مسلمان شدن عُمَربن خَطّاب در ذيحجه سال ششم بعثت


مسلمان شدن عُمَربن خَطّاب در ذيحجه سال ششم بعثت

در همان اثناي هجوم ابرهاي تيره وتار جور و ستم بر آسمان مکه، برق ديگري نيز از افق تاريک و ترديد برانگيز اسلام سرزد که از آن برق پيشين درخشنده‌تر و کارسازتر بود؛ يعني: مسلمان شدن عمربن خطاب -رضي الله عنه-. وي در ماه ذيحجة سال ششم بعثت (سه روز بعد از ايمان آوردن حمزه -رضي الله عنه-) مسلمان شد[1]. پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- به درگاه خداوند متعال نيايش
برده بودند که وي اسلام بياورد: چنانکه ترمذي از ابن عمر آورده و حديث را صحيح دانسته است. همچنين، طبراني از ابن مسعود و انس نقل کرده است که پيامبرگرامي اسلام به درگاه خداوند متعال عرضه داشتند:
(اللهم أعز الاسلام بأحب الرجلين إليك: بعمر بن الخطاب، أو بابي جهل بن هشام)[2].
«خداوندا، اسلام را با هر يک از اين دو نفر که نزد تو محبوب‌تر است ياري ده و عزت بخش: عمربن خطاب يا ابوجهل بن هشام».
که عملاً معلوم شد آن فرد محبوب‌تر، عمربن خطاب -رضي الله عنه- بوده است.
با مروري بر مجموع آنچه در روايات اسلامي راجع به مسلمان شدن عمربن خطاب آمده است، به نظر مي‌رسد که ورود و نفوذ اسلام در قلب عمر تدريجي بوده است. اينک، پيش از آنکه خلاصة آن روايات را بياوريم، نخست برآنيم که به برخي ويژگي‌هاي حضرت عمر -رضي الله عنه- از نظر عواطف و احساسات اشاره‌اي داشته باشيم.
حضرت عمر -رضي الله عنه- به تُندخويي و سرسختي مشهور بود، و مسلمانان از ناحية وي آزارهاي گوناگون ديده بودند. گويا، در وجود وي احساسات متناقضي باهم درگير بود. از يک سوي، به آداب و رسومي که پدران و نياکان وي بنيان نهاده بودند احترام مي‌گذاشت و نسبت به آنها تعصّب داشت؛ از سوي ديگر، تحت تأثير شجاعت و صلابت مسلمانان قرار گرفته بود، و خستگي‌ناپذيري و شکيبايي آنان و تحمل آزارها و شکنجه‌ها در راه عقيده و آئينشان براي وي سخت شايان تحسين مي‌نمود؛ در عين حال، به عنوان يک مرد عاقل و فرزانه، ذهن وي درگير با انواع شک و شبهه‌ها بود، دائر بر اينکه آيا واقعاً آنچه اسلام به سوي آن فرامي‌خواند برتر و پاکيزه‌تر از غير آن است؟ به همين جهت، همواره به محض آنکه به جوش و خروش مي‌آمد، يکباره همة شراره‌هاي دروني‌اش افسرده مي‌گشت.
خلاصة روايات دربارة مسلمان شدن حضرت عمر -رضي الله عنه- اگر بخواهيم همة گزارشهاي رسيده را به يکديگر بپيونديم و حاصل مطلب را ارائه کنيم- چنين است که وي شبي از شبها بنا را بر آن نهاد که خارج از خانه شب را به صبح بياورد. به حرم رفت، و پشت پردة کعبه جاي گرفت. نبي‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- به نماز ايستاده بودند، و در حال نماز سورة حاقّه را آغاز کردند. عمر به تلاوت قرآن گوش فرا داد، و تحت‌تأثير انتظام و انسجام آيات قرآن قرار گرفت. خود او مي‌گويد: با خودم گفتم: اين مرد بخدا شاعر است، همانگونه که قريش مي‌گويند! گويد: بي‌درنگ آن حضرت چنين تلاوت کردند:
)إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ * وَمَا هُوَ بِقَوْلِ شَاعِرٍ قَلِيلاً مَا تُؤْمِنُونَ﴾ «اين قرآن سخن فرستاده‌اي مکرّم است؛ و هرگز سخن يک شاعر نيست؛ چه بسيار کم ايمان مي‌آوريد!»
گويد: گفتم: کاهن! بي‌درنگ چنين تلاوت فرمودند:
وَلَا بِقَوْلِ كَاهِنٍ قَلِيلاً مَا تَذَكَّرُونَ * تَنـزِيلٌ مِّن رَّبِّ الْعَالَمِينَ﴾.
«اين، سخن کاهن نيز هرگز نيست، چه بسيار کم مي‌انديشيد و درمي‌يابيد! اين سخنان فرو فرستاده خداي جهانيان است!»
پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- همچنان تلاوت آيات را تا پايان سوره ادامه دادند. گويد: اسلام- به اين ترتيب- در قلب من جاي گرفت [3].
اين، هستة نخستين اسلام بود که در زمين دل وي کاشته مي‌شد؛ امّا، پوستة ستُرگ تمايلات و گرايشهاي جاهليت، و تعصبات موروثي، و افتخار به آئين آباء و اجدادي عمدتاً بر حقيقت محض و خالصي که در گوش دلش زمزمه داشت، چيره مي‌گرديد. اين بود که وي با جديت تمام بر ضد اسلام مي‌کوشيد، و احساس تعيين کننده‌اي را که در ژرفاي وجود وي در پس آن پوستة ضخيم پنهان شده بود، به خرج برنمي‌داشت.
روزي، از فرط دشمني با رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- و از سر آن تندخويي و پرخاشجويي که هميشه داشت، شمشير حمايل کرد و از خانه بيرون شد، و قصد آن داشت که کار آنحضرت را يکسره کند. نعيم‌بن عبدالله نحّام عَدَوي، يا مردي از بني زهره، يامردي از بني مخزوم، سر راه را بر او گرفت و گفت: کجا با اين شتاب، اي عمر؟! گفت: قصد دارم بروم و محمد را به قتل برسانم! آن مرد گفت: اگر محمد را بکشي، چگونه مي‌خواهي از جانب بني‌هاشم و بني‌زهره در امان بماني؟! عمر به او گفت: به گمان من تو صابي شده‌اي و از دين و آئيني که بر آن بوده‌اي برگشته‌اي!؟ آن مرد گفت: اي عمر، آيا مي‌خواهي خبر شگفت‌انگيزي را براي تو بازگو کنم! خواهر و شوهر خواهرت صابي شده‌اند، و دين و آئيني را که تو بر آن بوده‌اي رها کرده‌اند! عمر با رخساره‌اي برافروخته آهنگ خانة آنان کرد. وقتي به آنجا رسيد، خبّاب بن ارتّ نزد آنان بود، و از روي صحيفه‌اي که سورة طاها بر آن نوشته شده بود بر آنان اِقراء مي‌کرد. خبّاب معلّم قرآن آندو بود و هرازگاهي نزد آنان مي‌آمد و قرآن يادشان مي‌داد. همينکه خبّاب ورود عمر را به خانه احساس کرد، خود را در گوشه‌اي پنهان کرد. فاطمه خواهر عمر نيز آن صحيفه را در جايي مخفي کرد. اما، عمر، وقتي که داشت به خانة خواهرش نزديک مي‌شد، صداي قرائت قرآن خبّاب را که بر آندو اِقراء مي‌کرد شنيده بود. وقتي بر خواهر و شوهر خواهرش وارد شد، خطاب به آندو گفت: اين سرو صدايي که از خانة شما شنيدم چه بود؟! گفتند: چيزي نبود؛ گفتگويي عادي بود که با هم داشتيم! گفت: نکند که شما صابي شده باشيد؟! شوهر خواهرش گفت: اي عمر، هيچ فکر کرده‌اي که ممکن است حق با دين ديگري غير از دين و آئين تو باشد؟! عمر بر او حمله برد و او را زير ضربان مشت و لگد خويش گرفت. خواهرش آمد تا او را از شوهرش جدا کند. عمر سيلي محکمي بر صورت خواهرش نواخت که سر و روي او را مالامال خون گردانيد. به روايت ابن اسحاق خواهرش را کتک زد و سر و صورت او را زخمي گردانيد. فاطمه- که سخت خشمگين شده بود- گفت: اي عمر، حال که حق با دين ديگري غير از دين و آئين توست؛ اشهدان لااله‌الاالله، و أشهد أن محمداً رسول‌الله!
عمر که از تأثيرگذاري بر افکار و عقايد خواهر و شوهرخواهر خويش نااميد شده بود، و سر روي خون‌آلود خواهرش فرا روي او قرار گرفته بود، پشيمان و شرمسار گرديد و گفت: اين نوشته‌اي را که نزدتان بود به من بدهيد و بر من اقراء کنيد! خواهرش گفت: تو پليد هستي؛ و ﴿لاَ يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ﴾[4] جز پاکان کسي نبايد قرآن را لمس کند! برخيز و غسل کن! عمر برخاست و غسل کرد. آنگاه صحيفة سورة طاها را برگرفت و خواند: ﴿بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ﴾ و گفت: چه نامهاي پاک و پاکيزه‌اي! سپس خواند: ﴿طه﴾ و خواند و خواند تا رسيد به اين آيه: ﴿إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي﴾[5] گفت: چقدر اين کلام نيکو و گرامي است! مرا نزد محمد ببريد!
وقتي خَبّاب اين سخن عمر را شنيد، از نهانگاه خويش بيرون آمد و گفت: مژده بده، اي عمر! که من اميدوارم تو مصداق دعاي رسول‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- در شب پنجشنبة گذشته باشي، آنگاه که در خانه‌اي که پايين کوه صفا است، آنحضرت به درگاه خداوند عرضه داشتند: اللهم أعز الاسلام بعمر بن الخطاب أو بأبي جهل بن هشام.
عمر شمشيرش را برداشت و حمايل کرد و به راه افتاد. رفت و رفت تا به دارالارقم رسيد. در را کوبيد. مردي به پاي خاست و از شکاف در نگريست. عمر را ديد که شمشير حمايل کرده است! خبر نزد رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- برد. مسلمانان پريشان شدند. حمزه خطاب به آنان گفت: چرا پريشان شديد؟! گفتند: عمر! گفت: عمر باشد؟! در را بروي او بگشاييد؛ اگر به قصد خير آمده باشد، ما نيز با او به خير مقابله مي‌کنيم؛ و اگر به قصد شرّ آمده باشد با همان شمشير خودش او را به قتل مي‌رسانيم! رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- درون خانة ارقم حضور داشتند و آياتي از قرآن داشت بر آنحضرت وحي مي‌شد. پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- برخاستند و به نزد عمر آمدند و او را در اتاق ديگر ملاقات کردند. يقة جامة او را همراه با بند شمشيرش در دست گرفتند و با شدّت هرچه تمامتر تکان دادند و گفتند:
(أما أنت منتهيا يا عمر؟ حتى ينزل الله بك من الخزي والنکال ما نزل بالوليد بن المغيرة؟ اللهم هذا عمر بن الخطاب! اللهم أعز الاسلام بعمر بن الخطاب).
«عمر! نمي‌خواهي از کارهايت دست برداري تا خداوند همان خواري و عذاب الهي که بر وليد بن مغيره نازل گرديد، بر تو نيز نازل گرداند؟! خداوندا، اين عمربن خطاب است! خداوندا، با (مسلمان شدن) عمربن خطاب اسلات را عزب بخش!»
عمر بي‌درنگ گفت: (اشهدان لااله‌الاالله، و انک رسول‌الله) و اسلام آورد. ساکنان در دارالارقم آنچنان تکبيري گفتند که حاضران در مسجدالحرام صدايشان را شنيدند[6].
عمر -رضي الله عنه- در دليري و سرسختي کم نظير بود. اسلام آوردن وي براي مشرکان يک فاجعه بود. مشرکان احساس کردند که بيکباره خوار و خفيف شده‌اند؛ به عکس، مسلمانان جامة عزّت و شرف و سرور بر تن آراستند.
* ابن اسحاق به سند خودش از عمر روايت کرده است که گفت: وقتي اسلام آوردم، در خاطرات خود مرور مي‌کردم که از اهل مکه، چه کسي در دشمني با رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- سرسخت‌تر است؟ گويد: گفتم: ابوجهل! رفتم تا در خانة او را به صدا درآورم. بيرون آمد و گفت: اهلا و سهلا!؟ چه عجب؟! گويد: گفتم: آمده‌ام تا به تو خبر بدهم که من به خداي يکتا و به فرستادة او محمد ايمان آورده‌ام و هر آنچه را که وي آورده است تصديق کرده‌‌ام! گويد: ابوجهل در را به روي من بست و گفت: مرده‌شوي خودت را و آن خبري را که آورده‌‌اي ببرد! [7]
* ابن جوزي آورده است که عمر -رضي الله عنه- گويد: چنان بود که هرگاه مردي از اهل مکه اسلام مي‌آورد، مردان ديگر را با او درگير مي‌شدند و او را مي‌زدند و او آنان را مي‌زد. من نيز وقتي مسلمان شدم- نزد دائي‌ام رفتم- عاصي‌بن هاشم و مسلمان شدنم را به او اعلام کردم؛ به درون خانه بازگشت. گويد: همچنين، به سراغ مردي از بزرگان قريش- شايد ابوجهل- رفتم و مسلمان شدنم را به او اعلام کردم؛ به درون خانه بازگشت! [8]
* به روايت ديگر، ابن‌اسحاق از نافع از ابن عمر نقل کرده است که گفت: وقتي عمربن خطاب اسلام آورد قريش از مسلمان شدن او باخبر نشدند. عمر گفت: چه کسي از اهل مکه براي سخنگويي و نشر اخبار و احاديث شايسته‌تر و بهتر است؟ گفتند: جَميل بن مَعمَر جُمَحي! نزد او شتافت. من نيز همراه وي بودم و با چشم و گوش باز، به دقت، آنچه را مي‌ديدم و مي‌شنيدم درمي‌يافتم. نزد جميل رفت و به او گفت: اي جميل، من اسلام آورده‌ام! عبدالله‌بن عمر گويد: بخدا جميل حتي يک کلمه در پاسخ وي نگفت: بي‌درنگ برخاست و به مسجدالحرام رفت و با صداي بلند ندا در داد: اي قريشيان، پسر خطاب صابي شده است! عمر- که پشت سر او ايستاده بود- گفت: دروغ مي‌گويد! من اسلام آورده‌‌ام و به خداي يکتا ايمان آورده‌ام و فرستادة او را تصديق کرده‌‌ام! مردم بر سر او ريختند، و همچنان با آنان زد و خورد مي‌کرد و مردم با وي زد و خورد مي‌کردند، تا هنگامي که خورشيد بالاي سر آنان در وسط آسمان ايستاد. عمر که از ادامة زد و خورد خسته شده بود روي زمين نشست. مردم بالاي سر او ايستاده بودند. عمر بن خطاب به آنان گفت: هرکار دوست داريد بکنيد! من به خدا سوگند مي‌خورم که هرگاه عدّة ما به سيصدتن برسد (با شما کار را يکسره خواهيم کرد) يا ما مکه را به شما وامي‌گذاريم و مي‌رويم، يا شما مکه را به ما واگذاريد و مي‌رويد! [9]
پس از اين ماجرا، مشرکان به خانه عمر حمله بردند و قصد کشتن او را داشتند. بخاري از عبدالله‌بن عمر روايت کرده است که گفت: در آن اثنا که عمر در خانة خود نشسته بود و بر جان خويش مي‌ترسيد، ابوعمرو عاص بن وائل سهمي، در حالي که حلّة گرانبهايي بر شانه افکنده، و پيراهني با آستر حرير بر تن داشت، نزد عمر آمد. عاص‌بن وائل از بني سهم بود، و بني‌سهم در دوران جاهليت هم پيمان ما بودند. عاص گفت: چرا پريشاني؟! گفت: قوم تو چنين پنداشته‌اند که مرا به خاطر مسلمان شدنم خواهند کشت! گفت: دست کسي به تو نمي‌رسد! و پيش از آن به او گفته بود: تو در اماني! عاص‌بن وائل از خانة عمر بيرون شد. مردم را نگريست که مانند سيل به طرف خانه سرازير شده‌اند. به آنان گفت: قصد کجا را داريد؟ گفتند: اين پسر خطاب صابي شده است! گفت: کسي حق ندارد متعرض او بشود! مردم بي‌درنگ متفرق شدند![10] و به روايت ابن‌اسحاق: گويا آن جماعت انبوه، پارچه‌اي بود که روي آن منطقه کشيده شده بود و ناگهان کنار زده شد! [11]
اين وضعيت مشرکان بود. اما راجع به مسلمانان، مجاهد از ابن‌عباس روايت کرده است که گفت: از عمربن خطاب پرسيدم: به خاطر چه چيز تو را «فاروق» ناميدند؟ گفت: سه روز پيش از مسلمان شدن من حمزه اسلام آورده بود... و داستان اسلام آوردن خود را براي او بازگفت و در پايان آن گفت: وقتي که اسلام آوردم، به رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- گفتم: مگر نه اين است که ما برحقّيم، چه بميريم و چه زنده بمانيم؟! فرمودند:
(بلي، والذي نفسي بيده، إنکم على الحق إن متم وإن حييتم).
«شما بر حق هستيد، چه بميريد و چه زنده بمانيد!»
گويد: گفتم: پس چرا بايد مخفي باشيم؟! سوگند به آنکه شما را بحق مبعوث به رسالت خويش کرده است، ما صف‌آرايي و خروج خواهيم کرد!
آنگاه، همراه آن حضرت دو صف آراستيم و روانه شديم؛ من در يکي از آن دو صف جاي گرفتم، و حمزه در صف ديگر؛ گرد و غبار فراواني به هوا برخاسته بود؛ رفتيم و رفتيم تا به مسجد رسيديم. قريشيان نگاهي به من و نگاهي به حمزه افکندند؛ آنچنان دلتنگي به آنان دست داد که تا آن زمان برايشان سابقه نداشت. آن روز، رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- مرا «فاروق» ناميدند[12].
ابن مسعود -رضي الله عنه- مي‌گفت: ما قادر نبوديم کنار کعبه نماز بگزاريم، تا آنکه عمر اسلام آورد[13].
از صُهيب بن سِنان رومي -رضي الله عنه- روايت شده است که گفت: وقتي عمر اسلام آورد، اسلام ظهور کرد، و دعوت اسلام علني گرديد، و ما اطراف بيت‌الحرام حلقه زديم و نشستيم، و طواف خانة خدا کرديم، و از کساني که با ما به خشونت رفتار مي‌کردند داد خويش ستانديم، و به بخشي از آنچه بر سر ما آورده بودند پاسخ درخور داديم! [14]
نيز از عبدالله بن مسعود روايت کرده‌اند که گفت: از وقتي که عمر اسلام آورد، از آن پس، ما همواره عزيز بوديم! [15]


[1]- تاریخ عمربن الخطّاب، ابن جوزی، ص 11.
[2]- جامع الترمذی، ابواب المناقب، «مناقب عمربن الخطاب»، ج 5، ص 576، ح 3681.
[3]- تاریخ عمربن الخطاب، ابن جوزی، ص 6. روایت ابن اسحاق از عطاء و مجاهد نیز نزدیک به همین مضمون است، اما ذیل آن با این روایت متفاوت است؛ نک: ابن هشام، ج 1، ص 346-348. نیز، روایتی نزدیک به همین مضمون را ابن جوزی از جابر آورده است که باز هم ذیل آن با این روایت متفاوت است؛ نک: تاریخ عمربن الخطاب، ص 9-10.
[4]- اقتباس از آیه 79، سوره واقعه.
[5]- سوره طه، آیات 1-14.
[6]- تاریخ عمربن الخطاب، ص 7، 10-11؛ سیرةابن‌هشام، ج 1، ص 343-346.
[7]- سیرةابن‌هشام، ج 1، ص 349-350.
[8]- تاریخ عمربن الخطاب، ابن جوزی، ص 8.
[9]- سُنن ابن حبان (الاحسان)، ج 9، ص 16؛ سیرةابن‌هشام، ج 1، ص 348-349؛ تاریخ عمربن الخطاب، ابن جوزی، ص 8؛ نزدیک به همین مضمون در: المعجم الاوسط،‌طبرانی، ج 2، ص 172، ح 1315.
[10]- صحیح البخاری، «باب اسلام عمربن الخطاب»، ج 1، ص 545.
[11]- سیرة ابن‌هشام، ج 1، ص 349.
[12]- تاریخ عمر بن الخطاب، ابن جوزی، ص 6-7.
[13]- مختصر سیرةالرسول، شیخ عبدالله النجدی، ص 103.
[14]- تاریخ عمربن الخطاب، ص 13.
[15]- صحیح البخاری، «باب اسلام عمربن الخطاب»، ج 1، ص 545.


به نقل از: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم» مؤلف: شيخ صفي الرحمن مبارکفوري، برگردان : دکتر محمدعلي لساني فشارکي



0 نظرات:

ارسال یک نظر