کرد و چنين رجز ميخواند:
«من آنم که با رفيقم پيمان بستهام، آنگاه که با يکديگر در دامنة کوه و در کنار نخلستان ايستاده بوديم؛ که تا پايان روزگار، هرگز در سياهي لشکر نمانم! من آنم که با شمشير خدا و رسول، شمشير ميزنم!» ابودُجانه به هر يک از افراددشمن که برميخورد، او را ميکشت. در ميان مشرکان، مردي بود که هر مسلماني را که ميديد جراحت برداشته است، بر سر او ميتاخت و او را از پاي درميآورد. اين مرد با ابودجانه روياروي شدند و هر لحظه به يکديگر نزديکتر ميشدند. از خدا خواستم که آندو را به هم برساند. دو ضربت با يکديگر دادوستد کردند؛ ضربت نخستين را آن مرد مُشرک بر ابودجانه وارد کرد، اما وي با سپرش ضربة شمشير او را گرفت، و شمشير وي را سپر ابودجانه گاز گرفت. آنگاه ابودجانه بر او ضربت وارد کرد، و او را به قتل رسانيد [1]. ابودجانه صفوف مشرکان را يک به يک از هم دريد و پيش رفت، تا به فرمانده دستة زنان قريش رسيد. البته ابودجانه نميدانست با چه کسي برخورد کرده است. ابودجانه بعدها گفت: آدمي را ديدم که با شدت هرچه تمامتر، جنگجويان را به پيکار تحريک و تشويق ميکند. آهنگ او کردم. وقتي شمشير را بالاي سرش بلند کردم شيون کرد. ديدم يک زن است؛ نخواستم کرامت شمشير رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- را بر ضربت زدن بر فرق يک زن خدشهدار کنم! آن زن هند بنت عُتبه بود. زبير بن عوام گويد: من ديدم که ابودجانه شمشيرش را بلند کرد تا بر فرق هند بنت عتبه فرود آورد؛ اما شمشيرش را به سوي ديگر برد! گفتم: اللهُ وَ رسُولَهُ اَعلَم! [2] حمزه بن عبدالمطلب همانند شيران خشمگين ميجنگيد. بر قلب لشکر مشرکين زد. بيباکي او در حمله به دشمن بينظير بود. قهرمانان لشکر مکه همانند اين سوي و آنسوي پريدن برگهاي خشک در برابر بادهاي تند، از سر راه او کنار ميرفتند! افزون بر مشارکتي که در جهت از پاي درآوردن علمداران مشرکان بصورت فعال داشت، بر سر ديگر قهرمانانشان نيز کارها آورده بود. سرانجام، در حاليکه همچنان پيشاپيش رزمندگان ميجنگيد، از پاي درافتاد؛ اما، نه به آنگونهاي که قهرمانان رودرروي مبارزان در ميدان جنگ از پاي ميافتند؛ بلکه به آن وضعيتي که مردان بزرگ در تاريکي شب ناجوانمردانه ترور ميشوند! [1]- سيرة ابنهشام، ج 2، ص 68-69. [2]- سيرة ابنهشام، ج 2، ص 69. شهادت شير خدا حمزه بن عبدالمطلب قاتل حمزه، وحشي بن حرب، خود چنين گويد: من غلام جبير بن مطعم بودم. عموي وي طعيمه بن عدي در جنگ بدر کشته شده بود. وقتي قريشيان راهي احد شدند، جبير به من گفت: تو اگر حمزه عموي محمد را به قصاص عموي من بکشي، آزاد هستي!؟ گويد: همراه ديگر جنگجويان به راه افتادم. من مردي حبشي بودم و نيزهپراني را همچون مردان حبشه به ياد داشتم؛ کمتر نشانهروي من خطا ميکرد. وقتي جنگ درگرفت، من نيز به ميانة ميدان آمدم و پيوسته به حمزه مينگريستم و او را مرقبت ميکردم. لحظهاي او را در ميان جمعيت ديدم که همانند اشتر نر اَورَق (خاکستري رنگ) صفوف جنگ آوران را از هم ميدرد، و هيچچيز و هيچکس ياراي مقاومت در برابر او را ندارد. بخدا، آماده شده بودم که قصد او کنم. پشت درختها و تختهسنگها خودم را پنهان ميکردم تا او به من نزديکتر گردد. در همان اثنا، پيش از من سِباع بن عبدالعُزّي آهنگ او کرد. وقتي حمزه او را ديد، به او گفت: جلوتر بيا، اي پسر آن زن مُقطّعه البُظور! (مادر وي حرفهاش ختنه کردن دختران عرب بود). گويد: حمزه آنچنان ضربتي بر او زد که گويي سرش را پراند! گويد: من نيزهام را دور سرم چرخانيدم، تا وقتي که نيک از آن اطمينان حاصل کردم، به سوي حمزه پرتاب کردم. نيزه به تهيگاه وي اصابت کرد، و از ميان دو پايش بيرون آمد. خواست خودش را به من برساند و با من درگير شود، اما نتوانست من او را به همان حال وانهادم تا مُرد؛ آنگاه جلو رفتم و نيزهام را برگرفتم. آنگاه به اردوگاه بازگشتم و در آنجا نشستم. من با کس ديگري کاري نداشتم! فقط حمزه را کشته بودم تا آزاد شوم؛ و همينکه وارد مکه شدم، آزاد شدم! [1] [1]- همان، ج 2، ص 69-72؛ نيز صيحالبخاري، اين وحشي پس از جنگ طائف اسلام آورد، و با همان نيزهاش مسيلمه کذّاب را نيز کشت، و در جنگ يرموک نيز بر عليه روميان شرکت جست. برتري رزمي مسلمانانکشته شدن «اسدالله واسدرسوله» حمزهبن عبدالمطلب خسارت جبرانناپذيري براي مسلمانان بود. با وجود اين، همچنان برتري رزمي مسلمانان در ميدان جنگ اُحُد محفوظ بود، و رزمندگان مسلمان کاملاً نبض ميدان جنگ را در دست داشتند. در اين جنگ، ابوبکر، عمربن خطاب، عليبن ابيطالب، زُبيربن عوام، مُصعب بن عُمير، طلحه بن عُبيدالله، عبدالله بن جَحش، سعدبن معاذ، سعدبن عُباده، سعدبن ربيع، اَنَس بن نضر، و امثال ايشان، آنچنان با مشرکان کارزار کردند که عزم و ارادهاي براي آنان باقي نگذاشتند، و بند از بند آنان جدا کردند! از آغوش همسر به زير بال شمشيرهايکي از قهرمانان بينظير جنگ احد حنظلة «غسيل الملائکه» بود. وي حنظله پسر ابوعامر، و ابوعامر همان مرد راهبي بود که او را «فاسق» نام نهاده بودند، و اندکي پيش از اين از او ياد کرديم. حنظله تازه عروسي کرده بود. وقتي سر و صداي جنگ را شنيد، همسر جوانش را در آغوش کشيده بود. بيدرنگ، خود را از آغوش وي بيرون کشانيد، و شتابان به ميدان جنگ عزيمت کرد. وقتي در ميدان جنگ با لشکر مشرکان روياروي گرديد، صفوف آنان را يکايک دريد، و خود را به فرمانده لشکر مکه ابوسفيان صخربن حرب رسانيد، و کممانده بود که کار وي را بسازد؛ اما خداوند شهادت را نصيب او گردانيد. در همان اثنا که بر سر ابوسفيان فرود آمده و بر سينة او نشسته، و او را کاملاً در اختيار گرفته بود، شدّاد بن اسود او را ديد و ضربتي بر او فرود آورد و او را به قتل رسانيد. سهم دستهء تيراندازان در کارزار دستة تيراندازان، که رسول خدا آنان را بر «جبل الرماه» گمارده بودند، يد و بيضايي از خود نشان دادند، و توانستند ورق جنگ را به سود لشکر اسلام برگردانند. سوارکاران لشکر مکه به فرماندهي خالد بن وليد و دستياري ابوعامر فاسق، سه بار حملهور شدند تا جناح چپ لشکر اسلام را مورد تعرض خويش قرار دهند، و راهي به پشت لشکر مسلمانان پيدا کنند، و از اين طريق، شورش و بلوايي در صفوف مسلمين پديد آورند، و شکستي کوبنده بر آنان تحميل کنند. اما اين تيراندازان، هر بار با تيرهاي کارسازشان آنان را به رگبار بستند و هر سه حملة آنان ناکام ماند[1]. [1]- نگـ: فتح الباري، ج 7، ص 346. شکست مشرکان گردونة جنگ همچنان ميگرديد، و آتش جنگ پيوسته شعلهور بود، و لشکر کوچک اسلام کاملاً بر عرصة کارزار مسلط بود. قهرمانان مشرکين، اندک اندک عزم و ارادة خويش را براي ادامة جنگ از دست دادند؛ صفوف لشکر مکه يک به يک، از راست و چپ و پيش و پس، از هم ميگسستند؛ گويي، سه هزار تن از مشرکان با سيهزار رزمندة مسلمان روبرو شده بودند، نه چند صد مرد جنگندة معدود! و مسلمانان برترين و برازندهترين تابلوها را از شجاعت و يقين خويش ارائه ميدادند. قريشيان، پس از آنکه تمامي تاب و توان و امکانشان را براي بستن راه بر حملة مسلمانان به کار گرفتند، و کاري از پيش نبردند؛ احساس درماندگي و بيچارگي به آنان دست داد، و همت خويش را از دست دادند؛ تا آنجا که پس از کشته شدن صُؤاب، احدي از قريشيان جرأت نکرد که خود را به لواي بر زمين افتادة قريش برساند، و آن را برافرازد، تا روند نبرد همچنان پيش برود. لشکر مکه پاي به فرار گذاشت، و فرار را بر قرار ترجيح داد، و قريشيان آنهمه نويدهايي را که از بابت خونخواهي و انتقام گرفتن و يکسره کردن کار مسلمانان و بازگردانيدن عزت و شکوه و مجد و عظمت ديرينة قريش، به خود داده بودند، از ياد بردند. * ابن اسحاق گويد: آنگاه خداوند فتح و نصرت را از جانب خويش به مسلمانان ارزاني داشت، و به عهد خود با آنان وفا کرد. مسلمانان سپاهيان جنگجوي مکه را از دم تيغ گذرانيدند، و صحنة اردوگاه را از آنان پيراستند، و شکست مشرکان بيترديد گرديد. * عبدالله بن زبير از پدرش روايت کرده است که او ميگفت: بخدا، من آنجا ايستاده بودم و پاهاي برهنة زنان قريش و زيورآلات پاهايشان را ميديدم؛ هند و همراهانش، زنان قريش، جامهها را بالا زده بودند و ميگريختند، و بيحرف و نقل، دستگير شدنشان حتمي بود... [1]. * در حديث بُراء بن عازب به روايت صحيح بخاري چنين آمده است: وقتي بر آنان حمله برديم، پاي به فرار گذاشتند، تا آنجا که مشاهده کردم زنان راهي دامنههاي کوه احد شدهاند، و ساقهاي پايشان را برهنه کردهاند به گونهاي که خلخالهايشان ديده ميشود[2]! مسلمانان نيز تيغ در ميان مشرکان نهادند، و به جمعآوري غنائم پرداختند. [1]- سيرةابنهشام، ج 2، ص 77. [2]- صحيح البخاري، ج 2، ص 579. اشتباه فاجعه آميز تيراندازان در همان لحظاتي که لشکر کم عدّه و عُدّة اسلام، بار ديگر به پيروزي کوبندهاي بر اهل مکه دست يافته بود که به هيچوجه، دست کمي از پيروزي به دست آمده در جنگ بدر نداشت، از ناحية اکثريت تيراندازان مستقر در جبلالرماه اشتباه فاجعهآميزي سر زد که کاملاً ورق جنگ را برگردانيد، و اوضاع را يکسره دگرگون ساخت، و منجر به خسارتهاي کمرشکني براي سپاه مسلمين گرديد، و حتي نزديک بود به قتل نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- بيانجامد؛ و آثار ناخوشايندي بر سابقة پيروزي و نام و ننگ فاتحانة ايشان که در جنگ بدر، از آن برخوردار شده بودند، برجاي نهاد. پيش از اين، متن اوامر قاطعانهاي را که رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به اين تيراندازان صادر کردند، اشاره کرديم؛ مبني بر اينکه در هر حال در مواضع خويش پابرجاي بمانند؛ چه پيروزي پيش آيد، و چه شکست؛ اما، به رغم اين اوامر مؤکّد پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم-، وقتيکه اين تيراندازان ديدند مسلمانان به گردآوري غنائم پرداختهاند، انگيزههاي دنيادوستي در اندرونشان قوت گرفت، و با يکديگر گفتند: الغنيمه! الغنيمه! يارانتان پيروز شدهاند؛ ديگر منتظر چه هستيد؟! فرمانده دستة تيراندازان، عبدالله بن جبير، اوامر پيامبر گرامي اسلام را به ياد آنان ميآورد و به آنان ميگفت: مگر فراموش کردهايد که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به شما چه گفتند؟ ولي، اکثريت قريب به اتفاق تيراندازان به اين تذکران وقعي ننهادند، و گفتند: بخدا، ما نيز خودمان را در ميان اين جمعيت ميافکنيم، و بر سهم خودمان از غنيمت دست مييابيم! [1]. سرانجام، چهل تن يا بيشتر، از اين تيراندازان مواضع خودشان را در جبلالرماه رها کردند، و به انبوه لشکريان اسلام که سرگرم گردآوري غنيمت بودند، پيوستند. با اين ترتيب، پشت صفوف سپاهيان اسلام خالي شد؛ تنها ابن جبير به اتفاق نه تن يا کمتر، از يارانش برجاي ماندند، و مواضع خودشان را حفظ کردند، و عزم بر آن جزم کردند که همانجا بمانند، تا اذن رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به آنان برسد، يا جان از کف بدهند! [1]- بخاري اين مطلب را به روايت از بُراء بن عازب آورده است؛ نکـ: صحيح البخاري، ج 1، ص 426. حملة گازانبري خالد بن وليدخالدبن وليد اين فرصت طلايي را غنيمت شمرد؛ به سرعت برق و باد، خود را به جبلالرماه رسانيد، تا از پشت آن مواضع، واپسين صفوف سپاه مسلمين را دور بزند، بيدرنگ بر سر عبدالله بن جبير و ياران معدودش فرود آمد و آنان را- بجز چند تن که به جمع سپاهيان مسلمان پيوستند- از دم تيغ گذرانيد، و از پشت سر بر صفوف مسلمين حملهور گرديد. سوارکاران تحت فرماندهي خالدبن وليد فريادي بلند سر دادند؛ مشرکان که در حال فرار بودند، دريافتند که تحولي تازه رخ داده است؛ بازگشتند و بسوي مسلمانان حملهور شدند. يکي از زنان قريش، عمرة بنت علقمة حارثيه، لواي بر زمين افتادة مشرکان را برافراشت. مشرکان پيرامون لواي از نو برافراشتة خويش گرد آمدند، و بار ديگر آن را چسبيدند، و يکديگر را ندا در دادند، و در برابر مسلمانان دست به دست همديگر دادند، و آمادة نبرد شدند، و از پيش و پس، سپاهيان اسلام را در ميان گرفتند، و حلقة محاصره بر مسلمانان تنگ گرديد و زير منگنه قرار گرفتند. موضعگيري قهرمانانهء پيامبر رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در آن هنگام، در ميان دستة کوچکي متشکل از نه تن از صحابه[1] پشت سر صفوف سپاهيان اسلام[2] و پيکار پيروزمندانة مسلمانان و تعقيب مشرکان را زير نظر داشتند. ناگهان غافلگير شدند و مشاهده کردند که رزمندگان مسلمان در محاصرة سوارکاران خالدبن وليد قرار گرفتند. پيامبر بزرگ اسلام، اينک بر سر دو راهي واقع شده بودند. يک راه، آن بود که شتابان، خودشان و نه تن ياران نزديکشان را به پناهگاهي اَمن برسانند، و لشکر محاصره شدة خود را به دست سرنوشت و قضا و قدر بسپارند؛ و راه ديگر اين بود که جان خود را به خطر بياندازند، و يارانشان را بسوي خود فرا خوانند تا آنان به گرد آنحضرت فراهم آيند، و با آنان يک جبهة نيرومند تشکيل دهند، و به واسطة آن راه لشکر خويش را از ميان حلقة محاصرة دشمن بسوي ارتفاعات احد باز کنند. در اينجا، نبوغ رزمي و دلاوري بينظير رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- بسيار مشهود است. آنحضرت شخصاً صدايشان را بلند کردند و بر سر يارانشان فرياد زدند: «اِلي عِبادَالله» پيش من آييد، اي بندگان خدا! با آنکه ميدانستند پيش از آنکه صدا به رزمندگان مسلمان برسد، مشرکان صداي ايشان را خواهند شنيد! با وجود اين، آشکارا جان خود را به خطر انداختند و در آن شرايط حساس مسلمانان را فرا خواندند و ندا دردادند. عملاً نيز چنين شد؛ پيش از آنکه مسلمانان به سوي آنحضرت بشتابند، مشرکان از موقعيت ايشان باخبر شدند و بر سر آنحضرت تاختند. [1]- در صحيح مسلم (ج 2، ص 107) چنين آمده است که پيامبر گرامي اسلام در آن هنگام در جنگ احد با هفت تن از انصار و دو تن از قريش تنها ماندند. [2]- سخن خداوند متعال بر اين نکته دلالت دارد که ميفرمايد: ﴿وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْرَاكُمْ﴾ (سوره آل عمران، آيه 153). پراکندگي در صفوف مسلمين سپاهيان اسلام، وقتي در حلقة محاصرة دشمن قرار گرفتند؛ عدهاي از آنان عقل از سرشان پريد، و تنها به حفظ جان خودشان ميانديشيدند؛ اين بود که پاي به فرار گذاشتند، و ميدان نبرد را ترک گفتند، به گونهاي که هيچ خبر نداشتند پشت سرشان چه اتفاقي ميافتد. از اين عده، بعضي خود را به مدينه رسانيده و به مدينه وارد شدند؛ بعضي ديگر از آنان به ارتفاعات کوهستان پناه بردند. عدهاي ديگر، بازگشتند و با سپاه مشرکان درآميختند. دو لشکر درهم شدند، و ديگر از يکديگر متمايز نبودند؛ به گونهاي که برخي از مسلمانان يکديگر را کشتند؛ چنانکه بخاري از عايشه روايت ميکند که ميگفت: در روز جنگ احد، مشرکان شکستي فاحش خوردند؛ ابليس فرياد زد: اي بندگان خدا، پشت سرتان! يعني، از پشت سرتان درامان مباشيد! صفوفي که جلوتر بودند بازگشتند، و به صفوف پشت سرشان حمله کردند. حذيفه با دو چشم خودش ديدکه پدرش يمان است. گفت: اي بندگان خدا، اين پدر من است؛ اين پدر من است! گويد: بخدا، از او دست برنداشتند تا او را کشتند. حذيفه نيز گفت: خدا از سر تقصيرتان بگذرد! عروه ميگويد: بخدا، از آن پس نيز همواره مردي نيک بود تا وقتي که به خدا پيوست[1]. اين عدّة اخير، در ميان صفوفشان پراکندگي شديدي حکمفرما گرديد، و کارشان به هرج و مرج کشيد. بيشترشان حيران و سرگردان شده بودند؛ نميدانستند به کدام سوي روي آورند؛ و در همين حال و احوال، صداي فريادي را شنيدند که ميگفت: محمد کشته شد! آخرين بقاياي هوش نيز از سرشان پريد. روحية رزمي و معنويت ايماني در وجود بسياري از ايشان از ميان رفت يا تا حدودي رنگ باخت؛ برخي از ايشان، دست از نبرد کشيدند، و ذليلانه و ملتمسانه اسلحه بر زمين نهادند؛ برخي ديگر از ايشان، در انديشة ارتباط برقرار کردن با عبدالله بن اُبّي، سرکردة منافقان، افتادند، تا برايشان از ابوسفيان اماننامه بگيرد. اَنَس بن نضر بر اين عده گذر کرد؛ همه اسلحه بر زمين نهاده بودند. گفت: منتظر چه هستيد؟! گفتند: کشته شدن رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- ! گفت: آنوقت، زندگي بعد از او را ميخواهيد چه کنيد؟! برخيزيد تا شما نيز به همان ترتيبي که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- کشته شده است، و در همان راه کشته شويد! آنگاه گفت: خداوندا، من به درگاه تو اعتذار ميجويم از کردار اينان، يعني مسلمانان؛ و از تو بيزاري ميجويم از کردار اينان، يعني مشرکان! آنگاه جلوتر رفت، و سعدبن معاذ او را ديد؛ گفت: کجا اي اباعمر؟! اَنَس گفت: واي از بوي بهشت، اي سعد! من بوي بهشت را از کرانة اُحُد ميشنوم! آنگاه به سوي سپاهيان دشمن رفت و با آنان پيکار کرد تا کشته شد. پيکر وي نيز شناخته نشد، تا زماني که خواهرش- پس از پايان جنگ- او را از انگشتانش بازشناخت. وي هشتاد و چند زخم برداشته بود که بعضي از سرنيزه، و بعضي از شمشير، و بعضي از تير بود[2]. ثابت بن دَحداح قوم و خويشان خود را ندا درداد و گفت: اي جماعت انصار، اگر محمد کشته شده است، خداوند حيلايموت است! براي حفظ دين و آئينتان کارزار کنيد؛ خداوند شما را ياري ميکند و به پيروزي ميرساند! چند تن از انصار به او پيوستند؛ او نيز به اتفاق آن عده از رزمندگان، بر گردان سواره نظام خالد حمله برد، و آنقدر به پيکار ادامه داد تا آنکه خالد وي را نيز از پاي درآورد، و همراهانش را به قتل رسانيد [3]. مردي از مهاجرين بر مردي از انصار که در خون خويش دست و پا ميزد، گذر کرد. به او گفت: اي فلان کس، آيا فهميدي که محمد کشته شد؟ آن مرد انصاري گفت: اگر محمد کشته شده باشد، رسالت خودش را تبليغ کرده و رفته است؛ شما نيز از حريم دينتان با پيکار و کارزار حمايت کنيد! [4] در پرتو اين قهرمانيها و بيباکيها، و تشويقها و توجيهها، لشکر مسلمانان بار ديگر روحية رزمي و معنويت ايماني خويش را بازيافتند، و هوش و خردشان به سر بازآمد؛ از فکر تسليم شدن يا ارتباط برقرار کردن با عبدالله بن اُبّي مُنصرف گرديدند؛ اسلحهها را از زمين برداشتند، و صفوف برجاي ماندة مشرکان را آماج حملة خويش قرار دادند، و در پي آن بودند که راهي به مقر فرماندهي رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- پيدا کنند. ضمناً، به آنان خبر رسيد که خبر کشته شدن پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- يک دروغ ساختگي بوده استً! و اين نويد و بشارت بر نيرو و توان آنان صد چندان افزود، درنتيجه، پس از آنکه کارزاري سخت را پشت سر گذاشتند، و با رشادت بسيار با دشمنان درآويختند، موفق شدند که از حلقة محاصره رها شوند، و در موضع قابل اطميناني گردهمآيند. يک گروه سوم نيز وجود داشت. اين گروه، جز رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به هيچچيز و هيچکس حتي خودشان نميانديشيدند. اين بود که اين گروه در همان آغاز تنگ شدن حلقة محاصره خود را به جوار رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- رسانيدند. پيشاپيش اين گروه از رزمندگان، ابوبکر صديق، عمربن خطاب، و عليبن ابيطالب، و ديگران بودند، که از آغاز جنگ در خط مقدم نبرد ميجنگيدند؛ و همينکه شخص شريف پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- را در خطر ديدند، در خط مقدم دفاع از رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- قرار گرفتند. [1]- صحيح البخاري، ج 1، ص 581؛ فتح الباري، ج 7، ص 351، 362؛ 363؛ غير بخاري يادآور شدهاند که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- خواستند خونبهاي پدرش را به او بپردازند؛ حُذيفه گفت: من خونبهاي پدرم را به مستمندان مسلمين صدفه دادم! و با اين ترتيب ارجمندي او نزد حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- افزايش يافت. [2]- زادالمعاد، ج 2، ص 93، 94؛ نيز: صحيح البخاري، ج 2، ص 579. [3]- السيرة الحلبية، ج 2، ص 22. [4]- زادالمعاد، ج 2، ص 96. اوج گيرودار جنگ پيرامون پيامبر همزمان با درگير شدن گروههاي مختلف مسلمانان با پيامدهاي محاصرة دشمن، و خرد شدنشان در ميان دو سنگ آسياي دشمن، پيرامون رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- نيز جنگي جانانه درگرفته بود.م پيش از اين گفتيم که در آن هنگام، وقتي که مشرکان حلقة محاصره را تنگ کردند، در کنار پيامبر بزرگ اسلام، نه تن از رزمندگان مسلمان بيش نبودند. وقتي آنحضرت مسلمانان را ندا دردادند: هَلُموُّا اِلي؛ اَنَا رسولُالله! مشرکان صداي آنحضرت را شنيدند، و ايشان را شناختند؛ و بازگشتند، و به آنحضرت حملهور شدند، و با تمامي توان رزمي خويش به سوي ايشان آمدند؛ پيش از آنکه احدي از لشکريان مسلمان خبردار گردد. ميان مشرکان با اين دستة نه نفره از صحابة رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- نبردي خشونتبار درگرفت که طي آن مسلمانان نمودارهاي کمنظيري از عشق و فداکاري و شجاعت و شهامت را به ثبت رسانيدند. * مسلم از انس بن مالک روايت کرده است که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در جنگ احد، با هفت تن از انصار و دو تن از قريش تنها ماندند. وقتي دشمن بر ايشان حملهور گرديد، فرمودند: (مَن يرُدُّهم عَنّا وَلَهُ الجنّة؟ يا: و هُوَ رَفيقي في الجنَّة). «کيست که اين دشمنان را از ما دور گرداند، و بهشت از آن او گردد؟! يا... و رفيق من در بهشت باشد؟!» مردي از انصار جلو آمد و کارزار کرد تا کشته شد. پس از او نيز، مردان ديگر انصار يکي پس از ديگري پيش آمدند تا تمامي آن هفت نفر کشته شدند. آنگاه، رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به آن دو يار قريش خويش گفتند: آخرين نفر از آن هفت تن رزمندگان انصار، عماره بن يزيدبن سَکَن بود؛ آنقدر کارزار کرد، تا از شدت جراحت از پيکار بازماند و بر زمين افتاد [2]. [1]- صحيح البخاري، «باب غزوة احد»، ج 2، ص 107. [2]- چند لحظه بعد، گروهي از مسلمانان نزد پيامبر گرامي اسلام بازگشتند و کفّار را از پيرامون عماره دور گردانيدند، و او را نزد رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- آوردند، و خويشان وي براي او بستري ترتيب دادند و هنگامي که جان سپرد، صورتش روي پاي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- بود؛ سيرةابنهشام، ج 2، ص 81. دشوارترين لحظات زندگي پيامبر پس از آنکه ابن سکن از پاي درافتاد، رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- با آن دو تن قريشي که نزد ايشان بودند، تنها ماندند. در صحيحين از ابوعثمان روايت شده است که گفت: در برخي روزهاي کارزار چنان پيش آمد که نزد پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- جز طلحهبن عبيدالله و سعد (بن ابي وقّاص) کسي نبود[1]، و اين موقعيت، دشوارترين لحظات در زندگي آنحضرت و فرصتي طلايي براي مشرکان بود. مشرکان نيز درجهت غنيمت شمردن اين فرصت هيچ کوتاه نيامدند؛ حملاتشان را بر نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- متمرکز ساختند، و بر يکسره کردن کار آنحضرت اميد بستند. عُتبهبن ابيوقاص پارهسنگي به سوي آنحضرت پرتاب کرد که به پهلوي آن حضرت اصابت کرد. دندان پيشين پايين سمت راست آنحضرت شکست و لب مبارکايشان نيز شکافته شد. عبدالله بن شهاب زُهري بر آنحضرت حمله برد و پيشاني آنحضرت نيز شکافته شد. سوارکاري عنادپيشه بنام عبدالله بن قَمِئه پيش آمد و با شمشير بر شانة ايشان ضربتي سخت فرود آورد که بر اثر آن يک ماه بيمار بودند؛ اما، نتوانست از هر دو زره بگذرد. آنگاه، ضربت سخت ديگري مانند اولي بر صورت آنحضرت زد که بر اثر آن دو حلقه از حلقههاي کلاه خود ايشان در صورتشان فرو رفت، و گفت: خُذها و اَنَا ابنُ قَمِئَه! بگير، که من ابن قمئه هستم! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در حاليکه خون از صورت خويش پاک ميکردند، گفتند: «اَقماکَ الله» خدا ذليلت کند![2] * در صحيحن آمده است که دندان پيشين آنحضرت شکست، و سر آنحضرت شکافت، و خون از سر و صورت ايشان سرازير شد. حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- خونها را کنار ميزدند و ميگفتند: (کيف يفلح قوم شجوا وجه نبيهم وکسروا رباعيته، وهو يدعوهم إلى الله؟). «چگونه ممکن است روي رستگاري ببينند مردماني که صورت پيامبرشان را مجروح کردهاند، و دندان پيشين او را شکافتهاند، در حالي که او ايشان را بسوي خدا فراميخواند!؟» خداوند عزوجل در اين ارتباط اين آيه را نازل فرمود: ﴿لَيْسَ لَكَ مِنَ الأَمْرِ شَيْءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذَّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظَالِمُونَ﴾[3]. «کار اين مردمان هيچ به تو واگذار نيست! يا اين است که خدا از اينان درميگذرد، يا آن است که خدا اينان را عذاب ميفرمايد؛ که اينان ستمکارانند!»[4] * به روايت طبراني، پيامبر بزرگ اسلام در آن روز گفتند: (اشتد غضب الله على قوم دموا وجه رسوله). «خداوند سخت خشم خواهد گرفت بر مردماني که صورت پيامبرشان را خونآلود گردانيدند» آنگاه لحظاتي درنگ کردند، و سپس گفتند: (اللهم اغفر لقومي فإنهم لا يعلمون) [5]. «خداندا، اين مردمان قوم مرا بيامرز که اينان ناداناند!» و در صحيح مسلم چنين آمده است که آنحضرت گفتند: و در کتاب الشفا نوشتة قاضي عياض آمده است که ايشان گفتند: (اللهم اهد قومي فانهم لا يعلمون) [7]. «خداوندا، اين مردمان قوم مرا هدايت فرما که اينان ناداناند!» بيشک و ترديد، مشرکان يکسره کردن کار رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- را هدف گرفته بودند؛ اما، آن دو مرد قريشي، سعد بن ابي وقاص و طلحه بن عبيدالله، شجاعتي بينظير از خود نشان دادند، و با شهامت و دلاوري بينظير جنگيدند، و بالاخره- با آنکه دو نفر بيشتر نبودند- راه را براي توفيق يافتن مشرکان و رسيدن آنان به هدف مورد نظرشان بستند. اين دو قهرمان بزرگ از ماهرترين تيراندازان عرب بودند؛ دست به دست يکديگر دادند و به نبرد ادامه دادند، تا دستة مهاجم مشرکين را از رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- دور گردانيدند. در مورد سعدبن ابيوقاص، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- تيردان خويش را تکاني دادند، و به دست او دادند، و گفتند: (اِرمِ، فَداکَ اَبي وَ اُمّي)[8]. «تيراندازي کن، پدرم و مادرم فداي تو باد!» براي دلالت بر ميزان کفايت و لياقت وي همين بس که نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- پدر و مادرشان هر دو را جز براي سعد نام نبردهاند [9]. در مورد طلحه بن عبيدالله، نَسائي به روايت از جابر داستان گرد آمدن مشرکان در اطراف رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- را در حاليکه عدهاي از انصار پيرامون ايشان بودند چنين آورده است: * جابر گويد: مشرکان، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- را در ميان گرفتند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: «من للقوم؟» چه کسي با اين جماعت روياروي ميشود؟! طلحه گفت: من! آنگاه، جابر پيش آمدن يکايک انصار، و کشته شدن ايشان را يکي پس از ديگري، همانگونه که ما به روايت مسلم آورديم، حکايت کرده است. وقتي که انصار تا آخرين نفر به قتل رسيدند، طلحه جلو آمد. جابر گويد: آنگاه طلحه برابر يازده مرد جنگي، جنگيد تا به دستش ضربتي فرود آمد و انگشتانش را قطع کرد. طلحه گفت: حَس! بخُشکي شانس! نبي اکرم -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (لو قُلتِ بسم الله لرفعتک الملائكة والناس ينظرون) [10]. «اگر ميگفتي «بسم الله» فرشتگان تو را در برابر ديدگان مردمان به آسمان ميبرند!» گويد: آنگاه خداوند شر مشرکان را دفع کرد. حاکم نيشابوري در الاکليل روايت کرده است که طلحه در جنگ احد سي و نه يا سي و پنج زخم برداشت، و دو انگشت سبّابه و مياني دست راستش فلج گرديد[11]. * بخاري از قيس بن ابي حازم روايت کرده است که گفت: من دست فلج شدة طلحه را ديدم؛ وي با دست خويش ضربات شمشير را در جنگ احد از حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- دفع کرده بود [12]. * ترمذي و ابن ماجه روايت کردهاند که نبي اکرم -صلى الله عليه وسلم- در آن روز دربارة طلحه فرمودند: (من أحب أن ينظر إلى شهيد يمشي على وجه الارض فلينظر إلى طلحة بن عبيدالله) [13]. «هر کس دوست دارد شهيدي را بنگرد که روي زمين راه ميرود؛ طلحة بن عبيدالله را بنگرد!» * ابو داود طيالسي از عايشه روايت کرده است که گفت: ابوبکر هرگاه به ياد روز احد ميافتاد، ميگفت: پيروزيهاي آن روز همه از آن طلحه بود! [14] ابوبکر صدّيق -رضي الله عنه- ، همچنين، درباره او چنين سروده بود:
«اي طلحة بن عبيدالله، بهشت بر تو واجب گرديد، و در آغوش حورالعين بهشت جاي گرفتي»[15] به هر حال، در آن شرايط حساس، و در آن لحظات دشوار، خداوند امداد غيبي خود را براي حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- نازل فرمود؛ چنانکه در صحيحين از سعد روايت شده است که گفت: در روز احد رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- را ديدم که دو مرد جنگي از او دفاع ميکنند، و جامههاي سفيد بر تن دارند، و سخت به پيکار مشغولاند؛ نه پيش از آن روز آندو مرد را ديده بودم، و نه از پس آنروز، ديگر آندو را ديدم. به روايت ديگر، منظور وي اين بود که آن دو مرد جنگي يکي جبرئيل بود و ديگري ميکائيل [16]. [1]- صحيح البخاري، ج 1، ص 527؛ ج 2، ص 581. [2]- خداوند نيز دعاي رسول خدا را اجابت فرمود. از ابن عائذ روايت شده است که ابن قمئه نزد خانوادهاش بازگشت؛ آنگاه بسوي گوسفندانش رفت، و آنها را بر سر قله کوهي يافت. در ميان گوسفندان قرار گرفت؛ ناگهان قوچي بر او حملهور شد و آنچنان شاخي به او زد که او را از فراز کوه به زير افکند و پاره پاره شد (فتح الباري، ج 7، ص 373)؛ طبراني چنين آورده است: خداوند يک قوچ وحشي را بر او مسلط گردانيد که آنقدر بر او شاخ زد تا او را تکه تکه کرد. (فتح الباري، ج 7، ص 366). [3]- سوره آل عمران، آيه 128. [4]- صحيح البخاري، ج 2، ص 582؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 108. [5]- فتح الباري، ج 7، ص 373. [6]- صحيح مسلم، «باب غزوه احد»، ج 2، ص 108. [7]- کتاب الشفا بتعريف حقوق المصطفي، ج 1، ص 81. [8]- صحيح البخاري، ج 1، ص 407، ج 2، ص 580-581. [9]- همان. [10]- فتح الباري، ج7، ص 361؛ سنن النّسائي، ج 2، ص 52. [11]- فتح الباري، ج 7، ص 361. [12]- صحيح البخاري، ج 1، ص 527، 581. [13]- ترمذي: مناقب، ح 3740؛ ابن ماجه: المقدمة، ح 125. [14]- فتح الباري، ج 7، ص 361. [15]- مختصر تاريخ دمشق، ج 7، ص 82. [16]- صحيح البخاري، ج 2، ص 580؛ قريب به همين مضمون را مسلم در کتاب الفضائل، ج 4، ص 1082، ح 46، 47 آورده است. جمع شدن صحابه پيرامون پيامبر تمامي اين ماجراها با سرعتي هولناک در لحظات گذرا اتفاق افتاد؛ وگرنه، نيکان برگزيده از صحابة پيامبر بزرگ اسلام- که به هنگام کارزار در خط مقدم سپاه اسلام ميجنگيدند- به مجرد آنکه تغيير وضعيت را مشاهده کردند، يا صداي آنحضرت را شنيدند، فوراً بسوي ايشان شتافتند، تا آسيبي به حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- نرسد که تاب آن را نداشته باشند! در عين حال، موقعي سر رسيدند که آنحضرت آن زخمها را برداشته بود، و شش تن از زرمندگان انصار کشته شده بودند، و هفتمين آنان از شدت جراحات از پيکار درمانده بود، و سعد و طلحه سخت مشغول دفاع و کارزار بودند. همينکه از راه رسيدند، با پيکرها و سلاحهايشان گرداگرد رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- ديواري کشيدند، و آنچنان که بايد و شايد ضربات دشمن را بازداشتند، و تهاجمات دشمن را پاسخ دادند. نخستين کسي که نزد آنحضرت بازگشت، ثاني ايشان در غار، ابوبکر صديق بود که ميگفت: در آن روز جنگ احد، همة لشکريان از پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- به دور افتادند. من نخستين کسي بودم که نزد نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- بازگشتم. از دور ديدم که مردي رزمنده در حضور ايشان ميجنگد و از آنحضرت دفاع ميکند. گفتم:» طلحه باش؛ پدرم و مادرم فدايت باد! طلحه باش؛ پدرم و مادرم فدايت باد! [با آن همه موقعيت که از دستم رفته بود، گفتم: دوستتر دارم که مردي از قوم و قبيلة من باشد!؟][1] ديري نپاييد که ابوعبيده بن جرّاح به من رسيد. ابوعبيده مانند پرنده ميتاخت تا به من رسيد. شتابان بسوي نبي اکرم -صلى الله عليه وسلم- رفتيم؛ ديديم طلحه در برابر آنحضرت بر زمين افتاده است. نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (دونکم أخاکُم فقد أوجَب). «برادرتان را دريابيد که دارد از دست ميرود!» به صورت حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- ضربتي سخت وارد شده بود که دو حلقه از حلقههاي کلاه خود ايشان در صورتشان فرو رفته بود. من رفتم تا آن حلقههاي کلاه خود را از صورت ايشان بيرون بکشم؛ ابوعبيده گفت: تو را به خدا سوگند ميدهم اي ابوبکر که بگذاري که من اين کار را بکنم!؟ گويد: با دهانش آن حلقهها را گرفت و آرام آرام تکان ميداد که مبادا رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آزار بيشتر ببينند. سرانجام يکي از آنها را درآورد؛ اما دندان پيشين وي افتاده بود! ابوبکر گويد: آنگاه رفتم تا دومي را دربياورم. باز هم ابوعبيده گفت: تو را به خدا سوگند ميدهم که بگذاري من اين کار را انجام بدهم!؟ گويد: ابوعبيده حلقة دومي را نيز با دهانش گرفت و آرام آرام تکان داد تا درآمد؛ ولي دندان پيشين ديگر وي نيز افتاده بود. آنگاه، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: دونکم اخاکم فقد اوجب! گويد: هر دو جلو رفتيم تا او را مداوا کنيم. وي ده و چند ضربت خورده بود[2]. در کتاب تهذيب تاريخ دمشق آمده است: در گودالي در آن حوالي او را بر زمين افتاده يافتيم و ديديم که شصت و چند ضربت- کم و بيش- از نيزه و تير و شمشير خورده است، و ديديم که انگشت وي قطع شده است؛ از او مراقبت کرديم[3]. در اثناي اين لحظات دشوار، پيرمون نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- گروهي از قهرمانان مسلمان گرد آمده بودند؛ از جمله: ابودجانه، مصعب بن عمير، علي بن ابيطالب[4]، سهل بن حُنيف، مالک بن سنان پدر ابوسعيد خُدري، اُمّ عماره نُسَيبَه بنت کعب مازنيه، قتاده بن نعمان، عمربن خطاب، حاطب بن ابي بلتعه و ابوطلحه. [1]- عبارت داخل [ ] از کتاب تهذيب تاريخ دمشق، ج 7، ص 77 نقل شده است. [2]- زاد المعاد، ج 2، ص 95. [3]- تهذيب تاريخ دمشق، ج 7، ص 78. [4]- علي بن ابيطالب گويد: در جنگ احد، هنگامي که مسلمانان از دور و بر پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- پراکنده شدند، کشتگان را وارسي کردم، آنحضرت را در ميانشان نيافتم؛ گفتم: بخدا، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- اهل فرار کردن نبودند!؟ در ميان کشتگان هم ايشان را نمييابم! ليکن، فکر ميکنم که خداوند نيز بخاطر کردار ما بر ما خشم گرفته، و پيامبرش را از ميان ما برده است! اينک، هيچ خبري در وجود من نخواهد بود مگر آنکه پيکار کنم تا کشته شوم! غلاف شمشيرم را شکستم، و يکسره بر صفوف دشمن تاختم. در برابر من راه باز کردند؛ رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- را در ميان آنان ديدم؛ مسند ابي يعلم، ج 1، ص 416، ح 546. حفاظت اعجازآميز پيامبر لحظه به لحظه بر شمار مشرکان افزوده ميشد، و طبعاً حملات آنان شدت مييافت، و بر فشار ايشان نيز بر مسلمين ميافزود؛ تا آنکه رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در يکي از گودالهايي که ابوعامر فاسق تعبيه کرده بود، درافتادند، و زانويشان ورم کرد. علي دست ايشان را گرفت، و طلحه بن عبيدالله آنحضرت را در آغوش گرفت، تا ايشان سرپا ايستادند! نافع بن جبير گويد: از مردي از مهاجرين شنيدم که ميگفت: در جنگ احد شاهد بودم. نگريستم، ديدم که تيرها از هر سوي ميبارند، و رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در آن ميان ايستادهاند، و همة آن تيرها از کنار ايشان ميگذرند! من آن روز، عبدالله بن شهاب زهري را ديدم که ميگفت: محمد را به من نشان بدهيد! زنده نمانم اگر زنده بماند! در حاليکه رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در کنار او بودند، و هيچکس در کنار آنحضرت نبود. آنگاه از ايشان گذشت. صفوان در اين ارتباط او را سرزنش کرد؛ گفت: بخدا، او را نديدم! به خدا سوگند ميخورم که او را از ما محافظت ميکنند! ما چهار تن شديم و با يکديگر پيمان بستيم و عهد کرديم که او را بکشيم؛ دستمان به هيچ جايي نرسيد! [1] [1]- زادالمعاد، ج 2، ص 97. قهرماني هاي بي نظير در جنگ احد، مسلمانان، قهرمانيهاي بينظير، و فداکاريهاي چشمگير، از خود نشان دادند که تاريخ همانند آن را ثبت نکرده است. ابوطلحه خودش را در برابر رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- حايل ميگرداند، و سينه سپر ميساخت تا تيرهاي دشمنان را از آنحضرت بازدارد. اَنَس گويد: در جنگ احد مردمان همه از نزد پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- گريختند؛ ابوطلحه پيش روي ايشان با سپر خوش آنحضرت را حفاظت ميکرد. وي مردي تيرانداز بود که کمان را سخت ميکشيد، و در آن روز دو يا سه کمان را شکست. هرگاه رزمندهاي با جعبهاي پر از تير بر آنحضرت ميگذشت، ميفرمودند: (اُنثُرها لابي طلحه) «اين تيرها را براي ابوطلحه آماده کن!» گويد: گاه پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- به آن جماعت مينگريستند؛ و ابوطلحه ميگفت: پدرم و مادرم فدايتان باد؛ سر نکشيد، تيري از کمان اين جماعت درميآيد و به شما ميخورد! شاهرگ من نگهبان شاهرگ شماست! [1] نيز از انس روايت کردهاند که ميگفت: ابوطلحه با پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- با يک سپر ميجنگيدند. ابوطلحه نيکو تيراندازي ميکرد؛ چنانکه هرگاه تيري ميافکند، پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- سرک ميکشيدند تا نشانة وي را ببينند![2] ابودجانه در برابر آنحضرت ايستاده بود، و گردة خويش را سپر بلاي آنحضرت گردانيده بود؛ تيرها از هر سوي بر او ميباريدند، و او اصلاً تکان نميخورد! حاطب بن ابي بلتعه، عتبه بن ابي وقاص را- که دندان مبارک پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- را شکسته بود- دنبال کرد، و با شمشير ضربتي بر او وارد کرد که سرش از روي پيکرش پريد. آنگاه اسب و شمشير وي را برگرفت. سعدبن ابي وقاص بسيار اصرار ميورزيد که خودش اين برادرش را به قتل برساند؛ اما بر او دست نيافت، و حاطب بر او دست يافت. سهل بن حُنيف يکي از تيراندازان قهرمان بود. با پيامبر گرامي اسلام پيمان مرگ بست، و نقش بسيار فعال و عمدهاي در حمايت از رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در برابر مشرکان داشت. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- نيز خود شخصاً تيراندازي ميکردند. از قتاده بن نعمان روايت شده است که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آنقدر با کمان خود تيراندازي کرده بودند که دو سر کمانشان خرد شده بود. قتاده بن نعمان، آن کمان فرسوده را برگرفت، و همواره نزد او بود. در روز احد چشم قتاده از حدقه بيرون پريد و بر روي گونهاش افتاد. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- با دست مبارکشان چشم وي را به جاي خود بازگردانيدند؛ و بهتر و تيزبينتر از آن چشم ديگر وي گرديد. عبدالرحمان بن عوف در جنگ احد کارزار کرد تا آنکه دهانش مورد اصابت قرار گرفت، و دندانهايش در دهانش ريخت؛ و بيست جراحت يا بيشتر برداشت. بعضي از اين جراحتها مربوط به پايش بود که بر اثر آنها پايش لنگ شد. مالک بن سنان- پدر ابوسعيد خُدري- خون زخم صورت پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- را به منظور پاکسازي زخم صورت ايشان- مکيد؛ آنحضرت فرمودند: «مُجَّهُ» خونها را تُف کن! گفت: بخدا، اين خونها را از دهانم بيرون نميريزم! و با همان حال به صحنة نبرد بازگشت. آنگاه، پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (من أراد أن ينظر إلى رجل من أهل الجنة فلينظر إلى هذا). «هر کس ميخواهد که مردي از اهل بهشت را بنگرد، اين مرد را بنگرد!» او نيز رفت و کشته شد و به شهادت رسيد. امّ عماره نيز پيکار چشمگيري داشت. در ميان مردان رزمندة مسلمان بر ابن قمئه حمله برد. ابن قمئه ضربتي بر شانة او زد که جراحتي عميق بر جاي نهاد. وي نيز با شمشير خود چندين ضربت بر ابن قمئه وارد کرد؛ اما، ابن قمئه دو زره بر روي هم پوشيده بود، و جان سالم بدر برد. امّ عماره، همچنان به پيکار ادامه داد تا دوازده زخم کاري برداشت. مُصعَب بن عُمير نيز چون شير ژيان بر کفار حمله ميبرد. حملات ابن قَمِئه و همراهانش را پاسخ ميگفت؛ لواي جنگ نيز بر دوش وي بود. بر دست راستش ضربتي زدند و آن را قطع کردند؛ لواي جنگ را به دست چپ داد، و آنقدر در برابر کفار ايستادگي کرد تا دست چپ او نيز قطع شد. آنگاه با سينه و گردنش لواي جنگ را چسبيد، تا سرانجام به قتل رسيد. قاتل وي در نهايت ابن قمئه بود؛ و چون مصعب به رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- بسيار شباهت داشت، ابن قمئه گمان کرد آنحضرت را کشته است، و بسوي مشرکين بازگشت و فرياد سرداد: محمد کشته شد! [3] [1]- صحيح البخاري، ج 2، ص 581. [2]- همان، ج 1، ص 406. [3]- نکـ: سيرةابن هشام، ج 2، ص 73، 80-83؛ زاد المعاد، ج 2، ص 97. شايعهء قتل پيامبرهنوز از اين فرياد سردادن ابن قمئه دقايقي چند نگذشته بود که خبر قتل نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- در ميان مشرکان و مسلمانان شايع گرديد. اين شايعه حساسترين شرايط را در جنگ احد پيش آورد. بسياري از صحابة رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- که نزد ايشان نبودند، و در حلقة محاصرة دشمن قرار گرفتند، روحية خودشان را از دست دادند، و عزمشان براي ادامة جنگ سست گرديد، و در ميان صفوف ايشان پريشاني و هرج و مرج و درهم ريختگي فراوان پديد آورد. البته، اين شايعه تا حدودي از شدت حملات مشرکان نيز کاست؛ چنان پنداشتند که به بالاترين آرزوهايشان رسيدهاند؛ و بسياري از آنان سرگرم مثله کردن کشتگان مسلمانان شدند. حضور مجدد پيامبر در عرصهء فرماندهي وقتي مصعب به قتل رسيد، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- لواي مسلمين را به دست علي بن ابيطالب دادند. وي نيز کارزاري کارساز کرد. ديگر صحابياني که در اطراف آنحضرت بودند نيز قهرمانيهاي بينظيري از خويش نشان دادند؛ همزمان، هم دفاع ميکردند، و هم ميجنگيدند. سرانجام، پيامبر بزرگ اسلام، توانستند راهي باز کنند، و خودشان را به لشکرشان که در حلقة محاصره بودند برسانند. همينکه به نزديکي افراد لشکر اسلام رسيدند، کعب بن مالک ايشان را شناخت، و او نخستين کسي بود که آنحضرت را شناخت. با صداي بلند فرياد زد: اي جماعت مسلمانان، مژده دهيد؛ اين شخص رسولاللهاند! حضرت نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- به او اشارت فرمودند که ساکت شود؛ چون نميخواستند مشرکان از جا و مکان ايشان با خبر شوند! اما، اين صدا به گوش مسلمانان رسيد، و مسلمانان از اطراف به سوي ايشان دويدند، تا آنکه سي تن از ياران آنحضرت پيرامون ايشان گرد آمدند. پس از اين تجمع مجدد سپاهيان اسلام، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- حرکت منظم بسوي شکاف کوه را آغاز کردند، و براي اين منظور، از ميان صفوف مشرکان مهاجم ميگذشتند؛ مشرکان نيز بر شدت حمله و هجومشان افزودند؛ و با کوشش هرچه تمامتر ميخواستند نگذارند اين حرکت صورت بگيرد؛ اما، در برابر شجاعت و شهامت شيران اسلام کاري از پيش نبردند. عثمان بن عبدالله مغيره، يکي از سوارکاران مشرکين، به سوي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- حمله برد وي گفت: زنده نمانم اگر زنده بماني! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- از جاي برخاستند تا با او رويارو شوند؛ اما اسب وي پايش در گودالي گير کرد. حارث بن صِمّه نيز رسيد و با او گلاويز گرديد، و ضربتي بر پايش زد، و او را بر جايش نشانيد؛ آنگاه، بر او حمله برد و اسلحة او را گرفت، و به رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- پيوست. عبدالله بن جابر، سوار کار ديگري از سواره نظام لشکر مکه، بر حارث بن صمه حمله برد، و با شمشير بر شانة وي چنان ضربتي زد که او را سخت مجروح گردانيد، و مسلمانان او را به درگاه حمل کردند. ابودجانه نيز- صاحب همان دستار سرخرنگ- بر عبدالله بن جابر حمله آورد، و با شمشير چنان ضربتي بر وي زد که سرش را از پيکر جدا کرد و به سويي پراند. در اثناي اين کارزار سخت، مسلمانان راخوابهاي کوتاه عارض ميگرديد، و اين آرامشي از جانب خداوند براي آنان بود؛ چنانکه قرآن از آن حکايت دارد. ابوطلحه گويد: من از جمله کساني بودم که در ماجراي احد آن خوابهاي کوتاه مرا فرا گرفت، و چنان بود که شمشيرم بارها از دستم افتاد، ميافتاد و برميگرفتم؛ ميافتاد و برميگرفتم! [1] در پرتو اين فرماندهي حکيمانه و اين شجاعت قهرمانانه، اين گردان تازه تشکيل شده از سپاه اسلام، بطور منظم، راه خود رابه سوي شکاف کوه در پيش گرفت، و براي بقية سپاهيان نيز راهي گشود که بتوانند خود را به اين جاي امن در دل کوه برسانند. به تدريج، سپاهيان اسلام دسته دسته به آنحضرت ملحق شدند، و با اين ترتيب، نبوغ نظامي خالد در برابر نبوغ فرماندهي حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- شکست خورد. [1]- صحيح البخاري، ج 2، ص 582. قتل اُبي بن خلف به دست پيامبر ابن اسحاق گويد: در دره احد استقرار يافتند، اُبّي بن خلف در حاليکه ميگفت: کجاست محمد؟ زنده نمانم اگر زنده بماند! خود را بالاي سر آنحضرت رسانيد. رزمندگان، همه يک سخن گفتند: اي رسول خدا، يک نفر از ما بر او حمله برد؟ رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (دَعُوهُ) او را واگذاريد! وقتي به آنحضرت نزديک شد، رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- نيزة کوچک (زوبين) حارث بن صمه را از اوگرفتند، و آنچنان از جاي برجستند که همة اصحاب مانند موهاي شتر که به هنگام برجستن وي بر هوا ميرود، به اطراف پراکنده شدند. آنگاه با او روبرو شدند و ترقُوة وي را از شکافي ميان نيم تنة زره و کلاه خود مشاهده کردند، و زوبين حارث را که در دست داشتند، بسوي آن نقطه نشانه رفتند. بر اثر آن ضربت چند بار از اسبش فرو غلطيد. وقتي نزد قريش بازگشت، گردنش فقط يک خراش کوچک برداشته بود. خون زخم وي نيز بند آمده بود. ابّي بن خلف خطاب به قريشيان گفت: بخدا محمد مرا کشت! گفتند: بخدا، روحيهات را از دست دادهاي! بخدا، تو هيچ مشکلي نداري! گفت: مدتي پيش در مکه به من گفته بود که مرا خواهد کشت[1]! بخدا، اگر آب دهان هم به من افکنده بود، همان آب دهان مرا ميکشت! سرانجام نيز بر اثر همان ضربت رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- ، دشمن خدا در محل سَرِف، زماني که قريشيان به مکه بازميگشتند، مُرد. در روايت ابوالاسود از عُروه، همچنين در روايت سعيد بن مُسيب از پدرش آمده است که اُبّي بن خلف پس از آن ضربتي که از دست رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- دريافت کرده بود، مانند گاونر بانگ ميزد و ميگفت: سوگند به آنکه جانم در دست اوست؛ اگر اين زخم من بر تمامي مردمان ذيالمجاز وارد آمده بود، همگي ميمردند! [2] [1]- داستان از اين قرار بود که در مدت اقامت رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- در مکه اين ابي هرگاه آنحضرت را ميديد، ميگفت: اي محمد، من يک اسب آماده کردهام که روزانه به او يک بغل جو ميدهم، و بر روي ان اسب تو را خواهم کشت! رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- نيز ميفرمودند: (بل أنا أقتلک إن شاءالله) «اما، من تو را ميکشم انشاءالله». [2]- سيرةابن هشام،، ج 2، ص 84؛ المستدرک، حاکم نيشابوري، ج 2، ص 327. طلحه دستيار پيامبر در آن اثنا که رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- از ارتفاعات احد بالا ميرفتند، صخرة بزرگي بر سر راه آنحضرت قرار گرفت، برجستند تا برفراز آن صخره برآيند؛ نتوانستند؛ زيرا، از مدتي پيش فربه شده بودند، و دو زره بر روي هم پوشيده بودند؛ جراحت شديدي نيز برداشته بودند. طلحه بن عبيدالله زير پاي آن حضرت نشست، و آنحضرت را روي شانههايش بلند کرد و بالا برد تا هم سطح آن صخره قرار داد، و ايشان پاي بر آن صخره نهادند، و گفتند: «اَوجبَ طلحَه» يعني: طلحه بهشت را بر خودش واجب کرد! [1] [1]- سيرة ابنهشام، ج 2، ص 86؛ ترمذي در کتاب الجهاد (جح 1692) و در کتاب المناقب (ح 3739) و امام احمد (ج 1، ص 165) نيز آوردهاند. حاکم نيشابوري اين حديث را صحيح دانسته است (ج 3، ص 374) و ذهبي با او موافقت کرده است. آخرين حملهء مشرکين زماني که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در مقرّ فرماندهي خويش در درة احد استقرار يافتند، مشرکان آخرين تهاجمهاي خود را براي غلبه يافتن بر مسلمانان سامان دادند. * ابن اسحاق گويد: در آن اثنا که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در آن درة کوه احد استقرار يافته بودند، عدهاي از قريشيان برفراز کوه بالا آمدند و بر بالاي سر مسلمانان ظاهر شدند. فرماندهي اين دسته را ابوسفيان و خالدبن وليد بر عهده داشتند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- گفتند: (اللهم إنه لا ينبغي لهم أن يعلونا). «خداوندا، اصلاً سزاوار اينان نيست که بر سر ما فراز آيند!» عمر بن خطاب به اتفاق گروهي از مهاجرين با آنان جنگيدند تا آنان را از فراز کوه به پايين راندند[1]. * در مغازي اُمَوي آمده است که مشرکان از کوه بالا رفتند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به سعد فرمودند: «اَجنِبهُم!» منظورشان اين بود که اينان را بازگردان! گفت: چگونه من به تنهايي اينان را بازگردانم؟ نبّياکرم -صلى الله عليه وسلم- سه بار فرمايش خودشان را تکرار کردند. سعد از تيردان خود تيري برکشيد و يکي از مردان آن جماعت را به قتل رسانيد! گويد: رفتم وآن تير را برگرفتم و مرد ديگري را از آن جماعت با آن زدم؛ او نيز به قتل رسيد. بازهم، آن تير را برگرفتم و سومي را با آن زدم؛ او نيز به قتل رسيد. آن جماعت وقتي موقعيت را چنان ديدند، از همان راهي که فراز آمده بودند پايين رفتند. گفتم: اين تير مبارکي است! آن را در تيردان خودم نهادم. اين چوبة تير تا زماني که سعد از دنيا رفت، همراه او بود؛ پس از وفات وي نيز نزد فرزندان او بود [2]. [1]- همان. [2]- زاد المعاد، ج 2، ص 95. مُثله کردن شهيدان اين آخرين حملة مشرکين بر ضد پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- بود. مشرکان مکه، از آنجا که پيرامون سرنوشت پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- هيچ اطلاعي نداشتند؛ حتي تقريباً يقين کرده بودند که آنحضرت به قتل رسيدهاند. اين بود که به پايگاه خود بازگشتند، و تدارک ساز و برگ سفر براي بازگشت به مکه را آغاز کردند. بعضي از آنان، از جمله زنانشان، سرگرم مُثله کردن و از ريخت و قواره انداختن پيکرهاي شهداي اسلام شدند. گوشها و بينيها و آلات تناسلي را قطع ميکردند، و شکمهاي اجساد بر زمين افتاده را ميدريدند. هند بنت عُتبه جگر حمزه را از شکم او بيرون کشيد و جويد؛ اما، وقتي نتوانست فرو برد، از دهان بيرون افکند، و با آن گوشها و بينيها براي خود زيور و پايبند و خلخال درست کرد [1]. [1]- سيرةابن هشام، ج 2، ص 90. آمادگي رزمي مسلمانان تا پايان کار در اين ساعات پاياني جنگ احد، دو رويداد قابل توجه روي داد که نشانگر ميزان آمادگي قهرمانان مسلمان براي پيکار و کارزار تا پايان کار، و ميزان جانفشاني آنان در راه خدا است. رويداد اوّل: کعب بن مالک گويد: من از جمله کساني بودم که از اردوگاه مسلمانان بيرون رفته بودم. وقتي که ديدم مشرکان، کُشتگان مسلمانان را مُثله ميکنند، از جاي جستم و از آنجا دور شدم، ناگاه مردي از مشرکان را ديدم که تا دندان مسلح است و از ميان کشتگان مسلمان ميگذرد، و ميگويد: مانند گرگ که بر گوسفندان حمله بَرَد بر اينان حمله بردهاند! مردي از سپاه اسلام نيز بر سر راه او ايستاده بود، و زره بر تن و اسلحه در دست داشت. پيش رفتم تا پشت سر او قرار گرفتم. آنگاه، بر آن شدم تا وضعيت مسلمان و کافر را با يکديگر به چشم خودم ورانداز کنم و برآورد کنم. ديدم که وضع ظاهر و امکانات رزمي آن کافر بسيار بهتر و بيشتر از آن مسلمان است. همچنان آندو را نظاره ميکردم تا با هم روياروي شدند، آن مرد مسلمان آنچنان ضربتي بر آن مرد کافر زد که به بالاي رانهاي وي اصابت کرد و او را به دو نيم کرد. آنگاه آن مرد مسلمان نقاب از چهره برگرفت و گفت: چطور بود، کعب؟ من ابودُجانه هستم! [1] رويداد دوم: پس از پايان يافتن نبرد، چند تن از زنان و مسلمان نيز به ميدان جنگ پاي نهادند. انس گويد: عايشه دختر ابوبکر و اُمّ سُلَيم را ديدم که جامههايشان را بالا زده بودند- به گونهاي که زيورآلات پاهايشان را ميديدم- و مشکهاي آب را بر دوش ميکشيدند، و در دهان مجروحان جنگ خالي ميکردند؛ آنگاه، بازميگشتند و آن مشکها را پر ميکردند، و بار ديگر ميآمدند و در دهان زخميهاي جنگ خالي ميکردند[2]. عُمر نيز گويد: اُمّ سَليط، از زنان انصار، در روز جنگ اُحُد مشکهاي آب را براي ما پر ميکرد [3]. اُمّايمن نيز در زمره اين زنان بوده است. وقتي فراريهاي سپاه اسلام را ديد که ميخواهند وارد مدينه شوند، بر صورتهايشان خاک ميپاشيد و به برخي از آنان ميگفت: اين دوک نخريسي را بگير و آن اسلحهات را بده! آنگاه، شتابان خود را به ميدان جنگ رسانيد، و به آب دادن مجروحان مشغول شد. حِبّان بن عَرَقه تيري به سوي او افکند، بر زمين افتاد واندامش برهنه شد. دشمن خدا قاه قاه خنده سرداد! اين وضعيت بر رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- گران آمد. تيري را که پيکان بر سر نداشت، به دست سعد دادند و گفتند: (اِرمِ بِهِ) تيراندازي کن! سعد آن تير بدون پيکان را پرتاب کرد. تير بر شاهرگ حِبّان فرود آمد. حبان بر پشت بر زمين افتاد و اندامش برهنه شد. رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- نيز آنچنان خنديدند که دندانهاي آسيايشان نمودار شد. آنگاه فرمودند: (استَقادَل َها سَعد؛ اَجابَ الله دَعوتَه). «سعد انتقام امايمن را گرفت؛ خدا دعايش را مستجاب کند!» [1]- البداية و النهاية، ج 4، ص 17. [2]- صحيح البخاري، همراه با شرح آن فتح الباري، ج 6، ص 91، ح 288، 2902، 3811، 4064. [3]- همان، ج 6، ص 93، ح 2881، 4071. پيامبر در شعب اُحُد همينکه رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در جايگاه خودشان در شعب احد قرار گرفتند، عليبن ابيطالب از آن مکان دور شد، و از مهراس- که به قولي صخرهاي گود بوده است که در آن آب جمع ميشده؛ يا نام چشمهاي است در ارتفاعات احد- سپر خود را پر از آب کرد و نزد رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آورد تا ايشان از آن آب بنوشند. بويي از آن آب به مشام ايشان رسيد که مانع آشاميدن آن شد، اما، با آن آب خونهاي صورتشان را شستند، و مابقي آن را بر سرشان ريختند و گفتند: (اشتد غضبُ الله على من دمي وجه نبيه). خشم خداوند بر کساني که صورت پيامبرش را خونآلود کردهاند، بسيار شديد است! [1] سهل گويد: بخدا، من ميدانم چه کسي زخم رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- را ميشست، و چه کسي آب ميريخت، و چگونه زخم آنحضرت مداوا گرديد!؟ فاطمه دخترشان زخم ايشان را شستشو ميداد؛ عليبن ابيطالب با سپر آب ميريخت. وقتي فاطمه ديد که آب، خون را زيادتر ميکند، قطعه حصيري برداشت و سوزانيد و بر زخم صورت آنحضرت نهاد؛ خون بند آمد [2]. محمدبن مسلمه آب سرد گوارايي آورد؛ نبي اکرم -صلى الله عليه وسلم- از آن آب نوشيدند، و براي او دعاي خير کردند [3]. نماز ظهر را آنحضرت بر اثر جراحت نشسته خواندند؛ مسلمانان نيز پشت سر آنحضرت نشسته نماز گزاردند [4]. [1]- سيرةابن هشام، ج 2، ص 85.. [2]- صحيح البخاري، ج 2، ص 584. [3]- السيرة الحلبية، ج 2، ص 30. [4]- سيرة ابن هشام،ج 2، ص 87. شماتت ابوسفيان زماني که مشرکان مکه کاملاً آمادة بازگشت از احد شده بودند، ابوسفيان بر فراز کوه بالا آمد و ندا درداد: آيا محمد در ميان شما است؟ هيچ کس به او پاسخي نداد. گفت: آيا ابن ابيقُحافه در ميان شما است؟ هيچ کس پاسخي به او نداد. گفت: آيا عمر بن خطاب در ميان شما است؟ هيچ کس به او پاسخي نداد. پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- صحابة خود را از پاسخ دادن به او بازداشته بودند. سراغ هيچکس ديگر را هم نگرفت؛ زيرا، هم او ميدانست و هم ديگر قريشيان ميدانستند که قوام اسلام به اين سه نفر است. ابوسفيان گفت: اين سه نفر را خاطر جمع شما از شرشان خلاص شدهايد!! عمر نتوانست خودش را نگهدارد؛ گفت: اي دشمن خدا، اين سه نفر را که ياد کردي هر سه زندهاند، و خداوند آنچه تو را خوش نميآمده است محفوظ نگاه داشته است! ابوسفيان گفت: کشتگان شما را مُثله کردهاند؛ اين کار را من دستور ندادهام؛ ناراحت هم نيستم که چنين کاري صورت گرفته است! آنگاه ابوسفيان گفت: اُعلُ هُبَل! هُبَل، تو برتري! نبي اکرم -صلى الله عليه وسلم- گفتند: جوابش را نميدهيد؟ گفتند: چه بگوييم؟ فرمودند: بگوييد: (اَلله أعلى وأجل) «خداوند برتر و با عظمتتر است!» سپس گفت: لَنا العزّي وَلا عزَي لکم! ما عزي داريم و شما عزي نداريد! نبي اکرم -صلى الله عليه وسلم- گفتند: جوابش را نميدهيد؟ گفتند: چه بگوييم؟ فرمودند: بگوييد: (الله مولانا، ولا مولى لکم) «خداوند مولاي ما است، و شما مولايي نداريد!» آنگاه ابوسفيان گفت: آفرين، احسنت! امروز به جاي روز بدر، جنگ آمد و نيامد دارد! عمر در پاسخ وي گفت: اصلا برابر نيست! کشتگان ما در بهشتاند، و کشتگان شما در آتش دوزخ! آنگاه ابوسفيان گفت: نزد من بيا، اي عمر! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (ائتهِ فانظُر ماشأنُه). «نزد او برو ببين چه کار دارد؟!» نزد وي رفت. ابوسفيان گفت: تو را به خدا سوگند ميدهم، آيا محمد را کشتهايم؟! عمر گفت: خداوندا؛ نه! او اينک سخن تو را دارد ميشنود! گفت: تو نزد من از ابن قمئه راستگوتر و درستکارتري![1] [1]- سيرةابنهشام، ج 2، ص 93-94؛ زادالمعاد، ج 2، ص 94؛ صحيح البخاري، ج 2، ص 579. قرار جنگ بعدي در بدر ابن اسحاق گويد: ابوسفيان در حاليکه به اتفاق همراهانش بسوي مکه بازميگشتند، ندا درداد: قرار ما براي شما در وادي بدر، سال آينده! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به مردي از يارانشان فرمودند: بگو: باشد؛ اين قرار ما با تو باشد! [1] [1]- سيرةابنهشام، ج 2، ص 94. خبرگيري پيامبر از وضعيت مشرکان در آن هنگام، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- عليبن ابيطالب را فرستادند و گفتند: سياهي به سياهي اين جماعت برو، و بنگر که چه ميکنند، و چه قصدي دارند! اگر اسبان را يدک ميکشند، و بر اشتران سوارند، معلوم ميشود که قصد مکه دارند؛ و اگر بر اسبان سوارند، و اشتران را يدک ميکشند، معلوم ميشود که قصد مدينه دارند. سوگند به آنکه جانم در دست اوست؛ اگر قصد مدينه کنند من نيز بر سرشان در مدينه فرود خواهم آمد، و حقشان را ميدهم! علي گويد: سياهي به سياهي آنان حرکت کردم، تا ببينم چه ميکنند، اسبان را يدک کشيدند، و بر اشتران سوار شدند، و به سوي مکه روانه شدند[1]. [1]- همان؛ در فتحالباري (ج 7، ص 347) آمده است که آن مردي که براي خبر گرفتن از وضعيت مشرکان اعزام شد، سعد بن ابي وقاص بوده است. رسيدگي به شُهدا و مجروحين پس از بازگشت قريشيان، مسلمانان فراغت يافتند تا به وضع شهيدان و مجروحان جنگ احد رسيدگي کنند. زيدبن ثابت گويد: رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- مرا در روز احد فرستادند تا از سعدبن ربيع خبر بگيرم. به من فرمودند: (إن رأيته فأقرئه مني السلام وقل له يقول لک رسولالله: کيف تَجدُک؟) «اگر او را ديدي سلام مرا به او برسان و به او بگو: رسول خدا به تو ميگويد: در چه حالي؟» گشت زدن ميان کشته شدگان را آغاز کردم؛ وقتي به او رسيدم، هنوز رمقي به تن داشت؛ هفتاد ضربت خورده بود، از شمشير و از نيزه و از تير. گفتم: اي سعد، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به تو سلام ميرسانند و ميگويند: براي من بازگو که در چه حالي؟ گفت: سلام بر رسول خدا! به ايشان بگو: اي رسول خدا، بوي بهشت را ميشنوم! به قوم و قبيلة من، انصار، نيز بگو: اگر بر رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- دست يابند و در ميان شما يک چشم مانده باشد که پلک بزند، در پيشگاه خدا عُذري نخواهيد داشت! و همان لحظه جان داد [1]. در ميان مجروحان، اُصيرم، عمرو بن ثابت را يافتند. اندکي رمق به تن داشت. سابقا اسلام را بر او عرضه مي کردند و او نميپذيرفت. گفتند: اين اُصيرم براي چه آمده است؟! آخرين بار که او را ديديم اسلام را نميپذيرفت! آنگاه، از خودش سؤال کردند: براي چه آمدهاي؟ براي پشتيباني قوم و قبيلهات؟ يا به خاطر تمايل به اسلام؟ گفت: البته به خاطر تمايل به اسلام! و در همان لحظه از دنيا رفت. به رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- گزارش دادند؛ فرمودند: (هُوَ من أهل الجنة) «او از اهل بهشت است!» ابوهريره گويد: در حاليکه هرگز يک رکعت نماز هم به درگاه خدا نگزارده بود! [2] نيز در ميان مجروحين، قُزمان را يافتند، که قهرمانانه جنگيده بود، و يک تنه هفت يا هشت نفر از جنگجويان سپاه مشرکين را به قتل رسانيده بود، او را در حالي يافتند که از شدت جراحت از پاي درافتاده بود. او را به دار بني ظفر بردند، و مسلمانان براي تهنيتگويي نزد وي آمدند. گفت: بخدا، اگر جنگيدم، فقط براي دفاع از حريم شرافت و کرامت قوم و قبيلهام جنگيدم، و اگر جز براي اين بود هرگز نميجنگيدم! و هنگامي که از شدت جراحت بيتاب گرديد، ضربتي زير گلوي خودش زد و خودش را کُشت. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- هرگاه نزد ايشان از قُزمان سخن به ميان ميآمد ميگفتند: (اِنّهُ من اَهل النار) «او از اهل آتش دوزخ است!» [3] آري، چنين است شرنوشت کساني که در راه ميهن، يا در هر راهي جز اعتلاي کلمهالله کارزار کنند؛ هرچند که زير لواي اسلام، بلکه حتي در لشکر رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- و در زمرة اصحاب آنحضرت بجنگند! برعکس اين مورد، در ميان کشتهشدگان مردي از يهوديان بنيثعلبه بود. وي خطاب به قوم و قبيلهاش گفته بود: اي جماعت يهود، بخدا شما ميدانيد که ياري کردن محمد وظيفة شما است! گفتند: امروز روز شنبه است! گفت: اميدوارم هرگز شنبة ديگري نداشته باشيد! شمشير و وسائلش را برداشت و به راه افتاد و گفت: اگر من کشته شوم، اموالم از آن محمد است؛ هرگونه که ميخواهد در آن تصرف کند! آنگاه رهسپار احد گرديد و جنگيد تا کشته شد. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (مُخَيريق خَيرُ يهود) «مخيريق نيکمردي يهودي بود!»[4]. گردآوري وخاکسپاري شهيدان رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- شخصاً بر سر جنازة شهيدان حضور پيدا کردند و فرمودند: (اَنَا شهيدٌ على هؤلاء؛ إنه ما من جريح يجرح في الله إلا والله يبعثه يوم القيامه يدمي جُرحُه؛ اللون لون الدم، والريح ريح المسک). «من بر اين شهيدان گواهم! هر مجروحي که در راه خدا جراحت بردارد، جز اين نخواهد بود که خداوند روز قيامت او را در حالي برميانگيزد که از جراحتش خون بيرون ميزند؛ رنگ آن رنگ خون است، و بوي آن بوي مُشک!»[5] بعضي از صحابه، مقتولين خودشان را به مدينه انتقال داده بودند؛ رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- دستور فرمودند که آنان را بازگردانند، و همانجا که بر زمين افتادهاند به خاک سپرده شوند، و شهيدان را غسل ندهند، و در همان وضعيتي که هستند باجامههاي خودشان، پس از جدا کردن آهنالات و چرم و غيره از اجسادشان، به خاک بسپارند. گاه دو يا سه شهيد را در يک قبر ميگذاردند، و گاه دو مرد را در يک جامه قرار ميدادند. پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- در چنين مواردي ميفرمودند: (أيهم أکثر أخذاً للقرآن؟) «کداميک از اينان بيشتر قرآن فرا گرفتهاند؟» و هنگامي که پاسخ ايشان يارانشان را ميشنيدند، آن يک را که بيشتر قرآن فرا گرفته بود، در خاکسپاري مقدم ميداشتند، و ميفرمودند: (اَنَا شهيدٌ على هؤلاء يومَ القيامة). «من در روز قيامت بر اين جماعت گواهم!» [6] عبدالله بن عمرو بن حرام و عمروبن جموح را در يک قبر به خاک سپردند، زيرا ميان آندو محبت و صميميت بسيار بود [7]. جنازة حنظله را گم کرده بودند و نمييافتند. سرانجام پس از جستجوي بسيار، آن را در ناحيهاي بالاتر از زمين يافتند که از آن آب ميچکيد؟! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- براي اصحابشان توضيح دادند که فرشتگان دارند او را غُسل ميدهند؟! آنگاه فرمودند: (سَلُوا اَهلَهُ ما شَأنُه؟) «از خانوادهاش بپرسيد که وضعيتش چه بوده است!» از همسرش پرسيدند؛ وضعيت وي را برايشان توضيح داد. به همين جهت حنظله را «غسيلُ الملائکه» ناميدند [8]. وقتي که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- مشاهده کردند که بر سر حمزه- عمويشان و برادر رضاعيشان- چه آوردهاند، بشدت اندوهگين شدند. عمه ايشان صفيه سر رسيد و ميخواست جنازة برادرش حمزه را بنگرد؛ رسول خدا به پسرش زبير امر فرمودند که او را از اين کار بازدارد، تا نبيند که چه بر سر برادرش آوردهاند! گفت: چرا؟ من با خبر شدهام که برادرم را مُثله کردهاند! اينها همه در راه خدا است! چقدر از اين موارد راضي هستيم! انشاءالله شکيبايي ميورزم، و نزد خداوند مأجور خواهم بود! صفيه بر سر جنازة حمزه آمد، و آن را نگريست. بر او نماز گزارد و براي او دعا کرد و (انّا الله و انا اليه راجعون) گفت، و براي او استغفار کرد. آنگاه، رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- امر فرمودند که وي را با عبدالله بن جحش، خواهرزادهاش و برادر رضاعياش در يک قبر به خاک سپردند. ابن مسعود گويد: هيچگاه نديده بوديم که رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به شدت آن روز گريه کنند؛ آنچنان که آن روز بر حمزه بن عبدالمطلب ميگريستند. جنازة وي را در سمت قبله نهادند؛ آنگاه، بر بالين جنازة او ايستادند، و بسيار گريستند، تا آنجا که از شدت گريستن، صداي شيون آنحضرت بلند شد [9]. منظرة جنازههاي شهيدان بسيار رقتانگيز بود، و جگر تماشاکنندگان را پاره پاره ميکرد. خَبّاب گويد: براي حمزه کفني يافت نشد، مگر يک گليم راه راه چهارگوش، که وقتي بر سر او مي کشيدند، از پاهايش کوتاه ميآمد؛ وقتي روي پاهايش ميکشيدند، سرش بيرون ميماند. بالاخره، آن را بر سر وي کشيدند، و روي پاهايش اِذخَر (گياه خوشبوي) ريختند [10]. عبدالرحمان بن عوف گويد: مٌصعَب بن عُمير کشته شد، و او از من بهتر بود؛ وي را در گليمي کفن کردند که اگر سرش را با آن ميپوشانيدند، پاهايش نمايان ميشد؛ و اگر پاهايش را ميپوشانيدند، سرش نمايان ميشد [11]. همين مضمون را از خبّاب نيز روايت کردهاند. در روايت وي آمده است که نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- به ما فرمودند: (غَطِوا بها رأسه، واجعلوا على رجليه الاذخر). «با اين گليم سرش را بپوشانيد، و روي پاهايش اِذخَر بريزيد!» [12] [1]- زادالمعاد، ج 2، ص 96. [2]- همان، ج 2، ص 94؛ نيز: سيرة ابن هشام، ج 2، ص 90. [3]- زادالمعاد، ج 2، ص 97-98؛ نيز: سيرة ابنهشام، ج 2، ص 88. [4]- سيرةابنهشام، ج 2، ص 88-89. [5]- همان، ج 2، ص 98. [6]- صحيح البخاري، همراه با شرح آن فتح الباري، ج 3، ص 248؛ ح 1346- 1348، 1353، 4079. [7]- صحيح البخاري، ج 2، ص 584؛ زاد المعاد،ج 2، 98. [8]- زاد المعاد، ج 2، ص 94. [9]- اين روايت را ابن شاذان آورده است، نکـ: مختصر سيرةالرسول، شيخ عبدالله نجدي، ص 255. [10]- اين روايت را امام احمد آورده است؛ نکـ: مشکاة المصابيح، ج 1، ص 140. [11]- صحيح البخاري،همراه با شرح آن فتح الباري، ج 3، ص 168-169؛ ح 1274، 1275، 4045. [12]- صحيح البخاري، ج 2، ص 579، 584؛ چاپ هند؛ متن همراه با فتح الباري، ج 3، ص 170، ح 1276، 3897، 3913، 3914، 4047، 4082، 6432، 6448. دعا وثناي پيامبر امام احمد روايت کرده است: در روز احد، وقتي که مشرکان بازگشتند، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (استوُوا حتى اُثني على ربّي عزوجل). «صف ببنديد، تا به ثناي خدايم عزوجل بپردازم!» همگي پشت سر ايشان صف بستند. آنحضرت دست به دعا برداشتند و گفتند: (اللهم لک الحمد کله. اللهم لا قابض لما بسطت، ولا باسط لما قبضت، ولا هادي لمن أضللت، ولا مضل لمن هديت، ولا معطي لما منعت، ولا مانع لما أعطيت، ولا مقرب لما باعدت، ولا مبعد لما قربت. اللهم ابسط علينا من برکاتک ورحمتک و فضلک ورزقک. اللهم إني أسألک النعيم المقيم، الذي لا يحول ولا يزول. اللهم إني أسألک العون يوم العيلة، والأمن يوم الخوف. اللهم إني عائذ بک من شر ما أعطتينا وشر ما منعتنا. اللهم حبب إلينا الإيمان وزينه في قلوبنا، وکره إلينا الکفر والفسوق والعصيان، واجعلنا من الراشدين. اللهم توفنا مسلمين، واحينا مسلمين، وألحقنا بالصالحين، غير خزايا ولا مفتونين. اللهم قاتل الکفرة، الذين يکذبون رسلک، و يصدون عن سبيلک، واجعل عليهم رجزک و عذابک. اللهم قاتل الکفرة، الذين أوتوا الکتاب، اله الحق)[1]. «خداوندا، همه حمد و سپاسها تو را است. خداوندا، آنچه را تو بگشايي، کس نتواند ببندد؛ و آنچه را تو ببندي، کس نتواند بگشايد، آنکه را تو گمراه کني، کس نتواند هدايت کند؛ و آنکه را تو راه بنمايي، کس نتواند به گمراهي بکشاند. آنچه را تو بازداري، کس نتواند که عطا کند؛ و آنچه را تو عطا کني، کس نتواند که بازدارد، هر آنچه را که تو دور گرداني، هيچکس نتواند نزديک گرداند؛ و هر آنچه را تو نزديک گرداني، هيچکس نتواند دور گرداند. خداوندا، برکات و رحمت و فضل و روزيات را شامل حال ما گردان. خداوندا، من از تو درخواست ميکنم نعمتي ابدي را که تغيير و زوال نداشته باشد. خداوندا، من از تو درخواست ميکنم که روز گرفتاري، مرا معونت دهي، و روز بيم و هراس، امنيت بخشي. خداوندا، من به تو پناه ميبرم از شر آنچه به ما عطا فرمودهاي، و از شر آنچه از ما بازداشتهاي. خداوندا، ايمان را براي ما محسوب گردان، و آن را در دلهاي ما بياراي، و کفر و فسق و عصيان را براي ما ناخوشايند گردان، و ما را از رشد يافتگان قرار ده. خداوندا، ما را مسلمان بميران، و مسلمان زنده بدار؛ و ما را به صالحان ملحق گردان، نه خوار و ذليل شويم، نه شيفته و مغرور. خداوندا، اي کشنده کافران، آن کساني که فرستادگانت را تکذيب ميکنند، و راه تو را بر بندگانت ميبندند؛ کيفر و عذاب خود را براي آنان قرار ده. خداوندا، اي کشنده کافران، آن کساني که از کتاب برخوردار شدهاند. اي معبود حق». [1]- اين دعا را بخاري در کتاب الادب المُفرد، ح 699، و امام احمد در مسند خود، ج 3، ص 624 آوردهاند. در راه بازگشت به مدينه وقتي رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- از خاک سپاري شهيدان و دعا و ثنا و راز و نياز در پيشگاه خداوند منان فراغت يافتند، از بيابان احد بار بستند و آهنگ مدينه کردند. در راه بازگشت به مدينه نمونههاي کمنظيري از عشق و فداکاري از سوي زنان صادق و با ايمان مشاهده شد که دست کمي از حماسهآفرينيهاي مردان باايمان در اثناي کارزار نداشت. در اثناي راه، حمنه بن جحش آنحضرت را ملاقات کرد. خبر مرگ برادرش عبدالله بن جحش را به او دادند؛ «انا لله و انا اليه راجعون» گفت، و براي او طلب مغفرت کرد. آنگاه خبر مرگ دايياش حمزه بن عبدالمطلب را به او دادند؛ باز هم استرجاع کرد، و براي او طلب مغفرت کرد. سپس خبر مرگ همسرش مُصعَب بن عَمير را به او دادند، شيون و غوغا راه انداخت؛ رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (إن زوج المرأة منها بمکان). «شوهر زن براي او جايگاه بخصوصي دارد!» [1] حضرت رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- در اثناي راه، بر زني از بنيدينار گذشتند که شوهر و برادر و پدرش هر سه در جنگ احد کشته شده بودند. وقتي خبر مرگ آنان را به او دادند، گفت: ايشان را به من نشان دهيد تا ايشان را نظاره کنم! اشاره کردند؛ وقتي آنحضرت را ديد، گفت: هر مصيبتي گذشته از شما کوچک است! [2] مادر سعدبن معاذ دوان دوان به سوي آنحضرت آمد. سعد لگام اسب آنحضرت را گرفته بود. گفت: اي رسولخدا، مادرم است! گفتند: «مرحبا بها» خوش آمد! و به احترام آن زن ايستادند. وقتي به ايشان نزديک شد، کشته شدن پسرش عمرو بن معاذ را به او تسليت گفتند. گفت: اما، حالا که من شما را ديدم، تحمل اين مصيبت برايم آسان است! آنگاه، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- براي خانوادههاي کساني که در احد کشته شده بودند دعا کردند و گفتند: (يا أم سعد، أبشري وبشري أهلهم إن قتلاهم ترافقوا في الجنة جميعا، وقد شفعوا في أهلهم جميعا). «اي امّسعد، مژده بده، و خانواده اين کشتهشدگان را بشارت ده که کشتهشدگانشان با هم دربهشت همگي همراهاند، و خداوند شفاعت همگي آنان را درباره خانوادههاي ايشان پذيرفته است!» امّسعد گفت: راضي شديم، اي رسول خدا، با اين ترتيب، ديگر چه کسي براي آنان گريه خواهد کرد؟! آنگاه، گفت: اي رسولخدا، براي بازماندگان شهداي احد دعا بفرماييد! پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- دست به دعا برداشتند و گفتند: (اللهم اذهب حزن قلوبهم، واجبر مصيبتهم، وأحسن الخلف على من خلفوا). «خداوندا، اندوه دل آنان را بزداي، و مصيبتشان را برايشان جبران کن، و سرپرستاني نيکو براي کساني که اينان از خود برجاي نهادهاند مقرر فرماي!»[3] [1]- سيرة ابن هشام، ج 2، ص 98. [2]- سيره ابن هشام، ج 2، ص 99. [3]- السيرة الحلبية، ج 2، ص 47. ورود پيامبر به مدينه رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- شامگاه همان روز- روز شنبه هفتم ماه شوال سال سوم هجرت- به مدينه رسيدند. وقتي نزد خانوادة خود بازگشتند، شمشيرشان را به فاطمه دخترشان دادند و گفتند: (اغسلي عن هذا دمه يا بنية، فوالله لقد صدقني اليوم). «اين را خونهايش را بشوي، که بخدا امروز براي من شمشير خوبي بود!» علي بن ابيطالب نيز شمشيرش را به وي داد و گفت: اين را هم، خونهايش را بشوي، که بخدا امروز براي من شمشير خوبي بود! رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: اگر امروز تو نيک کارزار کردي، سهل بن حنيف و ابودجانه نيز همراه تو نيک کارزار کردند! [1] [1]- سيرةابنهشام، ج 2، ص 100. شمار کشته شدگان طرفين بيشتر روايات يک سخناند بر اينکه کشتهشدگان سپاه اسلام در جنگ احد هفتاد تن، و بيشتر آنان از انصار، بودهاند؛ زيرا، از انصار، در اين جنگ شصت و پنج نفر کشته شدند، چهل و يک تن از خزرج، و بيست و چهار تن از اوس؛ يک نفر نيز از يهوديان کشته شد؛ و شهداي مهاجرين فقط چهار تن بودند. اما، درمورد کشته شدگان سپاه مشرکين، ابن اسحاق آورده است که بيست و دو تن بودهاند. ولي، شمارش دقيق، با تأمل و دقت در تمامي تفاصيل جنگ احد که اهل مغازي و سِير نوشتهاند، و باتوجه به کشتهشدگاني که از مشرکان در مراحل مختلف جنگ نام برده شدهاند، نشان ميدهد که کشتگان مشرکين سيوهفت تن بودهاند، نه بيست و دو تن؛ والله اعلم! [1] [1]- نکـ: همان، ج 2، ص 122-129؛ فتح الباري، ج 7، ص 351؛ غزوة احد، محمد احمد باشميل، ص 278-280. حالت آماده باش در مدينهمسلمانان رزمنده، آن شب- شب يکشنبه هشتم ماه شوال سال سوم هجرت- را پس از بازگشت از جنگ احد، به حالت آمادهباش گذرانيدند. در تمامي طول شب، با وجود آنکه خستگي آنان را از پاي درآورده بود، و بسيار آنان را درهم فشرده بود، نقبهاي زيرزميني منتهي به مدينه و دروازههاي مدينه را کاملاً زيرنظر داشتند و حراست ميکردند، و به ويژه، از جان فرمانده بزرگشان رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- حفاظت به عمل ميآوردند؛ زيرا، از هر سوي شبهه و احتمال پيشآمدهاي ناخواسته به اذهانشان راه مييافت. غزوهء حمراء الأسد تمام شب را رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- دربارة آن وضعيت موجود ميانديشيدند. آنحضرت خوف آن را که مبادا مشرکان چنين بيانديشند که از اين فتح و پيروزي که در ميدان جنگ به دست آوردهاند، نتوانستهاند بهرة قابل توجهي ببرند، و دچار پشيماني بشوند، و از نيمة راه بازگردند تا دو مرتبه بر مدينه يورش برند؟! اين بود که تصميم گرفتند عمليات تعقيب لشکر مکه را فوراً به مرحلة اجرا درآورند. حاصل مطلب صاحبان مغازي چنين است: نبي اکرم -صلى الله عليه وسلم- در ميان مردم ندا دردادند، و آنان را براي عزيمت بسوي برخورد مجدد بادشمن فراخواندند. اين فراخوان، بامداد روز بعد از جنگ احد يعني روز يکشنبه هشتم ماه شوال سال سوم هجرت بود. پيامبر بزرگ اسلام فرمودند: (لا يخرج معنا إلا من شهد القتال). «بجز کساني که در عرصه نبرد حاضر بودهاند، کسي نبايد همراه ما بيايد!» عبدالله بي ابي گفت: من همراه شما سوار شوم و بيايم؟ فرمودند: نه! مسلمانان رزمنده با آن جراحتهاي شديد که برداشته بودند، و آن بيم و هراس فراوان که داشتند، دعوت پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- را اجابت کردند و گفتند: سمعاً و طاعتاً! جابربن عبدالله از ايشان اجازه خواست و گفت: اي رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- من دوست ميداشتم که شما در هيچ عرصهاي حاضر نشويد مگر آنکه من همراه شما باشم؛ اما پدرم مرا سرپرست دخترانش قرار داده بود؛ اينک به من اجازه دهيد که همراه شما بيايم! پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- به او اجازه دادند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- و مسلمانان رزمندة همراه ايشان، شتابان حرکت کردند و طي مسافت کردند تا به حمراءالاسد، واقع در هشت ميلي مدينه رسيدند، و در آنجا اردو زدند. در آنجا، مَعبد بن ابيمَعبَد خزاعي به نزد رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آمد و اسلام آورد.. بعضي نيز گفتهاند که همچنان بر شرک خويش باقي بود، اما خيرخواه رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- بود، زيرا خزاعه همپيمانان بنيهاشم بودند. به هر حال، گفت: اي محمد، هان بخدا، مصيبتهايي که به ياران شما رسيد بر ما سخت گران آمد! و بسيار خرسند شديم که خداوند شما را به سلامت نگاه داشت! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به او دستور دادند که خود را به ابوسفيان برساند، و او را از اجراي نقشهاي که در سر پرورانده است بازدارد. بيم و هراس رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- از اينکه مشرکان به فکر بازگشت به مدينه بيفتند کاملاً بجا بود. قريشيان، وقتي که به روحاء- واقع در سي و شش ميلي مدينه- رسيدند، زبان به ملامت يکديگر گشودند. به يکديگر گفتند: هيچ کاري نکرديد! قدرت و شوکت ايشان را درهم شکستيد، و رهايشان گرديد؛ سران ايشان همچنان زنده و پابرجاي ماندهاند، و بار ديگر در برابر شما صفآرايي خواهند کرد! بازگرديد تا آنان را ريشهکن سازيم؟! ظاهراً، اين پيشنهاد به صورت سطحي، از جانب کساني مطرح شد که برآورد صحيحي از قدرت رزمي و روحيه و تاب و توان معنوي طرفين نداشتند. به همين جهت، يکي از سران و پيشوايانشان، صفوان بن اميه، با آنان مخالفت کرد و گفت: اي خويشاوندان من، چنين نکنيد! من ميترسم آن کساني که از عزيمت به عرصة جنگ- همراه سپاهيان مسلمانان در جنگ احد- خودداري کردند، با آنان بر عليه شما همدست شوند! حال که دولت فتح نصيب شما شده است، بازگرديد. من هيچ ايمن نيستم از اينکه اگر شما به مدينه بازگرديد دولت فتح نصيب دشمنان شما نگردد! اين رأي، در برابر رأي اکثريت قريب به اتفاق مردود گرديد، و لشکر مکه يک سخن شدند بر اينکه بسوي مدينه رهسپار گردند. اما، پيش از آنکه ابوسفيان با لشکريانش از جايگاه خويش حرکت کنند، معبدبن ابيمعبد خزاعي- که ابوسفيان خبر از اسلام آوردن وي نداشت- به نزد ابوسفيان آمد. ابوسفيان گفت: چه خبر؟ معبد؟! معبد که بنا داشت يک جنگ رواني- تبليغاتي شديد را بر ابوسفيان و همراهانش تحميل کند- گفت: محمد با يارانش به راه افتادهاند و در تعقيب شما هستند؛ با سپاهي که تاکنون همانند آن را هرگز نديدهام! از کينهتوزي نسبت به شما يکپارچه آتشاند. همة آن کساني نيز که در صحنة نبرد با شما حاضر نشده بودند، به او پيوستهاند، و از بابت موقعيت که از دست دادهاند سخت پشيمان شدهاند. آنچنان خشم و کينهاي نسبت به شما دارند که هرگز تاکنون همانند آن را نديدهام! ابوسفيان گفت: واي بر تو؛ چه ميگويي؟! مَعبَد گفت: بخدا، جز اين نميبينم که همينکه به سوي مدينه حرکت کني، پيشقراولان لشکر وي را خواهي ديد که از پشت اين تپه به سوي شما ميآيند! ابوسفيان گفت: بخدا، ما يک سخن شدهايم که بار ديگر بر آنان حمله بريم، و آنان را ريشهکن سازيم!؟ مَعبد گفت: چنين مکن! من خيرخواهم! با اين ترتيب عزم و ارادة لشکر مکه بر بازگشت به مدينه سست گرديد، و ترس و وحشت لشکريان ابوسفيان را دربرگرفت. ابوسفيان طريق عافيت را همانا در پيگيري انصراف از بازگشت به مکه ديد. البته، ابوسفيان نيز دست به يک جنگ رواني- تبليغاتي بر عليه سپاه اسلام زد؛ شايد بتواند آن سپاه از نو سازمان يافته را از پيگيري تعقيب لشکر مکه بازدارد، تا درنتيجه، بطور طبيعي، در جهت پرهيز از برخورد با آن سپاه موفقيتي کسب کرده باشد. کارواني از عبدالقيس عازم مدينه بود. ابوسفيان گفت: شما يک پيام از من به محمد ميرسانيد؟ تا در عوض، من هم هرگاه به مکه آمديد، در بازار عکاظ اين شتران شما را مويز بار کنم؟! گفتند: باشد! گفت: به محمد اين پيام را از من برسانيد که ما قصد حملة مجدد به آنان را داريم، تا او و يارانش را ريشهکن کنيم! کاروانيان در حمراءالاسد به رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- و يارانشان رسيدند، و سخن ابوسفيان را براي ايشان بازگفتند، گفتند: ان الناس قد جمعوا لکم فاخشوهم! اما، اين سخنان بر ايمان مسلمانان رزمنده افزود، و گفتند: حسبنا الله و نعم الوکيل! چنانکه خداوند متعال ميفرمايد: ﴿الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُواْ لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَاناً وَقَالُواْ حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ * فَانقَلَبُواْ بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللّهِ وَفَضْلٍ لَّمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَاتَّبَعُواْ رِضْوَانَ اللّهِ وَاللّهُ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ﴾[1]. «آناکه مردم به ايشان گفتند: اينک مردمان برعليه شما همدست شدهاند؛ از آنان بهراسيد! اما اين سخنان بر ايمان آنان افزود و گفتند: خداوند ما را بس است، و او کارگزار بسيار خوبي است! از اين رو، در پرتو نعمت الهي و فضل خداوند بازگشتند، و هيچ بدي به آنان نرسيد، و همه جا در پي رسيدن به خشنودي خدا بودند، و خداوند صاحب فضل عظيم است!» پيامبر گرامي اسلام، روز يکشنبه بود که به حمراءالاسد رسيدند. روزهاي دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه- نهم و دهم و يازدهم ماه شوال سال سوم هجرت- را نيز در آنجا اقامت فرمودند، و سپس به مدينه بازگشتند. پيش از بازگشت به مدينه، حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- ابوعزّة جُمَحي را دستگير کردند. وي همان کسي بود که در جنگ بدر اسير شده بود و رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- بخاطر مستمندي و تعدد دخترانش، او را بدون فديه آزاد کرده بودند، و در برابر، وي متعهد شده بود که هيچکس را بر عليه آنحضرت حمايت و پشتيباني نکند، اما او نقض عهد کرد و مردم را توسط اشعارش بر ضد نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- و مسلمانان تحريک و تشويق ميکرد؛ چنانکه پيش از اين گذشت. در جنگ احد نيز شرکت کرد. وقتي رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- دستور بازداشت او را صادر کردند، گفت: اي محمد، مراببخش، و بر من منت بگذار، و مرا براي دخترانم زنده واگذار؛ من نيز با تو عهد ميکنم که اين کردار خود را هرگز تکرار نکنم! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (لا تمسح عارضيک بمکة بعدها و تقول: خدعت محمداً مرتين؟! لا يلدغ المؤمن من جحر مرتين!) «از اين پس دست به گونههايت نخواهي کشيد در مکه و نخواهي گفت که من محمد را دوبار فريب دادم؟! انسان با ايمان از يک سوراخ دوبار گزيده نميشود!!» آنگاه زبير- يا عاصم بن ثابت- را امر فرمودند تا گردن وي را بزند. همچنين، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- حکم اعدام يکي از جاسوسان مکه را صادر فرمودند. وي معاويه بن مغيره بن ابيالعاص، جد مادري عبدالملک بنمروان بود. داستان وي از اين قرار بود که پس از بازگشت مشرکان از ميدان جنگ احد، اين معاويه نزد پسر عمويش عثمانبن عفان آمد. عثمان از رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- براي او درخواست اماننامه کرد. پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- به او اماننامه دادند، مشروط بر اينکه اگر بيش از سه روز در آن حوالي يا در مدينه بماند، او را خواهند کشت. وقتي مدينه براي بار دوم از لشکر اسلام خالي شد، بيش از آن سه روز که به او مهلت داده شده بود در مدينه ماند و براي قريشيان جاسوسي ميکرد. وقتي لشکر رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- عازم بازگشت به مدينه شد، معاويه از مدينه گريخت. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- زيدبن حارثه و عمار بن ياسر را به تعقيب او فرستادند؛ آندو نيز او را تعقيب کردند، و همينکه او را گرفتند، درجا کشتند [2]. بدون ترديد، غزوة حمراءالاسد يک غزوة مستقل نبوده است. اين غزوه، در واقع، بخشي از جنگ احد است، و تتمة آن، و صحنهاي از صحنههاي آن به حساب ميآيد. غزوة احد را با تمام مراحل و طول و تفصيل آن از نظر گذرانيديم. محققان از ديرباز پيرامون سرنوشت اين جنگ گفتگو داشتهاند که بالاخره به شکست مسلمانان منتهي گرديد يا نه؟ بيشکّ، در مرحلة دوم جنگ احد، برتري نظامي و رزمي از آن مشرکان بود، و ساعتي مشرکان به طور کامل صحنة جنگ را در اختيار گرفته بودند، و در اين مرحله، خسارتهاي جاني و رواني در جبهة لشکر اسلام بيشتر و کارسازتر بود. همچنين، به طور قطع، گروهي از مسلمانان از ميدان جنگ گريختند، و به طور موقت گردونة جنگ به نفع لشکر مکه گردش کرد؛ اما، با اين همه، مسائل ديگري نيز در کار بوده است که مانع از اين ميشود که ما از اين سلطة موقت نظامي با عنوان فتح و پيروزي تعبير کنيم. ترديدي در اين نيست که لشکر مکه هرگز نتوانست اردوگاه مسلمانان را در عرصة کارزار احد حتي براي چند دقيقه اشغال کند. از سوي ديگر، با وجود آنکه نابساماني و درهم ريختگي و آشفتگي به شدت لشکر مدينه را تهديد ميکرد، عدة قابل توجهي از سپاهيان اسلام حاضر نشدند به فرار از ميدان جنگ تن دربدهند، و با شجاعت هرچه تمامتر مقاومت کردند تا پس از ساعتي پيرامون مقرّ فرماندهي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به يکديگر پيوستند. سپاهيان اسلام در هيچيک از مراحل اين جنگ در وضعيتي گرفتار نيامدند که لشکر مکه آنان را تعقيب کند؛ همچنين، حتي يک تن از رزمندگان لشکر مدينه به اسارت کفار مکه درنيامد! کما اينکه لشکريان مکه به هيچ غنيمتي از سپاه اسلام دست نيافتند. اين نيز نکتة مهمي است که کفار مکه همينکه در مرحله دوم به نحوي احساس پيروزي و تسلط کردند، تا مرحلة سوم جنگ به کارزار خويش ادامه دادند، در حاليکه سپاه مدينه همچنان در اردوگاه خودش مستقر بود؛ همچنين، سپاه مکه- چنانکه معمول فاتحان آن روزگار بود- يک يا دو يا سه روز پس از پايان جنگ در صحنة نبرد نماندند، بلکه شتابان بازگشتند، و عرصة کارزار را رها کردند و رفتند، پيش از آنکه مسلمانان صحنه راترک کرده باشند. حتي، جرأت نکردند پاي به مدينه بگذارند و به غارت و چپاول اموال و زنان و کودکان مدينه دست بزنند؛ با آنکه چند قدم بيشتر با مدينه فاصله نداشتند، و دروازههاي مدينه به رويشان گشاده بود، و از لشکر و نيروهاي رزمي نيز مدينه بکلي خالي شده بود! تمامي اين قرائن و شواهد حاکي از آنند که شتاب و دستپاچگي ابوسفيان براي بازگشت و خروج از معرکة جنگ، به خاطر آن بوده است که ابوسفيان ميترسيد که اگر لشکريانش به مرحلة سوم جنگ پاي گذارند، شکست و ننگ و عار به بار آورند؛ به خصوص، وقتي موضعگيري ابوسفيان را در برابر غزوة حمراءالاسد بررسي مي کنيم، بر يقين و باورمان نسبت به اين برداشت و نتيجهگيري افزوده ميگردد. با اين ترتيب، ميتوان گفت جنگ احد عبارت از يک جنگ پايان نايافته است. هر يک از طرفين، بهرة خودش را از موفقيت در ميدان جنگ برده، و خسارت خودش را هم ديده است، و بدون آنکه هيچيک از طرفين به طور کامل از عرصة کارزار بگريزد، و اردوگاه خويش را در اختيار اشغال نظامي دشمن قرار دهد، هر دو طرف دست از نبرد کشيدهاند؛ و اين، معناي يک «جنگ پايان نايافته» است. سخن خداوند متعال به همين نکتة مهم اشاره دارد، آنجا که ميفرمايد: وَلاَ تَهِنُواْ فِي ابْتِغَاء الْقَوْمِ إِن تَكُونُواْ تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَمَا تَأْلَمونَ وَتَرْجُونَ مِنَ اللّهِ مَا لاَ يَرْجُونَ وَكَانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً﴾[3]. «در ارتباط بااين جماعت دچار سستي نشويد؛ اگر شما ناراحتيهايي ديدهايد، اينان نيز ناراحتيهايي ديدهاند و ميبينند همانگونه که شما ناراحتي ميبينيد؛ اما، شما از خداوند اميدها داريد که اينان ندارند!» در اين آية شريفه، خداوند هر يک از اين دو سپاه را به آن سپاه ديگر از جهت آزار رسانيدن و آزار ديدن تشبيه ميکند و همانند اعلام ميکند. از اين بيان استفاده ميشود که موقعيت هر دو سپاه يکسان بوده است، وهر دو سپاه در حالي که عملاً پيروز و غالب نبودهاند بازگشتهاند. [1]- سوره آل عمران، آيات 173-174. [2]- تفصيلات جنگ احد و غزوه حمراءالاسد را عمدتاً از سيرةابنهشام (ج 2، ص 60-129)؛ زادالمعاد (ج 2، ص 91-108)؛ فتح الباري همراه با متن صحيح بخاري (ج 7، ص 345-377)؛ و مختصر سيرةالرسول، شيخ عبدالله نجدي (ص 242-257) گرفتهايم؛ مآخذ ديگر اين فصل را در جاهاي خودشان ارجاع دادهايم. [3]- سوره نساء، آيه 104 گزارش تحليلي قرآن کريم از جنگ احد پس از جنگ احد، آيات قرآني پياپي نازل شدند و بر تمامي مراحل مهم اين جنگ، مرحله به مرحله، پرتو افکندند، و با صراحت کامل، موجبات و عواملي را که منجر به آن خسارات کمرشکن براي مسلمانان گرديد، برشمردند؛ و نقاط ضعفي را که همچنان در ميان گروهها و صفوف اهل ايمان در ارتباط با وظيفهشناسي در اين موقعيتهاي حساس و تعيين کننده وجود داشت برملا ساختند؛ نقاط ضعفي را که مسلمانان هنوز در ارتباط با اهداف ارزشمند و متعالي تأسيس و تکوين جامعة اسلامي داشتند، و اين کاستيها و آسيبپذيريها براي امتي که از ديگر امتها ممتاز، و بهترين امت برگزيده از ميان ديگر امتها است، زيبنده نيست. همچنين، قرآن وضعيت منافقان را گزارش کرد، و آنان را رسوا ساخت، و دشمني باطني و دروني آنان را با خدا و رسولش آشکار گردانيدند، و همزمان، شبههها و وسوسههايي را که در دلهاي مسلمانان ضعيف الاعتقاد خلَجان ميکرد، از ميان برد و پاسخگويي کرد؛ و منشأ اين وسوسهها و شبهات همين منافقان و برادران و يارانشان، يهوديان- که قهرمانان ديرينة دسيسه و توطئهاند- بودند. قرآن کريم اهداف و حکمتها و نتايج و دستاوردهايي را نيز که اين جنگ بر آنها مشتمل بوده است، مورد اشاره قرار داد. پيرامون موضوع جنگ احد، شصت آيه از سورة آل عمران را خداوند متعال نازل فرموده است، که در نخستين آيه از اين مجموعه نخستين مرحله از مراحل متعدد و مهم اين جنگ را خاطر نشان ميسازد: ﴿وَإِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِينَ مَقَاعِدَ لِلْقِتَالِ وَاللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾[1]. «و هنگامي که بامدادان از نزد خانوادهات بيرون شدي، تا پايگاههاي مسلمانان را براي جنگ آماده سازي». در پايان اين مجموعه نيز خداوند متعال يک تفسير و تحليل جامع از حکمتها و دستاوردهاي اين جنگ ارائه فرموده است: ﴿مَّا كَانَ اللّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى مَا أَنتُمْ عَلَيْهِ حَتَّىَ يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَمَا كَانَ اللّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلَكِنَّ اللّهَ يَجْتَبِي مِن رُّسُلِهِ مَن يَشَاءُ فَآمِنُواْ بِاللّهِ وَرُسُلِهِ وَإِن تُؤْمِنُواْ وَتَتَّقُواْ فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظِيمٌ﴾[2]. «هرگز خداوند بر آن نبوده و روا نميداشته است که شما را در آن وضعيتي که بوديد واگذارد، تا آنکه ناپاک را از پاک جدا سازد؛ و نيز خداوند بر آن نبوده و روا نميداشته است که شما را از غيب با خبر گرداند؛ بلکه خداوند از فرستادگانش هر آن کس را که بخواهد برميگزيند؛ شما نيز به خداوند و فرستادگان خداوند ايمان بياوريد، که اگر ايمان بياوريد و تقوا پيشه کنيد، پاداشي بزرگ از آنِ شما خواهد بود». [1]- سوره آل عمران، آيه 121. [2]- سوره آل عمران، آيه 179. دستاوردهاي والاي جنگ احد ابن قيم پيرامون اين موضوع داد سخن داده است [1]. ابن حجر نيز گفته است: دانشمندان گويند: در داستان احد و مصيبتهايي که مسلمانان در اثناي اين جنگ ديدند، نکتهها و فوايد و نتايج الهي و رباني عظيم نهفته بود: يکي از اين دستاوردها آن بود که به مسلمانان فرجام بد نافرماني خدا شناسانيد، و آنان را از بدشگوني و بدفالي دست زدن به موارد نهي شده با خبر گردانيد؛ چنانکه اين مسئله به طور عيني در مرحلهاي که تيراندازان موضع مأموريت خودشان را- که از سوي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- تعيين شده و تأکيد شده بود که از آنجا تکان نخورند- ترک کردند، مشهود گرديد. يکي ديگر از نکتههاي مهم در اين جنگ آن بود که قاعدتاً فرستادگان خداوند بايد گاه به بلاها گرفتار آيند و سپس به عافيت برسند. حکمت اين سنت الهي آن است که اگر همواره پيروز باشند، در ميان پيروان مؤمن ايشان کساني داخل ميشوند و نفوذ ميکنند که از آنان نيستند، و مؤمنان راستين از پيروان فاقد صداقت بازشناخته نميشوند؛ و اگر همواره شکست بخورند، مقصود از بعثت انبيا حاصل نميگردد. بنابراين، مقتضاي حکمت الهي آن است که در اين ارتباط جمع بين الامرين بشود، تا راستگويان از دروغگويان بازشناخته شوند. به عبارت روشنتر، نفاق منافقان از ديد مسلمانان پنهان بود؛ وقتي اين داستان روي داد، و اهل نفاق آن کردارها و گفتارها را از خود بروز دادند؛ اشارهها به صراحت انجاميد، و مسلمانان دريافتند که با يک عده دشمنان خانگي مواجهاند، و براي رويارويي با آنان آماده شدند، و در برابر آنان سنگر گرفتند. نکتة مهم ديگر آن بود که به تأخير افتادن پيروزي در بعضي مواقع، نفس سرکش انسان را رام ميسازد، و انسان را از شاخ و شانه کشيدن بازميدارد؛ چنانکه وقتي مسلمانان راستين به آن بلايا در جنگ احد گرفتار آمدند، صبر و شکيبايي پيشه کردند، و منافقان اظهار عجز و بيتابي کردند. مسئلة ديگر و حکمت ديگر آن بود که خداوند براي بندگان با ايمان خود منزلگاههايي در دارالکرامت خويش تعبيه کرده و تدارک ديده است که کوششهاي معمولي آن بندگان در حد دستيابي به آن پايگاههاي بلند نيست؛ خداوند عوامل و موجبات بليت و محنت را فراهم ميآورد تا آن بندگان بتوانند به آن مدارج عالي دست يابند. همچنين، اين نکتة مهم در کار بود که شهادت يکي از بالاترين مقامات و درجات اولياي خدا است؛ خداوند به اين وسيله مسلمانان را به سوي اين مقام والا و اين مرتبت عالي سوق داد. نيز يکي از حکمتهاي الهي آن است که وقتي خداوند متعال اراده ميکند که دشمنان خويش را هلاک گرداند، عوامل و موجباتي را فراهم ميآورد، تا به خاطر کفر و بغي و طغيان و آزار و شکنجة اولياي الهي مستحق آن کيفر موردنظر بشوند؛ درنتيجه، خداوند در پرتو بليات و مصائب جنگ احد، خداباوران مسلمان را از پيرايههاي گناه پيراست، و کفر پيشگان را محو و نابود گردانيد[2]. [1]- نکـ: زادالمعاد، ج 2، ص 99-108. [2]- فتح الباري، ج 7، ص 347. (به نقل از: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم») |
جنگ احد در سال سوم هجرت
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظرات:
ارسال یک نظر