تاريخ فلسطين قبل از اسلام



تاريخ فلسطين قبل از اسلام

نگاهی به تاريخ پيكار حق و باطل در سرزمين فلسطين

خداوند پاک و بلند مرتبه اينگونه اراده نمود كه فلسطين سرزمين پيامبران و پرچمداران توحيد باشد، كسانی كه از اقوام خود می خواستند كه به آن التزام داشته باشند. فلسطين از دير باز و در طول تاريخ کهن خود شاهد تنشهای زيادی در جهت برافراشتن پرچم حق و حقيقت در اين سرزمين مبارک بوده است. قبل ازاين كه به جزئيات بپردازيم بايد اين حقيقت مهم را بيان كنيم كه تمامی مسلمانان به همه انبيا ايمان دارند و ميراث آنان را ميراث خود می پندارند و دين اسلام خود را ادامه رسالت
پيامبران پيشين دانسته و معتقدند دعوتی كه پيامبران مردم را به سوی آن فرا می خواندند همان دعوت پيامبر بزرگ اسلام است به نحوی كه سرمايه تجربه انبيا در فراخواندن به سوی حقيقت و خداپرستی يكی است و از دعوت و سرمايه تجربه مسلمانان جدا نيست. در اينجا بايد به گفتار خداوند توجه نمود كه فرموده اند (و لقد بعثنا فی كل أمه رسولا أن اعبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت) اين پيام توحيد است كه تمامی پيامبران، ديگران را به آن دعوت می كنند. اگر قومی پيامبر خود را تكذيب كند انگار كه ديگر پيامبران را تكذيب كرده است آيه های قرآنی زير مؤيد اين مطلب است {كذبت قوم نوح المرسلين}، {كذبت عاد المرسلين}، {كذبت ثمود المرسلين}، {كذبت قوم لوط المرسلين}، {كذب اصحاب الايكة المرسلين}.

تعدادی از مورخين در مخالفت با ادعاهای يهوديان معاصر مبنی بر داشتن حق در فلسطين به دلايل تاريخی و باستان شناسی استناد جسته اند و از ملتها و قبايلی نام برده اند كه در آنجا ساكن شدند و يا حكمرانی كرده اند و يا از آنجا گذشته اند و اين كه هر كدام از اين ملتها چه مدت حكمرانی كرده اند. در نهايت به اين نتيجه می رسند كه يهود در مقايسه با عربها و مسلمانان در يک دوره كوتاه و در قلمرو محدودی حكمرانی كرده اند. علی رغم اينكه بيان اين گونه موارد از نظر تاريخی و منطقی و عقلانی در رد ادعاهای يهود مفيد است اما اين نويسندگان و مورخان دچار دو نوع خطا و اشتباه بزرگ شده اند:

1ـ ميراث پيامبرانی را كه برای بنی اسرائيل فرستاده شدند ميراث خاص يهوديان می پندارند و اين همان چيزی است كه يهوديان می خواهند!!

2ـ با بكار بردن استدلالات و مستندات موجود در تورات تحريف شده به سيره بعضی از انبيا بی ادبی كرده و زمانی كه اين گونه مسائل موجود در تورات را به كار می برند تنها منظورشان شيوه ها و اعمال پست و قبيح بنی اسرائيل و رهبران آنان می باشد كه در فلسطين ساكن شدند تا بدين وسيله از ازرش دولت آنان بكاهند و انحطاط تمدنشان را بيان كنند كسانی كه اين شيوه را در رد ادعاهای يهود پيش گرفته اند به اتهاماتی چون غش و دروغ و زنا و تصاحب حقوق ديگران و كشتن پاكان كه اسرائيلی ها آنها را به پيامبران نسبت می دهند استدلال نموده تا بدين گونه قساوت و مكر و فرومايگی يهود را اثبات كنند و حكومت و دولت آنها را در آن عصر به زير سؤال ببرند.

به راستی تعريفی كه قرآن از اخلاق و فساد يهود ارائه می دهد در مورد آنان كافی است. در حالی كه پيامبران و صالحان آنان، كسانی ديگر بودند. پيامبران آنان برترين انسانها هستند و درست نيست كه به آنان بی ادبی شود و روايات تحريف شده اسرائيلی ها را دنبال كرد كه علاوه بر انبيا نسبت به خداوند نيز اسائه ادب كرده اند.

به عنوان مثال در تورات تحريف شده و تلمود آمده كه خداوند بلند مرتبه در هر روز سه ساعت با ماهی ها بازی می كند و به خاطر نابود شدن هيكل آنقدر گريه كرده كه كوچک شده و از آسمان هفتم به چهارم رسيده است و طوفانها همه در اثر اشک خداوند است كه به خاطر پشيمانی به دريا می ريزد. افزون بر اينها قرآن نيز ادعاهای يهود را كه گفتند {و قالت اليهود يد الله مغلولة}، لقد سمع الله قول الذين قالوا إن الله فقير و نحن أغنياء} ذكر كرده است.

اينان همچنين حضرت يعقوب (ع) را به سرقت بت طلايی از پدرش متهم می كنند و می گويند كه ايشان در نزديكی نابلس با خدا كشتی گرفته و به همين خاطر اسرائيل نام گرفته است و ايشان را به دادن رشوه به برادرش، فريب دادن پدرش، سكوت در برابر زنای دخترانش و شريک قائل شدن برای خداوند متهم می كنند. يهوديان چنين اتهاماتی را نيز به ساير پيامبران نسبت می دهند.

يهوديان توارت را تحريف كرده و راه تورات را در اشاعه فساد و تباهی ادامه داده و به آنچه از دروغ و ظلم به انبيا نسبت می دادند استدلال می كردند. به همين خاطر بر مورخان به خصوص مسلمانان واجب است كه در هنگام بررسی تاريخ فلسطين همانند يهوديان كه به انبيا افترا بستند دچار انحراف و تحريف نشوند.

اگر عقيده و ايمان همان پايه و اساسی باشد كه مسلمانان علی رغم نژاد و زبانهای مختلف به خاطر آن گردهم می آيند پس بايد گفت آنان نسبت به ميراث انبيا و ادامه راه آنان سزاوارترند. بر حسب فهمی كه از قرآن می شود اينان (پيامبران) همان مسلمانان موحد هستند كه كلام خداوند در قرآن مؤيد همان است: {ما كان ابراهيم يهودياً و لا نصرانياً و لكن كان حنيفاً مسلماً و ما كان می المشركين، إن أولی الناس بإبراهيم للذين اتبعوه و هذا النبی و الذين آمنوا و الله ولی المؤمنين} همچنين در جای ديگر می فرمايند كه {و إذ يرفع إبراهيم القواعد من البيت و إسماعيل ربنا تقبل منا إنک أنت السميع العليم ربنا واجعلنا مسلمين لک و من ذريتنا أمه مسلمه لک…..}

در جای ديگر از قرآن آمده كه {و من يرغب عن ملة ابراهيم إلا من سفه نفسه و لقد اصطفيناه فی الدنيا و إنه فی الآخرة لمن الصالحين، إذ قال له ربه أسلم قال أسلمت لرب العالمين و وصی بها إبراهيم بنيه و يعقوب يا بنی إن الله اصطفی لكم فلا تموتن إلا و أنتم مسلمون، أم كنتم شهداء إذ حضر يعقوب الموت إذ قال لبنيه ما تعبدون من بعدی قالوا نعبد إلهک و إله آبائک إبراهيم و إسماعيل و إسحاق إلهاً واحداً ونحن له مسلمون}.

عموماً امت توحيد همان امت واحد، از زمان حضرت آدم تا قيامت می باشد كه انبيا فرستادگان خداوند و پيروان آنان همه جزء آن به حساب می آيند و دين اسلام هم ادامه دعوت و دين آنان است و مسلمانان شايسته ترين مردم به پيامبران خدا و ميراث آنان هستند.

در نتيجه حيثيت انبيا حيثيت و اعتبار ما و تجربه آنان تجربه ما و تاريخ آنان تاريخ ماست و شريعتی را كه خداوند به آنان و پيروانشان برای حكومت در اين سرزمين مبارک و مقدس اعطا نموده بر دين و شريعت ما دلالت می كند و اين سرزمين و حكومت در آن، حق ما می باشد.

بله، خداوند زمانی كه اين ديار را به بنی اسرائيل داد آنان بر صراط مستقيم بودند و از امت توحيد در زمانهای گذشته به شمار می رفتند در بيان اين حقيقت دچار ترديد نمی شويم كه در غير اين صورت با نص صريح قرآن مخالفت كرده ايم از جمله مطالبی كه در اين باره در قرآن آمده كلام حضرت موسی عليه السلام است كه به قوم خود فرمودند {يا قوم ادخلوا الأرض المقدسة التی كتب الله لكم و لا ترتدوا علی أدباركم فتنقلبوا خاسرين} اين آيه بيانگر اين مطلب است كه اين شريعت به نهايت التزام آنان به توحيد و راه خداوند مرتبط است. اما زمانی كه آنان كفر ورزيده و از فرمان پيامبران خود سرپيچی كرده و به پيمان و عهد خود با آنان پايبند نبودند و آنان را كشتند و همچنين رسالت حضرت محمد (ص)(پيامبران بنی اسرائيل بشارت آمدن او را داده بودند) را تكذيت كردند {الرسول النبی ألامی الذی يجدونه مكتوباً عندهم فی التوراه و الإنجيل}، {و مبشراً برسول يأتی من بعدی اسمه أحمد} مورد غضب و لعنت خداوند قرار گرفتند كه خدا در اين باره می فرمايند {فبما نقضهم ميثاقهم لعناهم و جعلنا قلوبهم قاسية} و در جای ديگر می فرمايد {قل هل أنبئكم بشر من ذلک مثوبه عند الله من لعنه الله و غضب عليه و جعل منهم القرده و الخنازير و عبد الطاغوت أولئک شر مكاناً وأضل عن سواء السبيل}.

در ادامه بررسی ادعاهای يهود مبنی بر داشتن حق در فلسطين به نصوص تورات كه در اين باره آمده از جمله دادن اين سرزمين به ابراهيم (ع) و نسل او، اشاره می كنيم:

در اين زمينه در تورات آمده كه خداوند به حضرت ابراهيم گفتند: از ديارت و قبيله ات و خانه پدرت بيرون شو و به سرزمينی كه آن را به تو نشان می دهم برو و ابراهيم مطابق دستور خداوند عمل كرده و وارد سرزمين كنعانيان (فلسطين) می شود. در هنگام ورود حضرت ابراهيم خداوند بر ايشان ظاهر شده و به او می گويد كه اين سرزمين را به نسل تو می دهم همچنين در تورات تحريف شده آمده كه حضرت ابراهيم در سرزمين كنعان سكنی گزيد و خداوند دوباره به ايشان گفتند كه ای ابراهيم چشمهايت را باز كن و از جايی كه هستی به طرف شمال و جنوب و شرق و غرب نگاه كن كه همه اين سرزمين را كه می بينی تا ابد از آن تو و نسلهای توست.

همچنين در تورات آمده كه خداوند پس از اين پيمان به حضرت ابراهيم گفت برويم تا اين سرزمين را از رودخانه مصر تا رودخانه بزرگ فرات به نسلهای تو بدهم.

در پاسخ به اين ادعا علاوه بر درک اصل شرعی مسأله می گوييم كه:

1ـ اگر عهدی وجود دارد كه در آن اين سرزمين به ابراهيم و نسلش داده شده است بايد گفت كه بنی اسرائيل به تنهايی نسل ابراهيم نيستند بلكه عربهای مستعربه (فرزندان اسماعيل) و از جمله آنان پيامبر بزرگ اسلام هم از نسل ايشان می باشند.

2ـ مطلب دوم اين است كه اگر اين مسأله به نسل و زاد و ولد مرتبط است دلايلی در دست است مبنی بر اينكه اغلب يهوديان امروزی از نسل حضرت ابراهيم نيستند و اكثر آنان از يهوديان خزر هستند كه در قرن نه و ده ميلادی به دين يهود گرويدند.

3ـ خداوند در قرآن امامت حضرت ابراهيم و نوادگان وی را بدون هيچ شک و شبه ای شرح داده است و می فرمايد:{ و إذ ابتلی إبراهيم ربه بكلمات فأتمهن، قال إنی جاعلک للناس إماماً و من ذريتی قال لاينال عهدی الظالمين}.

زمانی كه حضرت ابراهيم از خدای خويش خواست كه امامت در نوادگان وی باشد خداوند فرمود كه امامت از آن نوادگان تو می باشد كه ظالمان نه شايستگی آن را دارند و نه به آن دست می يابند و تاكنون ظلم و ستم و كفر ورزی و سد راه خدا و اشاعه فساد بيشترين كارهای است كه بنی اسرائيل انجام داده و می دهند.

اما در مورد ادعاهای تاريخی يهود پاسخی كه مورخان ارائه داده اند برای ما كفايت می كند در نتيجه همين پاسخها مشخص می شود كه دوره حكمرانی اسلام در فلسطين طولانی ترين دوره تاريخی بوده است و ملتهای كه قبل از آمدن يهود بيشتر از هزار سال در فلسطين ساكن بوده اند تاكنون در اين ديار مستقر می باشند و با هجرت عربها در قبل و بعد از فتح اسلامی آميخته شده اند، به صورتی كه دين و زبان و خصوصياتی كه ملت فلسطين هم اكنون دارند در نتيجه اين مهاجرت ها شكل گرفته است.



فلسطين در زمانهای گذشته

انسانها از زمانهای بسيار قديم در سرزمين فلسطين ساكن شده است و آثار تاريخی در آنجا وجود دارد كه به عصر پارينه سنگی (500 هزار يا 14 هزار سال ق.م) و عصر ميانه حجر (14هزار ـ 8 هزار سال ق.م) بر می گردد. به عصر حجر در فلسطين عصر تمدن نتوفيان اطلاق می گردد كه با غارهای نتوفيان در شمال قدس ارتباط دارد تاكنون اصل نتوفيان ناشناخته مانده است اما تمدن آنان بر ساحل دريا متمركز بود و در غارها زندگی می كردند مانند غارهای كوه الكرمل.

در عصر جديد حجر (8000 ـ 4500 ق.م) زندگی انسان فلسطينی ثبات يافت و از جمع آوری غذا به توليد آن متحول شد. در أريحا اولين دلايل زندگی ثابت آنان به چشم می خورد، اين شهر (أريحا) هم اكنون قديمی ترين شهر جهان می باشد كه در 8000 ق.م بوجود آمده است.

عصر فلز از 4500 سال قبل از ميلاد تا 3300 سال ق.م امتداد دارد و تمدنهای قديمی كشف شده در منطقه بئر السبع ميان كوههای الخليل و بحر الميت و الخضيره در دشت ساحلی به اين عصر بر می گردد.

مشخصه اول هزاره سوم قبل از ميلاد، ظهور امپراطوری های قديمی در شرق می باشد كه با آغاز فن كتابت و نگارش تاريخ همراه بوده است، از اينجا است كه دورانهای تاريخی فلسطين شروع می شود.

بر دوره طولانی بين سالهای 3300 تا 2000 ق. عصر برونز اطلاق می گردد اين دوره از تاريخ به ظهور شهرهای قلعه ای و دفاعی مشهور می باشد كه بر روی ارتفاعات قلعه ها بنا شده اند و در بيشتر مناطق شهرهای قلعه ای ساخته شدند كه اغلب در مركز و شمال فلسطين قرار داشتند. از مهمترين اين شهرهای قلعه ای می توان بيسان، مجدو‌،‌ العفوله، رأس الناقوره و تل الفارعه درغرب نابلس را نام برد. در هزاره سوم قبل از ميلاد بر تعداد ساكنان فلسطين افزوده شد و شهرها بوجود آمدند كه قدرت سياسی و اقتصادی پيدا كردند،‌ كه می توان اين عصر را عصر “شهرهای كوچك“ ناميد.

در خلال هزاره سوم قبل از ميلاد عموريان و كنعانيان و يبوسيان و فينيقی ها به فلسطين مهاجرت كردند. بر اساس اطلاعات بدست آمده در حدود 2500 ق.م. به فلسطين هجرت كردند و در دشتهای اين سرزمين مستقر شدند به طوری كه عموريان در كوهها و يبوسيها در قدس و اطراف آن ساكن شدند اما فينيقی ها در ساحل شمالی فلسطين و لبنان سكنی گزيدند.

مورخان موثق بيان می كنند كه عموريان و كنعانيان و يبوسی ها فينيقی ها از جزيره العرب به آنجا آمده اند و سياه پوستان كنونی در فلسطين به خصوص در روستاها از نسل اين قبائل و ملتهای قديمی و يا عربها و مسلمانان می باشند كه به دنبال فتح اسلامی در اين سرزمين ساكن شدند.

كنعانيان مهاجرت گسترده ای در آن دوره داشته اند به طوری كه ساكنان اصلی اين سرزمين شدند و اسم كنعان قديمی ترين اسمی است كه فلسطين به وسيله آن شناخته شده است. كنعانيان بيشتر شهرهای فلسطين را بوجود آوردند كه تعداد اين شهرها (بر حسب مرزهای كنونی فلسطين) در اواسط هزاره دوم قبل از ميلاد و صد ها سال قبل از ورود عبرانی ها، كمتر از 200 شهر نبوده است. از شهرهای قديمی علاوه بر أريحا و قدس شهرهای شكيم (بلاطه و نابلس)، بيسان، عسقلان، عكا، حيفا، الخليل، اسدود، عاقر، بئرالسبع و بيت لحم را می توان نام برد.

در عصر ميانی فلز (2000 ـ 1550 ق.م) نيمه اول هزاره دوم قبل از ميلاد دوره حكمرانی هكسوس بود. بر اساس اطلاعات بدست آمده در قرنهای 16 و 18 ق.م حضرت ابراهيم و برادرزاده اش لوط وارد اين سرزمين شدند و در آنجا اسماعيل و إسحاق و يعقوب عليهم السلام به دنيا آمدند.

دوره پايانی عصر فلز (1550ـ1200ق.م) با انزوای حكومت هكسوس و حاكميت مطلق مصر شروع شد. ظاهراً در آغاز عصر آهن (تقريباً1200ق.م) گروههای مهاجر از مناطق مختلف از جمله آنانی كه در كنار درياها می زيستند و به “ملتهای دريايی“ مشهور بودند، در فلسطين استقرار يافته اند. اين گروهها كه به ملتهای دريا شهرت داشتند ظاهراً از غرب آسيا و از جزاير دريای إيحه (كرت و غير آن) آمده بودند، آنان ابتدا به سواحل شام و مصر هجوم برده ولی رامسس سوم فرعون مصر در نبرد بلوزيون (در نزديكی پورت سعيد) حمله آنان را به سرزمين خود دفع كرد ولی به آنان اجازه داد كه در بخش جنوبی فلسطين مستقر شوند.

بر روی كتيبه باستانی آمده كه اسم اين “ملتهای دريايی“ (ب ل س ت) بوده است، ‌به همين خاطر فلسطيون نام گرفتند. سپس نون به اسمشان اضافه شد (چه بسا به خاطر جمع) و فلسطينين شدند.

فلسطيون پنج شهر غزه و اسدود و جت و عقرون و عسقلان را بنا نهادند اين شهرها در اصل از شهرهای كنعانی قديمی بوده اند و فلسطيون آنها را گسترش داده و ساماندهی كردند سپس دو شهر ديگر را به نامهای اللد و صقلغ را بوجود آورده و بر دشت مرج ابن عامر و بقيه الساحل تا كوه الكرمل چيره شدند.

فلسطيون به سرعت با كنعانی ها آميخته شده و زبان آنان را به كار برده و خدايان آنها را هم پرستش كردند اين خدايان عبارت بودند از 1ـ داجون 2ـ بعل 3ـ عشتار

علي رغم اينكه فلسطيون با ساكنان اين سرزمين آميخته شدند اما اسم خود را بر اين سرزمين نهادند كه به فلسطين معروف گشت.

از دلايل تاريخی تطبيقی روشن می شود كه موسی عليه السلام در نيمه آخر قرن 13ق.م و يا در آخر عصر فلز قوم خود را به سوی سرزمين مقدس هدايت نمود. طبق اين شواهد اوايل عصر آهن يهوديان وارد فلسطين شدند سپس حكومت داوود و سليمان عليهما السلام در سالهای 1004 ـ 923ق.م بر پاشد اين حكومت سپس به دو حکومت ديگر تقسيم شد:

1ـ حکومت اسرائيل در سالهای 923 ـ 722ق.م.

2ـ حکومت يهوا در سالهای 923ـ 586ق. م. هر يک از اين حكومتها بر بخش محدودی از فلسطين حكومت كردند. از سال730 ق.م تا سال 645 ق.م فلسطين عموماً تحت تسلط آشوريان بود كه از عراق آمده بودند. پس از آشوريان، تا سال 539 ق.م بابليان در آنجا حكومت كردند. نفوذ و قدرت در فلسطين ميان آشوريان و بابليان دست به دست می شد. پس از آن پارسها از سال 539 ق.م تا سال 332 ق.م در فلسطين حكمرانی می كردند. پس از حكومت پارسها، فلسطين در عصر هلنيستی يونانی تا سال 198 ق.م تحت سلطه البطاله بود. پس از آنان زمانی كه روميان وارد فلسطين شدند و آن را تصرف كردند سلوكيان تا سال 64 ق.م حكومت را در دست داشتند. وقتی كه امپراطوری روم تقسيم شد فلسطين تحت سيطره امپراطوری روم شرقی باقی ماند پايتخت اين امپراطوری قسطيطينه بود. تا زمان فتح اين سرزمين توسط مسلمانان در سال 636 م گرفتن رنگ و بوی اسلامی و عربی به خود تحت تسلط روم شرقی بود.



حكومت حق و نقش انبيا در سرزمين مقدس

حضرت ابراهيم اولين پيامبر از سلسله پيامبرانی است كه در فلسطين زندگی كرده اند. ايشان پدر انبيا می باشند و تعداد زيادی از انبيا مانند اسحاق و يعقوب و يوسف و اسماعيل و محمد عليهم السلام از نسل ايشان هستند.

حضرت ابراهيم در “اور“ عراق به دنيا آمد و مدت زمان زيادی در آنجا زندگی و اقدام به شكستن بتها نمود و ديگران را به سوی توحيد فرا خواند و با نمرود به مخالفت پرداخت و حجت را بر او تمام كرد. او را به خاطر شكستن بتها در آتش انداختند كه خداوند آن را برای او سرد و ايمن گردانيد. در پی آن حضرت ابراهيم و برادر زاده اش لوط در راه خدا مهاجرت كردند {قال انی ذاهب الی ربی سيهدين}

ظاهراً حضرت ابراهيم در ابتدا با همراهش به حران (كه در جنوب تركيه به سوی شمال سوريه قرار دارد) هجرت نمود و از آنجا به سوی سرزمين كنعان “ فلسطين“ مهاجرت نمود. خداوند در اين باره می فرمايند كه {و نجيناه و لوطاً الی الأرض التی باركنا فيها للعالمين} بنا بر گزارش مورخان حضرت ابراهيم در حدود سال 1900 ق.م وارد فلسطين شده كه با تاريخ قديم عراق يعنی نهايت عهد اور سوم كه سومری ها در آن عهد حكومت می كردند و اول عصر بابلی قديم كه عموريان ( از سامی ها بودند و از جزيره العرب آمده بودند) حكمرانی می كردند، مصادف است.

حضرت ابراهيم در شكيم (در نزديكی نابلس) سكنی گزيد و از آنجا به ديگر مناطق فلسطين از جمله رام الله و قدس و الخليل رفت. سپس مدتی را در اطراف بئر السبع گذراند و به مصر كوچ كرد. رفتن حضرت ابراهيم به مصر با دوران حکومت فراعنه دوره يازدهم و دوازدهم مصر همزمان بود. ايشان سپس همراه با هاجر كه حاکم مصر او را به حضرت ابراهيم هديه كرده بود از مصر به فلسطين بازگشت در روايتی تاريخی آمده كه هاجر دختر فرعون يا يكی از شاهزادگان بوده است. ايشان از اطراف غزه عبور كردند و با ابو مالک امير غزه ديدار كرد پس از آن ميان بئر السبع و الخليل در رفت و آمد بود تا اينكه به قدس رفت در اين هنگام حضرت لوط (ع) به جنوب بحر الميت رفت و برای اهالی آن منطقه مبعوث شد. هنگامی كه حضرت ابراهيم در كوههای قدس و الخليل رحل اقامت افكند، حضرت اسماعيل از هاجر متولد شد پس از حضرت اسماعيل به حدود 13 سال خداوند پسر ديگری به نام اسحاق را از زنش سارا به او عطا فرمود. به نظر می رسد كه حضرت ابراهيم در حالی كه پير بوده اند بچه دار شده اند اين مطلب از قرآن كه حضرت سارا فرمودند {يا ويلتنا أاَلد و أنا عجوز و هذا بعلی شيخاً} استنباط می شود. ظاهراً حضرت ابراهيم بارها به حجاز هم رفت و آمد داشته است كه اسماعيل و مادرش هاجر را به مكه آورد در اين باره داستان سعی هاجر ميان صفا و مروه و چشمه آب زمزم مشهور است. سپس ابراهيم همراه با اسماعيل خانه خدا را باز سازی كرد {و إذ يرفع إبراهيم القواعد من البيت و إسماعيل ربنا تقبل منا إنکأنت سميع العليم} اما محل سكونت حضرت ابراهيم همچنان در فلسطين بود و در آن از دنيا رفته و در غار المكفليه در نزديكی الخليل كه شهری است به نام ايشان دفن شده است گفته شده كه عمر ايشان 175 سال بوده است.

ابراهيم عليه السلام با حاكم قدس که ظاهراً موحد و از دوستان وی بود، هم عصر بوده است. در آن دوران انسانهای مؤمن و موحد اندک بودند چنانچه رسول الله صلی الله عليه و سلم بيان می كنند كه حضرت ابراهيم به زنش سارا گفته “غير از من و تو مؤمنی بر روی سرزمين نيست“ ظاهراً اين فرموده حضرت ابراهيم به سارا هنگام رفتن آنان به مصر بوده است كه ما اين معنی را از قرآن استنباط می كنيم { إن ابراهيم كان أمة قانتاً لله}

بالاخره پدر انبيا ابراهيم خليل از پيامبران اولی العزم بود و در نشر پيام توحيد در فلسطين نقش مهمی داشته است به نحوی كه هر جا كه می رفت مساجد و محرابهايی را برای عبادت خداوند می ساخت اين گونه به نظر می رسد كه ايشان عناد و دشمنی را از اهل فلسطين نديد و هيچ وقت به خاطر دين و رسالتش مجبور به ترک آن نشد بلكه با آرامش و آزادی دين خود را ابلاغ می كرد تا اينكه از دنيا رفتند.

اما حضرت لوط عليه السلام در جنوب بحر الميت استقرار يافت تا اينكه به روستای سدوم از جانب خداوند فرستاده شد اهالی اين روستا عمل زشت لواط را با مردان انجام می دادند. حضرت لوط آنان را از اين كار نهی كردند اما آنان به مخالفت پرداختند و خداوند هم از آنان انتقام گرفت به صورتی كه آنان را سنگ باران و زير و رو ساخته و از بين برد. خداوند در اين باره در قرآن می فرمايند كه {و لوطاً إذا قال لقومه أتاتون الفاحشة ما سبقكم بها أحد من العالمين، إنكم لتأتون الرجال شهوة من دون النساء بل أنتم قوم مسرفون، و ما كان جواب قومه إلا أن قالوا أخرجوهم من قريتكم إنهم أناس يتطهرون، فأنجيناه و أهله الا امرأته وكانت من الغابرين، و أمطرنا عليهم مطراً فانظر كيف كان عاقبة المجرمين}

قرآن كريم به اين نكته اشاره دارد كه حضرت ابراهيم با رسالت لوط و هلاكت قومش هم عصر بوده است. ملائكه به ايشان بشارت حضرت اسحاق را می دهند و به حضرت ابراهيم خبر می دهند كه برای نابودی قوم لوط فرستاده شده اند در اين هنگام ابراهيم به آنان گفت كه {إن فيها لوطا قالوا نحن أعلم بمن فيها لننجينه و أهله إلا امرأته …….} اينگونه خداوند پيامبرش لوط را ياری كرد و سرزمين مقدسش را از روستای كه در آن فاحشه انجام می شد، پاک گردانيد ملائكه به حضرت ابراهيم بشارت دادند كه اسحاق بعد از ايشان پرچم توحيد را در سرزمين مبارک به دست می گيرد و نور خداوندی را در آنجا منتشر می سازد.

اسحاق در سرزمين فلسطين زيست و خداوند يعقوب عليه السلام “إسرائيل“ را به وی عطا فرمود كسی كه يهوديان او را پدر خود می پندارند. حضرت اسحاق و يعقوب بعد از ابراهيم چراغ هدايت را به دست گرفتند. قرآن با ايجاز زيبا در اين باره می فرمايند {و وهبنا له إسحاق و يعقوب نافلة و كلاً جعلنا صالحين، جعلناهم أئمة يهدون بأمرنا و أوحينا إليهم فعل الخيرات، و إقام الصلاة و إيتاء الزكاة و كانوا لنا عابدين}

حضرت يعقوب (ع) در قرن 18ق.م (حدود سال 1750ق.م) در فلسطين متولد شد كه ظاهراً به حران “الرها“ هجرت و در آنجا ازدواج می كند كه دارای 11 پسر از جمله يوسف (ع) می شود اما پسر دوازدهم او بنيامين در سرزمين كنعان “فلسطين“ به دنيا آمد. حضرت يعقوب و فرزندانش از حران به فلسطين بازگشته و در سعير در نزديكی الخليل ساكن شدند كه قصه ايشان و پسرش يوسف مشهور است و به طور مفصل در سوره يوسف آمده است به نحوی كه برادران يوسف با دسيسه چينی او را به چاه انداختند كه توسط کاروانی پيدا شده و در مصر به فروش می رسد و در همان جا رشد و نمو می يابد و ديگران را به سوی خداوند فرا می خواند و در برابر فتنه زنان ايستادگی كرد و در زندان هم صبر نمود تا اينكه خداوند او را مورد لطف و رحمت خويش قرار داد و بعد از اثبات بی گناهی و تعبير خوابی كه برای عزيز مصر كرد از زندان آزاد و مسؤول خزانه داری مصر شد.

سپس پدر و برادرانش را به مصر دعوت كرد و برادرانش مورد عفو و بخشش قرار داد. بعضی از روايات بيان می كنند كه حضرت يعقوب 17 سال در مصر زندگی كرد و در جوار پدر بزرگش ابراهيم و پدرش اسحاق در الخليل به خاک سپرده شد.

به نظر می رسد دوره ای كه يعقوب و فرزندانش در مصر بوده اند با حكومت هكسوس مصر كه در اصل مصری نبودند، همزمان بوده است حكومت هكسوس پانزدهمين و شانزدهمين خانواده حكومتی مصر بود كه از سال 1774ق.م تا 1567ق.م در مصر حكومت كردند.

به هر حال اين گونه پيداست كه يوسف و ديگر فرزندان يعقوب در مصر از آزادی كار و عبادت برخوردار بودند و در آنجا نقش فراوانی در دعوت به سوی يكتا پرستی داشتند اما اين كار در ميان نسلهای آنان ادامه نيافت و بنی اسرائيل مورد ظلم و ستم فرعونيان قرار گرفت تا اينكه خداوند حضرت موسی را به سوی فرعون برای نجات بنی اسرائيل از مصر و بردن آنان به سرزمين مقدس فرستاد.



بنی اسرائيل بعد از حضرت موسی عليه السلام

در آن زمان بنی اسرائيل اهل حق و پرچمدار توحيد بودند و فرعون مصر هم در آن زمان فردی متكبر و خود بين بود كه ادعای خدايی می كرد. او فردی فاسد بود كه به بنی اسرائيل ظلم می كرد و فرزندان آنان را می كشت و زنان آنها را زنده می گذاشتند. خداوند در اين باره در قرآن می فرمايند كه {إن فرعون علا فی الأرض و جعل أهلها شيعا يستضعف ظائفة منهم يذبح ابنائهم و يستحيی نساءهم إنه كان من المفسدين}

حضرت موسی در اين شرايط متولد و در خانه فرعون تحت تدبير الهی تربيت شد كه داستان حضرت موسی و بزرگ شدنش و فراخواندن فرعون به يكتا پرستی و نجات بنی اسرائيل و هلاک شدن فرعون آنقدر مشهور است كه لازم به بيان نيست.

تقدير الهی بر اين بود كه اين سرزمين را در آن زمان به اين گروه مؤمن داده شود. خداوند در اين باره در قرآن می فرمايد كه {و نريد أن نمن علی الذين استضعفوا فی الأرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثين، و نمكن لهم فی الأرض و نری فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون}

حضرت موسی به همين خاطر به سوی فرعون فرستاده شد و برادرش هارون كه به پيامبری برگزيده شد، او را ياری كرد. در اين باره در قرآن آمده: {و قال موسی يا فرعون إنی رسول من رب العالمين، حقيق علی ألا أقول علی الله إلا الحق قد جئتكم ببينه من ربكم فأرسل معی بنی اسرائيل} اما فرعون سرپيچی می كند و و به آيات و معجزاتی كه حضرت موسی آورده بود ايمان نياورد ولی ساحران كه فرعون آنها را با درخواست موسی جمع آوری كرده بود، ايمان آوردند و فرعون مات و مبهوت شد. ظاهراً كسانی كه ايمان خود را آشكار كردند و به بنی اسرائيل پيوستند تعدادی محدودی از فرزندان و جوانان بنی اسرائيل بودند و ايمان آنان با نوعی ترس از مؤاخذه فرعون همراه بود خداوند در اين باره می فرمايند كه {فما لموسی إلا ذرية من قومه علی خوف من فرعون و ملئهم أن يفتنهم و إن فرعون لعال فی الأرض و إنه لمن المسرفين} پس از اين حضرت موسی كسانی را كه از قومش ايمان آورده بودند به سوی شرق هدايت كرد كه فرعون و سربازانش آنان را دنبال كردند و داستان شکافته شدن دريا و نجات بنی اسرائيل و هلاكت فرعون و سربازانش روی داد. در اين مورد خداوند می فرمايند كه {فأوحينا إلی موسی أن أضرب بعصاک البحر فأنفلق فكان كل فرق كالطود العظيم و أزلفنا ثم الآخرين، و أنجينا موسی و من معه أجمعين ثم أغرقنا الآخرين}

بعضی از روايات و نظريات تاريخی وجود دارد كه تعداد كسانی كه با حضرت موسی از مصر خارج شدند، حدود 6000 نفر و در بعضی روايات آمده كه 15000 بوده اند. اين دوره تاريخی ظاهراً قرن 13 قبل از ميلاد می باشد و بنی اسرائيل در سه دهه آخر اين قرن از مصر بيرون رفتند. اين دوره با حكمرانی رامسس دوم كه به عصر رامسس دوم شهرت يافت همزمان بود. از قضا جسد اين فرعون در يكی از موزه های مصر هم اكنون وجود دارد خداوند در اين باره می فرمايند كه {فاليوم ننجيک ببدنک لتكون لمن خلفک آية، و إن كثير من الناس عن آياتنا لغافلون}

بعد از اينكه خداوند بلند مرتبه بنی اسرائيل را نجات داد. بنی اسرائيل با حضرت موسی و هارون به دشمنی پرداختند. ضعف ايمان و نادانی و ترس از ويژگيهای اين گروه بود و زمانی كه با حضرت موسی بازگشتند و از دريا گذشتند، قومی بت پرست شدند خداوند می فرمايد كه آنان به حضرت موسی گفتند كه همچنانكه شما دارای خدا هستيد برای ما هم خدای قرار ده { قالوا يا موسی اجعل لنا إلهاً كما لهم آلهة!!!} پس از آن، زمانی كه موسی به ملاقات پروردگار خويش رفت قومش علی رغم وجود هارون گاو را پرستيدند!! {و اتخذ قوم موسی من بعده من حليهم عجلاً جسداً له خوار}، {فقالوا هذا إلهكم و إله موسی فنسی} و زمانی كه هارون آنها را از اين كار نهی كرد، نزديک بود كه وی را بكشند. در قرآن آمده كه هارون به برادرش موسی گفت كه {إن القوم استضعفونی و كادوا يقتلوننی}

سپس حضرت موسی آنان را به طرف سرزمين مقدس هدايت كرد و به آنان گفت {يا قوم ادخلوا الأرض المقدسة التی كتب الله لكم و لا ترتدوا علی أدباركم فتنقلبوا خاسرين} اما آنان راه ارتداد را در پيش گرفتند و به حضرت موسی گفتند: {قالوا يا موسی إن فيها قوماً جبارين و إنا لن ندخلها حتی يخرجوا منها فإن يخرجوا منها فإنا داخلون} در اينجا نصيحت و اندرز هيچ نفعی نرساند و مكرراً می گفتند: {قالوا ياموسی إنا لن ندخلها أبداً ما داموا فيها فأذهب أنت و ربک فقاتلا إنا ها هنا قاعدون} سيد قطب رحمة الله عليه درباره اين موضع گيری بنی اسرائيل می گويد: حقيقت خلق و خوی و فطرت يهوديان در آنجا به وضوح نمايان شد گر چه با هزار جور آن را آرايش كردند. خطر نزديک است و خداوند بنی اسرائيل را از آن خطر برحذر نداشت تا اينكه وعده اصحاب الارض را به آنان داد و برايشان مقرر گردانيد. در حالی كه آنها می خواستند پيروزی را ارزان و بدون بها و هيچگونه تلاشی به دست آورند پيروزی خوشايندی كه مانند سركه و عسل نصيبشان شود. اين چنين افراد ترسو در تنگناه قرار می گيرند و دشنام می دهند و از خطری كه در پيش روی آنان است می ترسند اين چنين بی شرمی شخص ناتوان هزينه ای جز زبان درازی برايش ندارد اين كه گفتند ]فاذهب انت و ربك[ يعنی اگر خداوند آنان را به جهاد فراخواند خدای آنان نيست. {إنا ها هنا قاعدون} معنايش اين است كه ما ملک و افتخار و سرزمين موعود نمی خواهيم و بدون مقابله با ظالمان آن را می خواهيم اينجا نهايت كار حضرت موسی عليه السلام است، نهايت تلاشی بی دريغ، سفری طولانی و احتمال پستی ها و انحرافات و پيچ و خمی های بنی اسرائيل.

موسی عليه السلام با ناراحتی به خدای خويش پناه می آورد و آنگونه كه در قرآن آمده می گويد: {رب إنی لاأملک إلا نفسی و أخی، فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين} در اين هنگام خداوند دعای پيامبرش را مستجاب گردانيد و فرمود: {قال فإنها محرمة عليهم أربعين سنة يتيهون فی الأرض} زمانی كه آنان در نزديکی سرزمين مقدس بودند خداوند آنها را سرگردان ساحت. واضح است كه خداوند بلند مرتبه سرزمين مقدس را بر اين نسل از بنی اسرائيل حرام گردانيد تا اينكه نسلی غير از آنان بيايد و در شرايط سخت صحرا آبديده شوند اين نسل هم خفت و خواری و اسارت و طغيان در مصر آنان را تباه گردانيد و شايستگی انجام اين امر شريف خداوند را نداشتند.

ورود بنی إسرائيل به سرزمين فلسطين

بعد از اينكه نسلی ديگر بوجود آمد و بعد از سالهای متمادی يكی از پيامبران به نام يوشع بن نون عليه السلام كه يهود او را يشوع می نامند بنی اسرائيل را رهبری كرد، كسی كه آنان را از رودخانه اردن عبور داد و بر دشمنانش پيروز شد و شهر أريحا را تصرف كرد. ايشان در حدود سال 1190 ق.م از رودخانه اردن گذشتند و سپس در اطراف رام الله با “عای“ به جنگ پرداخت و تلاش كرد كه قدس را فتح كند اما نتوانست. در آن دوره تعداد يهوديان اندک بودند به نحوی كه بر آنان سخت بود كه پراکنده شوند و همه مناطق را تصرف و بر آن حكومت كنند.

آنچه را كه ما درباره حضرت يوشع می دانيم از حديث پيامبر اسلام است كه فرمودند يوشع در نبردی با دشمنانش می جنگيد و آنقدر به طول انجاميد تا اينكه نزديک بود خورشيد غروب كند كه حضرت يوشع از خدا می خواهد تا پايان نبرد و پيروزی خورشيد غروب نكند خداوند دعای ايشان را مستجاب كرده و غروب خورشيد را به تأخير می اندازد تا اينكه يوشع پيروز شد.

بعد از يوشع عليه السلام رهبری يهود را كسانی كه به قضات معروف بودند برعهده گرفتند. عصر آنان به عصر قضات معروف می باشد كه تا حدود 150 سال ادامه داشت. علی رغم تلاشهای آنان برای اصلاح قوم خود هرج و مرج، مفاسد و اختلافات و سستی اخلاق و دين، بنی اسرائيل را فرا گرفت. بنی اسرائيل در اين عصر بر روی زمينهای مرتفع اطراف قدس و در دشتهای شمال فلسطين سكنی گزيدند.

زمانی كه بنی اسرائيل ارتداد خود را مشاهده كردند عده ای زيادی از آنان از پيامبر خود كه گفته می شود نامش “ساموئل“ بود، خواستند فرمانده ای را برای آنان برگزيند تا در زير پرچم وی در راه خدا بجنگند اما پيامبرشان كه با فطرت و خلق و خوی آنان آشنا بود به آنان گفت كه {هل عسيتم إن كتب عليكم القتال ألا تقاتلوا، قالوا و ما لنا ألا نقاتل فی سبيل الله و قد أخرجنا من ديارنا و أبنائنا فلما كتب عليهم القتال تولوا إلا قليلاً منهم } پيامبرشان به آنان خبر داد كه خداوند طالوت را به عنوان فرمانده آنان برگزيد اما آنان اعتراض كرده و گفتند كه ما از او برای فرماندهی شايسته تريم. زيرا دارائی و ثروت زيادی ندارد. پيامبرشان به آنها گفت كه خداوند او را برای شما برگزيده و دانايی و توانايی زيادی را به او داده است.

اين فرمانده مؤمن “طالوت“ در حدود سال 1025ق.م اين مسؤليت (حکومت بنی اسرائيل) را بر عهده گرفت، روايات اسرائيلی او را “شاؤول“ می نامند. پيروان او مورد آزمايش و امتحان قرار گرفتند، بدين صورت كه خداوند آنان را با منع از نوشيدن آب رودخانه اردن امتحان كرد. قرآن در اين باره می فرمايد كه {إلا من اغترف غرفه بيده فشربوا منه إلا قليلاً منهم} گروه اندكی كه مانده بودند، آنگاه كه جالوت و سربازانش را ديدند، در آزمايش ديگری افتادند و گفتند كه ما امروز توانايی مقابله با جالوت و سربازانش را نداريم. در نهايت جز گروه اندکی مؤمن كه خداوند پيروزی را نصيب آنان گردانيد كسی ديگر ايستادگی نكرد و داوود عليه السلام ـ در آن زمان كه جوان بود ـ در اين نبرد جالوت را با فلاخن از پای در آورد.

بعد از اين ماجرا دقيقاً نمی دانيم كه چه بر سر طالوت آمد اما روايات اسرائيلی بيان می كنند كه در سال 1004ق.م فلسطينيان توانستند بر طالوت “شاؤول“ در نبرد “جلبوع“ پيروز شوند و سه تن از بچه های او را بكشتند و طالوت را مجبور به خود كشی كرده و سرش را بريدند و جسد او و فرزندانش را بر روی ديوار شهر “بيت شان“ (بيسان) آويزان كردند.

فصل تازه ای در تاريخ بنی اسرائيل و نشر و سيطره دعوت توحيدی بر سرزمين مبارک فلسطين به رهبری داوود (ع) بعد از طالوت در سال 1004ق.م آغاز شد. حضرت داوود عليه السلام بنيانگذار اصلی حكومت بنی اسرائيل در فلسطين به شمار می آيد. يهوديان پيش از داوود تنها حكومت کوچکی در بخشهای محدودی از فلسطين داشتند بدون اينكه در اين منطقه جايگاهی کسب کنند و عصر “القضاه“ به خاطر دفاع سرسختانه هر قبيله از زمينهای خود با نبرد جزئی با گروههای كوچک سپری شد.

حضرت داوود (ع) در بيت لحم به دنيا آمد و حكومت وی به مدت 40 سال يعنی از سال 1004 تا 963ق.م ادامه يافت. در ابتدا به مدت 7 سال شهر الخليل پايتخت وی بود. حدود سال 995ق.م قدس را فتح كرد و پايتخت را به آنجا انتقال داد و جنگ عليه كفار را در سرزمين مقدس ادامه داد تا اينكه در سال 990ق.م توانست آنان را به زانو در آورد به صورتی كه دمشق را بر دادن ماليات مجبور ساخت و مؤابی ها وايدومی ها و عمونی ها را به زير سلطه خود در آورد. اينچنين در آن زمان بر حسب اطلاعات موجود دست پروردگان مكتب توحيد بر بيشتر مناطق فلسطين تسلط يافتند، اما آنگونه كه پيداست مرزهای حكومت داوود عليه السلام به دريا نرسيد ولی به جايی در نزديكی آن يعنی يويا (يافا) رسيد. به نظر می رسد كه حكومت اسرائيل در اوج قدرت خود بيشترين طول مرزی آن 120 مايل و بيشترين عرض آن 60 مايل بوده است. گاهی اوقات كمتر از آن هم بوده است به عبارتی ديگر مساحت آن حدود 7200مايل مربع يا حدود 20 كيلومتر مربع بوده است در حالی كه اين حدود 7000 كيلومتر مربع كمتر از مرزهای كنونی فلسطين است. در حقيقت يهود بر مناطق مرتفع سيطره يافت و از سيطره بر دشتها به خصوص بخشهای بزرگی از ساحل فلسطين ناكام ماند و دولت يهودی از هنكام برپايی نتوانست بر اين بخشها و مناطق سيطره يابد.

اگر يهوديان كنونی به داوود عليه السلام افتخار می كنند و خود را پرچمدار ميراث وی می دانند اما مسلمانان خود را نسبت به داوود شايسته تر از بنی اسرائيل می دانند و به عنوان يک پيامبر به او ايمان دارند و او را دوست داشته و محترم می شمارند و به ايشان به خاطر حكومت توحيدی كه در فلسطين تشكيل داد، افتخار می كنند و به دنبال خودداری بنی اسرائيل از ادامه راه داوود عليه السلام و رويكرد به كفر و شرک وعهد شكنی با خدا، مسلمانان خود را پيرو و ادامه دهنده راه حضرت داوود دانسته و پرچمدار آن می باشند. با توجه به قرآن می دانيم كه خداوند علم و حكمت را به داوود عليه السلام ارزانی داشته و كتاب زبور را بر ايشان نازل كرده است و به ايشان پادشاهی مقتدری داده شد وهنگامی كه حضرت داوود با صدای خاشعانه و مؤثر خود سروده های روحانی را می خواند، كوهها و پرندگان با وی به ذكر خدا می پرداختند. خداوند در قرآن می فرمايد {و اذكر عبدنا داوود ذا الأيد إنه أواب، إنا سخرنا الجبال معه يسبحن بالعشی و الإشراق، و الطير محشورة كل له أواب، و شددنا ملكه و آتيناه الحكمة و فصل الخطاب} در جای ديگر می فرمايند كه {يا داوود إنا جعلناک خليفة فی الأرض فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوی فيضلک عن سبيل الله …}

خداوند پاک و منزه آهن را برای حضرت داوود نرم كرد و مانند شمع و خميری در دست داوود بود كه بدون ذوب كردن به هر شكلی كه می خواست آن را در می آورد. اين معجزه ای است كه خداوند آن را به داوود عليه السلام داد اما حضرت داوود علی رغم آنچه كه خداوند به وی داده بود آهنگری می كرد و از دست رنج خود می خورد.

حضرت داوود در زمان خودش صنعت سپرسازی و زره را به راه انداخت. اما سپر يک ورقه فلزی بود كه برای صاحب آن خسته كننده و او را از حركت وامی داشت تا اينكه خداوند ايشان را راهنمايی كرد به اينكه آن را به صورت حلقه ای دايره ای درآورد تا حركت را دشوار و سخت نكند. خداوند در اين باره در قرآن می فرمايد {و علمناه صنعة لبوس لكم لتحصنكم من بأسكم، فهل أنتم شاكرون} دوباره در جای ديگر می فرمايند {و لقد أتينا داوود منا فضلاً يا جبال أوبی معه و الطير و ألنا له الحديد، أن اعمل سابغات و قدر فی السرد و اعملوا صالحاً إنی بما تعملون بصير}

حضرت سليمان علم و حكمت و پيامبری را از پدرش داوود به ارث برد. در روايات آمده كه سليمان يكی از 19 فرزند داوود می باشد و در قدس به دنيا آمده و به مدت 40 سال (936ـ923ق.م) در سرزمين مقدس حكمرانی كرد.

به حقيقت خداوند فرمانروايی را به حضرت سليمان اعطا فرمود كه بعد از وی برای هيچ كس اين فرمانروايی حاصل نخواهد شد. خداوند جن را برای خدمت به وی و باد را كه به دستور وی (حضرت سليمان) حركت می كرد به تسخير حضرت سليمان درآورد. خداوند همچنان زبان پرندگان و حيوانات را به وی آموخت. به وسيله سليمان به حكمت و عدالت و حكمرانی مقتدر شهره يافت.

در حقيقت ملک حضرت سليمان معجزه ای آسمانی و ملكوتی بود كه خداوند با دادن آن به وی آن را دليلی بر نبوتش قرار داد. فلسطين هم از اين نعمت حكومت الهی و معجزه ای كه جن و انس و پرندگان و باد از آن حمايت می كردند، برخوردار شد.

خداوند با معجزه جاری شدن مس كه مانند چشمه از زمين جاری می شد حضرت سليمان را بيش از پيش تكريم نمود و مملكت سليمان روند عمرانی و ساخت وساز گسترده ای را به خود ديد و فرمانروايی وی تا سبأ در يمن گسترش يافت.

قرآن كريم بارها به فعاليت و فرمانروايی و نبوت حضرت سليمان اشاره نموده و می فرمايد {قال رب اغفر لی وهب لی ملكاً لا ينبغی لأحد من بعدی إنک أنت الوهاب، فسخرنا له الريح تجری بأمره رخاء حيث أصاب، و الشياطين كل بناء و غواص، و آخرين مقرنين فی الأصفاد، هذا عطاؤنا فامنن أو امسک بغير حساب،‌ و إن له عندنا لزلفی و حسن مآب}

خداوند در جاهای ديگر از قرآن كريمش در رابطه با حضرت سليمان سخن گفته كه به بعضی از آن اشاره می شود.

1ـ { و ورث سليمان داوود و قال يا أيها الناس علمنا منطق الطير و أوتينا من كل شیء إن هذا لهو الفضل المبين، و حشر لسليمان جنوده من الجن و الإنس و الطير فهم يوزعون}

2ـ و لسليمان الريح غدوها شهر و رواحها شهر و أسلنا له عين القطر و من الجن من يعمل بين يديه بإذن ربه و من يزغ منهم عن أمرنا نذقه من عذاب السعير، يعملون له ما يشاء من محاريب و تماثيل و جفان كالجواب و قدور راسيات اعملوا آل داوود شكراً و قليل من عبادی الشكور}

3ـ و لسليمان الريح عاصفة تجری بأمره إلی الأرض التی باركنا فيها و كنا بكل شيء عالمين، و من الشياطين من يغوصون له و يعملون عملاً دون ذالک و كنا لهم حافظين}

اما از حديث روايت شده از پيامبر در می يابيم كه حضرت سليمان دارای قدرت بدنی عجيب و دوستار جهاد در راه خدا بوده و دارای زنان زيادی بوده است.

ابوهريره رضی الله عنه از پيامبر صلی الله عليه و سلم روايت می كند كه حضرت سليمان فرموده هر شب به 90 زنم در روايتی ديگر 100 زنم سر می زنم و هر كدام سرداری را برای جهاد در راه خدا به دنيا می آورد در اين هنگام فرشته ای به او گفت كه بگو إن شاء الله اما ايشان نگفت و فراموش كرد و نزد آنها رفته و تنها يكی از آنها باردار شد و فرزندی ناقص به دنيا آورد. قسم به كسی كه جان محمد به دست اوست اگر می گفت ان شاء الله سواران زيادی در راه خدا جهاد می كردند.

وفات حضرت سليمان يكی از نشانه ها و آيات خداوندی است و درسی برای انسان و جن است و اينكه جن از غيب خبردار نيست. شيوه وفات ايشان اين گونه می باشد كه حضرت سليمان در محراب برای نماز خواندن و تكيه بر عصايش ايستاده بود كه در اين هنگام دار فانی را وداع می كند. حضرت سليمان مدت زيادی روی عصايش می ماند و جنها مشغول انجام كارهای سخت و دشوار بودند بدون اينكه از مرگ ايشان باخبر شوند تا اينكه موريانه عصای ايشان را می خورد و برروی زمين می افتد. خداوند در اين باره در قرآن كريم می فرمايد كه {فلما قضينا عليه الموت مادلهم علی موته إلا دابة الأرض تأكل منسأته فلما خر تبينت الجن أن لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا فی العذاب المهين}

قلمرو اسرائيل و يهودا

حكمرانی داوود و سليمان عليهما السلام حدود 80 سال به طول انجاميد اين عصرهمان عصر طلايی قبل از اسلام در فلسطين است كه در زير پرچم توحيد و ايمان قرار داشت.



يهود بعد از حكمرانی حضرت سليمان عليه السلام

بعد از درگذشت حضرت سليمان، سرزمين فلسطين به دو بخش جدا از هم و بيشتر اوقات دشمن هم تقسيم شد. اين دو حكومت از فساد داخلی و ضعف نظامی و سياسی و نفوذ خارجی رنج می بردند. هنگام وفات حضرت سليمان نمايندگان قبائل دوازده گانه بنی اسرائيل در شكيم در نزديكی نابلس اجتماعی را برای بيعت با “رحبعام بن سليمان“ تشكيل دادند اما نمايندگان ده قبيله به خاطر اينكه “رحبعام“ ماليات آنان را تخفيف نداد با او بيعت نكردند و به جای وی يربعام را از قبيله افرايم به عنوان فرمانروا انتخاب كردند و سرزمين خود را اسرائيل ناميده و شكيم را به پايتختی آن انتخاب كردند. پس از شكيم پايتخت آنان به “ترزت“ و سپس به السامره انتقال يافت.

در اين ميان دو قبيله يهودا و بنيامين بر دوستی و وفاداری خود با “رحبعام بن سليمان“ ماندند و حكومتی را به نام يهودا به پايتختی قدس تشكيل دادند.

حكومت إسرائيل كه دائره المعارف انگليسی برای تحقير آن را “مملكت وابسته“ نام نهاده از سال 923 تا 721ق.م ادامه داشت و به خاطر جنگ با دمشقيها تمامی اراضی خود را در شرق اردن و شمال يرموک از دست داد.

مشهورترين پادشاه بنی اسرائيل به نام “عمری“ كه در سال 885 تا 874 ق.م حكمرانی می كرد السامره را بنا نهاد و آن را به پايتختی خود برگزيد. جانشين وی “آخاب“ (874ـ852ق.م) به همسرش “إيزابل“ دختر پادشاه صيدا و صور اجازه داد تا خدای فينيقی ها (بعل) را پرستش كند. به دنبال اين ماجرا يكی از افسران به اسم “ياهو“ كودتا كرد و آخاب را به هلاكت رسانده و پرستش “يهوه“ را باز گرداند.

در دوره زمام داری “يربعام“ به سالهای 785 تا 774ق.م كه سومين پادشاه از سلسله “ياهو“ بود قلمروش از ناحيه شمال در داخل سرزمين آرامی ها گسترش يافت اما اين بسط و گسترش زياد به طول نيانجاميد و پادشاه آشوريها «تجلات بلسر سوم» 745-727ق.م اين توسعه را متوقف كرد و جانشينش “شلمنصر“ پنجم و بعد از او “سرجون دوم“ هوشع آخرين پادشاه اسرائيل را مورد باز خواست قرار داده و در سال 721ق.م حكومت وی را سرنگون كرد. در اين هنگام آشوريها ساكنان إسرائيل را به حران و الخابور و كردستان و فارس انتقال داده و عده ای از آرامی ها را در آنجا به جای آنان جايگزين كردند و اسرائيلی های كه تبعيد شده بودند به طور كلی با ملتهای مجاور در تبعيدگاه ادغام شدند به نحوی كه اثری از قبايل ده گانه بنی اسرائيل باقی نماند.

حكومت يهودا مطابق روايات اسرائيلی (اين روايات جنبه احتياط را به گونه ای رعايت كرده اند كه نه می توان چيزی را اثبات كرد و نه رد كرد ) از سال 923 تا 586ق.م ادامه داشت. در دوره فرمانروايی “يربعام بن سليمان“ (923ـ916ق.م) بت پرستی رواج يافته و با شيوع لواط اخلاق اين قوم تباه گشت و زمانی كه پسرش “ابيام“ 913ق.م جانشين وی شد و مفاسد اخلاقی نه تنها از بين نرفت بلكه رواج بيشتری يافت. به همين خاطر “يهورام بن يهوشفاط“ (849ـ842ق.م) شش برادرش را با رؤسای قوم محاكمه كرد. “يوحاز بن يوتام“ (735ـ715ق.م) با علاقه زيادی كه به بتها داشت فرزندانش را در برای بتها قربانی كرد، “منسی بن حزقيا“ هم كه در سالهای 687ـ642ق.م حكمرانی می كرد و قوم خود را به خاطر عبادت خداوند محاكمه و بتخانه هايی را بر پا كرد.

اين گونه رفتارها و انحرافات بنی اسرائيل جای تعجب نيست و اخلاق و رفتارشان با حضرت موسی خود گواهی بر اينهاست. خداوند با اشاره به انحرافات يهود بيان می دارد كه آنان كلام خدا را تحريف و تغيير داده و انبيا را به قتل رساندند { لقد أخذنا ميثاق بنی إسرائيل و أرسلنا إليهم رسلاً كلما جاءهم رسول بما لا تهوی أنفسهم فريقاً كذبوا و فريقاً يقتلون}

تاريخ گواه است كه آنان انبيا را می كشتند مثلاً “نبی حزقيال“ بوسيله يكی از قضات كه پيامبر وی را از منكرات نهی كرده بود به قتل می رسد و پيامبر “ أشعيا بن أموص“ به دست پادشاه “منسی بن خرقيا“ كه وی را پند و اندرز داده بود، كشته می شود و بر درخت آويزان شد يهود همچنان “نبی أرميا“ را كه آنان را به خاطر انجام منكرات سرزنش كرده بود با سنگ رجم كرده و به قتل رساندند.

پيداست كه حكومت يهودا عوامل ضعف و نفوذ خارجی به مدت زيادی، او را سست كرد به گونه ای كه اين سرزمين بارها مورد حمله قرار گرفت و سقوط كرد و مهاجمان وارد آن شدند. مانند “شيشق“ فرعون مصر كه در اواخر قرن 10ق.م قدس را تصرف كرد و بر آن سيطره يافت. فلسطينی ها و عربهای قدس در دوره زمامداری “يهورام“ 849ـ842ق.م به سرزمين يهودا هجوم برده و وارد آن شدند و بر قصر يهورام دست يافتند و زن و بجه های او را به قتل رساندند. اما ملک حزقيا (715ـ687ق.م) پس از سقوط حكومت إسرائيل مجبور شد تسليم كامل خود را به پادشاه آشوريها “سرجون دوم“ اعلام كند. پادشاه ديگر آنان “منسی بن حزقيا“ به دو پادشاه آشوريها به نامهای “سرحدون“ و “آشور بانی پال“ جزيه پرداخت. آشوريها اين پادشاه سرزمين يهودا را با زيجيرهای مسی بسته و به بابل بردند. وی سپس به قدس بازگشت و در آنجا از دنيا رفت. در دوره حكمرانی “يوشيا بن آمون“ 640ـ 609ق.م “نخاو“ پادشاه مصر بعد از سه ماه حكومت پيشروی كرد و يوشيا بن آمون را اسير و به مصر فرستاد و در همان جا در گذشت و “يهوياقيم بن يوشيا“ (609ـ598ق.م) را به جای وی گمارد. اما اين پادشاه در اثر مالياتهای زيادی كه می بايست به مصر پرداخت كند ناتوان و فرسوده گشت و به بت پرستی برگشت. در زمان “يهوياقيم“، “بخت النصر“ پادشاه بابل، “نخاو“ پادشاه مصر را در شمال سوريه به سال 605ق.م شكست داد و به پيشروی خود ادامه داد تا اينكه به قدس رسيد و يهوياقيم را مغلوب و خوار گردانيد و اين سرزمين را به تصرف خود درآورد. زمانی كه يهوياقيم عليه بخت النصر شورش كرد و با سپاه خود وارد قدس شد دستگير، و با زنجيرهای مسی او را به بند كشيدند كه بعد از مدتی فوت كرد.

در زمان فرمانروايی “يهوياكين“ به سالهای 598ـ597ق.م “بنوخذ نصر“ (بخت النصر) قدس را محاصره كرده و ملک و خانواده اش و رؤسای يهود را همراه با 10000نفر از ساكنان قدس و بعضی از خزانه های هيكل سليمان را به بابل برد و بخت النصر “صديقا بن يوشيا“ (597ـ586ق.م) را به عنوان زمامدار قدس منصوب كرد و صديقا هم سوگند وفاداری ياد كرد. اما صديقا در پايان زمامداريش عليه بابليها شورش كرد كه در نتيجه بابلی ها به قدس سرازير شده و در پی 18ماه محاصره قدس سرانجام وارد آن شدند، صدقيا را به اسارت گرفته و او را با زنجيرهای مسی محكم بسته و با خود به بابل بردند. در تاريخ آمده كه بخت النصر فرزندان صدقيا را در جلو جشمانش كشت و چشمان آنان را از حدقه بيرون آورد و قدس را به خرابه ای مبدل كرد و با تخريب هيكل سليمان، خزانه ها و ثروتهای آن را به يغما برد. سبی بابلی دوم 40000 هزار نفر از آنان را با خود به بابل برد.

در نتيجه اين حملات و غارتها، تعدادی از يهوديان از جمله “نبی إرمياه“ به مصر مهاجرت كردند و اين چنين مملكت يهودا در سال 586ق.م سقوط كرد.

در تلمود آمده است كه سقوط دولت يهود و نابودی آن به دنبال گناهان بيشمار بنی إسرائيل بوده كه از حد و حدود الهی فراتر رفته بود و از استماع سخنان و هشدارهای “نبی إرمياه“ خودداری كردند. بعد از نابودی هيكل، “نبی إرمياه“ با سخنانی به نبوخذ نصر و كلدانيها اعلام داشت كه گمان نكنيد نيروی شما به تنهايی توانست بر امت برگزيده خدا غالب شود بلكه به خاطر گناهانی چون زنا دچار عذاب شده اند.

تورات به گناهانی كه بنی اسرائيل مرتكب شدند و به خاطر آنها مملكتشان سقوط كرد، اشاره می كند و از زبان “أشعيا“ يكی از پيامبران بنی اسرائيل می گويد وای بر اين امت گناهكار و ملتی با گناهان بزرگ و نسلی فاعل شر، و فرزندان مفسد كه خدای خويش را رها كرده و قداست إسرائيل را ناديده گرفته و واپس گرا شدند (سفر أشعيا ـ الإصحاح 1) تورات بيان می دارد كه زمين به خاطر اينكه ساكنانش از حد شريعت خدايی گذشتند دشمنی ساكنان آن با شرائع آلوده شد به نحوی كه آنان فريضه خداوند را تغيير دادند و پيمان هميشگی خود را شكستند (سفر أشعيا ـ الصحاح 4)



حکومت های متناوب پارسيان و اغريقی ها (يونانی ها) و روم بر فلسطين

يهود در دوره سبی بابلی (در عراق بعد از سقوط پادشاه آنها) در فلسطين زندگی كردند اين دوره ای است كه به نظر می رسد در آن تورات را تدوين كردند و 700 سال از ظهور حضرت موسی گذشته بود. در اواخر قرن دوم ق.م تدوين آن به پايان رسيد (بعد از 400 سال) در خلال اين دوره يهود از التزام به دين خود دست كشيدند و به پرستش بتهای كشورهايی كه در آن زندگی می كردند، پرداختند. زمانی كه امپراتور ايران كورش دوم با كمک يهوديان دولت بابل و كلدانی را در سال 539 ق.م سرنگون كرد بار ديگر برای يهوديان جهت بازگشت به فلسطين فرصتی پيش آمد و امپراتوری ايران با شكست بابليها و كلدانيها در ميديا نفوذ خود را تا داخل گستراند (و فلسطين نيز در اين دوره به زير سلطه پارسيان رفت). كورش به يهوديان اجازه بازگشت به فلسطين و تجديد بنای هيكل را در قدس داد، اما به خاطر اينكه تعداد زيادی از جوانان از اين سرزمين جديد (بابل) خوششان آمد، عده كمی از يهوديان اين فرصت( بازگشت) را غنيمت شمردند، اما عده ای اندک و متعصب که مخالف ادغام با اقوام ديگر بودند، بنی اسرائيل را از نابودی و ادغام در ديگران حفظ كردند. يكی از مورخان می گويد، تعداد كسانی كه به فلسطين برگشتند 42000 نفر بودند كه نسبت به تعداد حقيقی آنان بسيار اندک می باشد. اين جماعت از يهوديان شروع به بنای هيكل كرده و آن را در سال 515 ق.م به پايان رساندند و قدس با حفظ خود مختاری تحت حاكميت ايران قرار داشت در حالی كه اين حكومت از هر طرف بيش از 20 كيلومتر امتداد نداشت.

در سال 332ق.م اسكندر مقدونی در چارچوب حملات مشهور خود كه بلاد شام، مصر، عراق و ايران تسخير كرد، سرزمين فلسطين را نيز به تصرف خود درآورد و اسكندر بدون اينكه به يهوديان آسيبی برساند آنان را به حال خود گذاشت. از آن تاريخ، فلسطين تحت حاكميت اغريقيها درآمد (عصر سيطره اغريقيها تا سال 63ق.م ادامه داشت). بعد از مرگ اسكندر ميان فرماندهان وی نزاع روی داد كه منجر به توزيع و تقسيم مملكت ميان آنان شد. در نتيجه همين توزيع و تقسيم فلسطين و سوريه از جنوب لاذقيه و لبنان و بخشهای از سوريه مانند دمشق و مصر، برقه (ليبی) و بعضی از جزاير دريای اژه به فرمانده بطليموس داده شد. دوره حكومت وی و جانشينانش “عصر البطالمه“ نام گذاری شده است. اين عصر در فلسطين از سال 302 تا 198ق.م ادامه داشت و البطالمه با يهود (كه امورشان را كاهن بزرگ اداره می كرد) با مهربانی رفتار می كرد. سپس سلوكيان (كسانی كه بعد از وفات اسكندر شمال سوريه و آسيای ميانه و بين النهرين و ارتفاعات ايران به آنان داده شد) توانستند فلسطين را به دنبال نبرد “بانيون“ تصرف كنند. در اين نبرد پادشاه سلوكی “انتيوخس سوم“ به طور كامل بر البطالمه به پيروزی رسيد و حاكميت آنان بر فلسطين تا سال 63ق.م ادامه داشت.

سلوكيان در تلاش بودند تا به يهود صبغه إغريقی دهند. انتيوخس چهارم خواست يهوديان را از دينشان باز دارد و در سال 167ق.م يكی از فرماندهان خود را به آنجا فرستاد و او را مكلف كرد تا مناسک دينی يهوديان را ملغی و خدای “زئوس آلن بی“ را جايگزين “يهوه“ كند. ايشان كاهنی اغريقی و بت پرست برای آنان تعيين كرد و ختنه كردن اطفال و تملک كتابهای مقدس را حرام گردانيد و خوردن گوشت خوک را واجب كرد به موجب اين احکام يهود به دو گروه تقسيم شدند:

1ـ گروهی به صورت اختياری و يا به اجبار از دين منصرف شدند. اين گروه به “متهلنون“ يا “مناغرقون“ معروف بودند و در قدس و شهرهای اغريقی اقامت كردند.

2ـ گروه دوم كه كمتر بودند از قدس فرار كردند و حزب “پاكان“ نام گرفتند.

به طور كلی يهوديان از اغريقيها متأثر شدند بدين صورت كه زبان آرامی جايگزين عبری شد و زبان يونانی در ميان طبقات فرهنگی رواج داشت. در ميان يهود جماعتی بوجود آمد كه يونانيان را در رسيدن به حكومت به رهبری شخصی مسن به نام “جيسون“ كمک كردند.

اما “حزب قديسين“ كه از قدس فرار كردند “متاسياس“ (متابيبه)، بزرگ خانواده اشمونی ها را كه كمی بعد درگذشت، به رهبری خود برگزيدند. جانشين ايشان پسرش يهودا ملقب به المكابی (چکش) بود كه عليه سلوكيان شورش كرد و پس از چند بار در سالهای 166ـ165ق.م بر آنان پيروز شد و بخش بزرگی از يهوديان كه متردد بودند به او پيوستند. اين امر سبب شد “انتيوخس چهارم“ ظلم و ستم بر يهود را متوقف كند و به آنان اجازه داد كه در كنار «انصار تاغرق» به امور دينی خود بپردازند. مكابی ها در تاريخ 25/ 1/164ق.م به قدس بازگشتند و تاكنون هم يهود اين مناسبت را با عنوان عيد انوار “حانوكا “ جشن می گيرد.

سپس در قدس يک حكومت خودگردان برای يهوديان تأسيس شد كه گاه گاهی توسعه می يافت و يا دامنه آن محدود می شد و بعضی اوقات شبه مستقل می شد و بعضی اوقات در اثر حمله قدرتهای بزرگ (روم، بطالمه، سلوکی ها) به فلسطين تضعيف می شد. حكومت در ميان يهوديان مكابی به موروثی تبديل شد و مكابيون به عنوان كاهنان بزرگ حكومت می كردند و خود را پادشاه می خواندند در حالی كه به سلوكی ها ماليات می پرداختند و به آنان وابسته بودند. در سال 143ق.م امپراتور ديمتروس دوم يهوديان را از پرداخت ماليات معاف كرد و به سيمون لقب حاكم داد و يهود به اتفاق او را به پادشاهی خود برگزيدند. بدين ترتيب حكومت سلطنتی تأسيس شد و سلوکی ها با اعطای حق ضرب سکه به سيمون حکومت وی را به رسميت شناختند.

در عهد پادشاه يهودی “الكساندر جانيوس“ (103ـ76ق.م) شرق اردن را ـ كه يهوديان آن را “بيريا“ می نامند ـ جزئی از حكومت خود ساخت و تا منطقه الساحل پيش رفت و مرزهای حكومتی او تا مرز حكومت سليمان رسيد. بعد از جانيوس زن بيوه اش “ سالوم الكساندرا “ تا سال 67ق.م حكومت كرد كه پس از آن پسرانش بر سر حكومت با او به دشمنی پرداختند. در اين هنگام عربهای انباط (كسانی كه در عراق و جنوب فلسطين زندگی می كردند) با كمک هيركانوس دوم ضد برادرش “اريستوبولوس“ وارد عمل شدند و در سال 63ق.م فرمانده شهير روم “بومبی“ دولت كوچک يهوديان را سرنگون كرد و هيركانوس دوم را به عنوان بزرگ كاهنان برگزيد و ديوارهای قدس را متلاشی كرده و بخشهای ديگر قدرت يهوديان را نيز از بين برد و خانواده “مكابيها “ در سايه روم به حکومت خود ادامه دادند.

فلسطين در طی سالهای 47ـ 40 ق.م به عنوان مستعمره تحت سيطره حاكم ايدوميه “انتی بيتر“ درآمد و در 40ق.م فارسها به فلسطين يورش برده و انتی جونوس برادر هيركانوس دوم را به عنوان حاكم و بزرگ كاهنان منصوب كرد. حكومت انتی جونوس سه سال به طول انجاميد اين حكومت آخرين حكومت از خاندان مكابيها بود در سال 37ق.م روميها بر فارسها پيروز شدند و دوباره بر فلسطين سيطره يافته و هيرودوس پسر انتی بيتر را به عنوان حاكم آنجا منصوب كردند علی رغم اينكه هيرودوس يهودی شد و تلاش نمود كه يهوديان را راضی كند اما از طرف آنان مورد خشم واقع شد. حكومت هيرودس طاغی و ظالم و به شدت به حكومت روم وفادار بود و دوباره بنای هيكل را ساخت و مساحت آن را دو برابركرده و ارتفاع آن را بالا برد و آن را محكم و استوار گردانيد. حكومت هيرودوس تا سال 4 ق.م ادامه داشت كه تعدادی از انبيا از جمله حضرت زكريا و پسرش يحيی عليهما السلام و حضرت مريم بنت عمران عليها السلام و مسيح عليه السلام (كه در آخرين روزهای حكومت آنان به دنيا آمد) با اين حكومت هم عصر بودند.

حضرت زكريا نجار بود و سرپرستی حضرت مريم را به عهده داشت و در حالی كه سن زيادی داشت و زنش هم نازا بود خداوند پسری به اسم يحيی را به آنان عطا فرمود حضرت زكريا و يحيی تلاشهای زيادی را برای دعوت بنی اسرائيل به سوی حق و خداپرستی انجام دادند.

به حضرت يحيی بشارت داده شد كه سيد و آقا و پيامبری از صالحان خواهد بود به عبارتی ديگر قومش را كامياب و آنان را به پيش خواهد برد و زهد و تقوا را پيشه خود می سازد و به پيامبری می رسد. زمانی كه يحيی به دنيا آمد و بزرگ شد، خداوند به او دستور داد {يا يحيی خذ الكتاب بقوة} خداوند حكمت و معرفت و همچنين برتری عقلی را از همان كودكی به وی داد به طوری كه در قرآن می فرمايد {و آتيناه الحكم صبياً} حضرت يحيی واجبات خود در هدايت ديگران و امر به معروف و نهی از منكر ادا كرد و در ادبيات مسيحی به يوحنا المعمدان شهره يافت به اين خاطر كه ايشان مردم را برای پاک شدن از گناه غسل تعميد می داد. حضرت يحيی عليه السلام به آمدن حضرت مسيح بشارت می داد.

حضرت يحيی عليه السلام زندگی اش را فدای موضع انعطاف ناپذيرش در مخالفت با ازدواج دختر برادرش با هيردوس کرد. اسم دختر برادر حضرت يحيی هيروديا بود و زيبايی عجيبی داشت. هيروديا و مادرش كينه حضرت يحيی را به دل گرفتند و دختر خود را آرايش كرده و در پيش هيرودس به رقص پرداخت تا اين كه عشق و علاقه وی را به خود جلب كرده و لگام وی را به دست گيرد. هيرودس از او خواست كه چيزی را اراده كند. وی سر يحيی عليه السلام را خواست!!! هيرودس در اجابت درخواست او حضرت يحيی را كشت و سرش را به عنوان هديه برای اين زن جنايتكار فرستاد. {سلام بر روزی كه يحيی به دنيا آمد و سلام بر روزی كه فوت كرد و بر روزی كه زنده برانگيخته می شود}.

هيرودس تنها به كشتن يحيی اكتفا نكرد بلكه زكريا را به خاطر دفاع از پسرش و مخالفت با ازدواج فاميلی كشت. اما حضرت مريم عليه السلام عليها السلام قبل از يحيی به دنيا آمد و در حالی كه در شکم مادر بود مادرش او را نذر در راه خدا می كند {فتقبلها ربها بقبول حسن و أنبتها نباتا حسناً و كفلها زكريا و اصطفی الله مريم } در جای ديگر خداوند می فرمايد كه{و إذ قال الملائكه يا مريم إن الله اصطفاک و طهرک و اصطفاک علی نساء العالمين} خداوند بلند مرتبه معجزات عظيمش را اين گونه نمايان می كند كه حضرت مسيح را بدون اينكه پدر داشته باشد به دنيا آورد. در اينجا خلاصه ای از داستان مسيح و رسالتش را كه در قرآن آمده بازگو می كنيم {إذ قالت الملائكه يا مريم إن الله يبشرک بكلمه منه اسمه المسيح عيسی بن مريم وجيهاُ فی الدنيا و الآخرة و من المقربين. و يكلم الناس فی المهد و كهلاً و من الصالحين. قالت رب أنی يكون لی غلام و لم يمسسنی بشر قال كذلک الله يخلق ما يشاء إذا قضی أمراً فإنما يقول له كن فيكون، و يعلمه الكتاب و الحكمه و التوراه و الانجيل، و رسولاً إلی بنی إسرائيل انی قد جئتكم بآيه من ربكم أنی أخلق لكم من الطين كهيئه الطير فأنفخ فيه فيكون طيراُ بإذن الله و أبرئ الاكمه و الابرص و أحيی الموتی بإذن الله و أنبئكم بما تأكلون و ما تدخرون فی بيوتكم إن فی ذلک لآبه لكم إن كنتم مؤمنين}

حضرت عيسی بن مريم در حدود 4ق.م در بيت لحم به دنيا آمد. در روايات آمده كه مريم همراه يوسف نجار، عيسی عليه السلام را از ترس اين که مبادا مورد ظلم و ستم هيدروس و اطرافيانش قرار گيرد به مصر برد. مدت زيادی را در آنجا نماندند كه به الناصره برگشتند و حضرت عيسی كودكی خود را در آنجا گذراند و در همان جا هم نشو و نما يافت به همين خاطر به اسم “يسوع ناصری“ شناخته شد و پيروانش هم به نصاری معروف گشتند.

حضرت عيسی معجزه ای از معجزات خداوند بود و در حالی كه شير خوار بود حقيقت ماجرای به دنيا آمدنش را به مردم بازگو كند و به آنان گفت که او بنده خداست و به نبوتش آنان را بشارت داد. خداوند در اين باره می فرمايد كه {قال إنی عبدالله آتاتی الكتاب و جعلنی نبياً و جعلنی مباركاُ أينما كنت و أوصانی بالصلاه و الزكاه ما دمت حياُ}.

در سرزمين مقدس حضرت عيسی تمام تلاش خود را برای دعوت مردم به سوی خدا و هدايت بنی اسرائيل مبذول داشت و آنان را به آمدن خاتم الانبيا محمد صلی الله عليه و سلم بشارت داد {و مبشراُ برسول يأتی من بعدی اسمه أحمد} علی رغم معجزات آشکار و رسالتش كه در بر گيرنده نور حق و هدايت بود بنی إسرائيل لجاجت به خرج داده و او را انكار كرده و دشمن خواندند و تنها عده اندکی به او ايمان آوردند.

در تاريخ آمده است زمانی كه عيد فصح در سال 30م فرا رسيد، مسيح عليه السلام به اورشليم رفته و هيكل را زيارت نمود و همچنين از خريد و فروش در آنجا نهی كرد. در انجيل متی (12/21ـ13) آمده است كه يسوع (حضرت عيسی) وارد هيكل و معبد خداوند شد و همه كسانی را كه در آن به خريد و فروش مشغول بودند بيرون كرد و ويترينها و صرافخانه ها و مكان های فروش لوازم بهداشتی را از بين برد و به آنان يادآور شد كه اين خانه جای نماز و دعا است در حالی كه شما آن را به غار و پناهگاهی برای دزدان تبديل کرده ايد.

يهود و سرشناسان آنان به حضرت عيسی كينه ورزيدند و در انجيل لوقا (19/47) آمده است كه آن حضرت هر روز در هيكل و معبد درس می داد. كاهنان خواهان نابودی حضرت عيسی شدند و مجلس دينی يهوديان “السنهدرين“ جلسه ای تشكيل داد و تصميم گرفت حضرت مسيح دستگير شود و به تهمت خروج از دين و كفر گويی دستور اعدام وی را صادر کردند.

سپس شخصی به نام بيلاطس البنطی او را به روم برد. وی دريافت که عيسی (ع) مجرم نيست تا به قتل برسد اما يهوديان قيام كردند و يکصدا فرياد می كشيدند كه او را به صليب بکشيد، او را به صليب بکشيد و می گفتند كه خون او بر ما و فرزندان ماست و ايشان هم مجبور شدند كه به با اعدام موافقت كنند اما خداوند بلند مرتبه رحمت خود را شامل حال او گردانيد و زمانی كه يهود گمان كردند كه وی را كشته اند خداوند او را به آسمان بالا برد. خداوند در اين باره می فرمايد كه {و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم … بل رفعه الله إليه}

اين صفحه از تاريخ درگيری ميان حق و باطل در سرزمين مقدس به پايان رسيد و بنی اسرائيل آخرين پيامبر مبعوث شده در ميان خود را هم تكذيب كردند و با متهم كردن او به سحر و جادو عليه او دسيسه چينی كردند. حواريون به عيسی ايمان آورده و رسالت وی را بعد از ايشان منتشر كردند و در اين راه ظلم ها و آزارهای زيادی را متحمل شدند.

حواريون به دعوت يهود به سوی خدا و هدايت آنان ادامه داده و در هيكل و معبد سخنرانی می کردند. بعد از اينكه تعداد نصاری زياد شدند بعد از چند سال يهوديان از انتشار دعوت آنها ترسيدند و خواهان دستگيری پطرس و طرفدارانش برای محاكمه در “السهندرين“ شدند اما اين مجلس تنها به شلاق دادن آنان اكتفا و آنان را آزاد كرد. كسانی كه در اين ميان هدايت شده بودند به طرف سامره و قيساريه و أنطاكيه فرار كرده و در آنجا جماعات مسيحی را تشكيل دادند. پطرس به روم رفت و در آنجا گروهی از مسيحيان را جهت مبارزه با يهود سازماندهی کرد. پولس بت پرستان و يهوديان را به سوی خدا دعوت می كرد و در دعوت خود از كلمات و اصطلاحات فلسفی برای تفسير دين مسيح كه با فرهنگ هلنيستی معمول آن زمان هماهنگ بود، استفاده می كردند. همچنين دوران حکمرانی پولس و پولس پس از اعدام آنها به دست نرون امپراتور روم در سال 64م. به پايان رسيد.



پايان حضور يهوديان در فلسطين

برای بار ديگر به گذشته بر می گرديم تا احوال بنی اسرائيل را در فلسطين پس از غيبت حضرت مسيح مشاهده كنيم. بعد از اين كه روميها ارخيليوس جانشين پدرش هيرودس را به دليل حاكميت نامناسب خلع كردند از سال 6م. به طور مستقيم بر قدس و بقيه فلسطين حكومت كردند. ماجراهای مسيح عليه السلام در دوره حاکم روميها بيلاطس البنطی (26ـ36م) روی داد. يهوديان در نوامبر 66م. درعهد امپراتوری نرون عليه رومی ها شورش كردند و فرمانده نظامی روم تيتوس توانست اين كودتاه را در سپتامبر 70م. بعد از 4 سال فرونشاند و نيروهای وی پس از محاصره شديد قدس وارد آن شد و به كشت و كشتار وغارت و آتش زدن اموال مردم دست زدند. آنان هيكل و معبد سليمان را ـ كه دوباره هيرودس آن را ساخته بود ـ نابود كرده و حتی هيچ سنگی را روی هم باقی نگذاشتند. در نتيجه شهر قدس به زمينی هموار تبديل شد و اسيران را در بازارهای روم به عنوان برده با کمترين قيمت به فروش می رساندند. هر يک از يهوديان برده آرزو می کرد تا انسان مهربانی وی را بخرد و از ارسال وی به ميدان درگيری و كشتی با حيوانات وحشی كه مردم را می خورد و روميها از آن لذت می بردند، جلوگيری کند. فرمانده رومی تيتوس به مناسبت پيروزيش بر يهود، طاقی را در روم بنا نهاد كه تا كنون موجود می باشد و بر روی آن نقوش يادبود آن پيروزی وجود دارد. در اين نقوش دو عدد شمع وجود دارد كه هفت شاخه دارد كه در نزد يهود مشهور بوده و از هيكل برده شده است.

بار ديگر يهود به رهبری باركوخبا (اسم اصلی ايشان سيمون بود) بر ضد رومی ها شورش كردند و شورش و كودتای آنان به مدت سه سال به طول انجاميد. در اين قيام تعداد زيادی از يهوديان گرد هم آمدند و توانستند قدس را اشغال كنند اما امپراطوری روم هدريان ارتش نيرومند و بزرگی را به فرماندهی جوليوس سيفروس فرستاد و برای بار دوم قدس را تصرف كرده و يهوديان را كه به بتير فرار كرده بودند (به نحوی كه تاكنون خرابه های قلعه ای كه يهوديان در آن تحصن كرده بودند باقی مانده است) شكست داد.

هدريان دو قيام يهوديان را به شدت سرکوب كرد و أورشليم را نابود و تعداد زيادی از جوانان يهود را به قتل رساند. سپس يهوديان را از ورود به قدس و ساكن شدن در آن و حتی در نزديكی به آن منع كرد و به مسيحيان كه در اصل يهودی نبودند اجازه اقامت در آن را داد. هدريان شهر تازه ای را بر روی خرابه های أورشليم بنا نهاد و آن را إيليا كابيتولينا ناميد كه بعداً به إيلياء (اسم هدريان اول) معروف شد و مجسمه ای از ژوسپيتر بر روی مكان هيكل قديمی نصب كرد. حدود 200 سال متوالی ممانعت از دخول يهوديان به قدس ادامه داشت و ورود آنان به قدس و اقامت گزيدن در آن در طول قرون بعدی تا قرن 19 كمرنگ بود و بنی اسرائيل آواره شدند و ديگر به فلسطين بازنگشتند.



خلاصه مطالب بالا:

1ـ ساكنان فلسطين بيشترشان از جزيره العرب آمده بودند و تا كنون به عنوان ساكنان اين بلاد باقی مانده اند.

2ـ خداوند زمانی به بنی اسرائيل وعده سرزمين مقدس را داد آنها از راه راست منحرف نشده بودند و از پيامبران اطاعت می کردند، اما وقتی دين خود برگشتند و كفر ورزيدند، خداوند اين اين حق را از آنان سلب کرد.

3ـ مسلمانان نسبت به پيامبران بنی اسرائيل از آنان اولی ترند و وارث حقيقی ميراث آنان می باشند. رسالت اسلامی مسلمانان ادامه رسالت اين پيامبران است و آن حقيقتی را كه پيامبران بنی اسرائيل خواهان انتشار آن بودند، مسلمانان در جهت آن حرکت می کنند.

4ـ بنی اسرائيل هيچ وقت نتوانستند کل فلسطين را به زير سلطه خود درآورند و مدتی كه در آن به حكومت پرداختند در مقايسه با تاريخ فلسطين مدت محدودی می باشد و حتی زمانی که دو مملکت داشتند، تحت نفوذ و سيطره قدرت های بزرگ بودند.

5ـ حكومت خود مختاری كه يهود پس از بازگشت از السبی البابلی برپا كرد ضعيف و ناتوان و محدود به منطقه قدس و حومه آن بود. بعد از آن تنها در دروه مكابی ها از استقلال محدودی برخوردار بودند.

6ـ بعد از آن يهود به دليل اعمال زشت و ناپسند در زمين آواره شدند و در اين مدت 1900 ساله به صورت پيوسته هيچ ارتباطی با فلسطين نداشتند.

در پايان قول هـ.ج. ولز در كتاب خلاصه تاريخ درباره تجربه بنی اسرائيل در فلسطين بعد از السبی البابلی ـ را بيان می كنيم. وی می گويد كه زندگی عبرانی ها در فلسطين شبيه زندگی مردی می باشد كه اصرار دارد در وسط راه شلوغی اقامت كند كه اتوبوسها و كاميون ها مدام او را زير می گيرند. دوران حکمرای آنان محدود حادثه ای گذرا در تاريخ مصر و سوريه و آشور و فينيقيه بوده است. مؤرخ مشهور غوستاف لوبون ذكر می كند كه بنی اسرائيل زمانی كه در فلسطين مستقر شدند از امتهای پيشين جز بی ارزش ترين چيزها از تمدنشان چيز ديگری را اقتباس نكردند. به عبارتی ديگر جز عيوب و عادات مضر و خرافات و فحشاء چيزی ديگر اقتباس نكردند.

اين مؤرخ کراراً يادآور می شود كه يهوديان مدام زندگی پر آشوب و خفت باری داشته اند و تاريخ آنان جز داستان پر از منكرات و اعمال شنيع چيز ديگری نيست. يهوديان در طول تاريخ نتوانستند كه تمدنی را ايجاد كنند و شايستگی آن را نداشتند كه از جمله ملتهای متمدن باشند. غوستاف می گويد كه يهوديان حتی در زمان ملوکشان از بدويان ياغی و خون ريز بودند كه مانند اسب سركش وحشی بودند. وی می افزايد كه فطرت يهود مانند قبايل ابتدايی می باشد كه بسيار سركش بوده و مانند كودكان و وحشی ها هستند که هيچی سرشان نمی شود و در طول تاريخ هيچ ملتی مانند يهود بی سليقه و ناجوانمرد پيدا نمی شود.
 

0 نظرات:

ارسال یک نظر