جنگ احزاب (خندق) در شوال سال پنجم هجرت
از سرگيري تحريکات يهود
صلح و صفا و امنيت به منطقه بازگشت، و به دنبال جنگها و لشکرکشيهايي که مدت يکسال تمام به طول انجاميده بود، شبه جزيرة عربستان آرام گرفت. اما يهوديان که در اين مدت انواع خواري و خفّت و ذلّت را به کيفر حيلهگريها و خيانتهايشان و توطئه چينيها و نقشهکشيهايشان، کشيده بودند، از بيراهه روي بازنيامدند، و تن به تسليم و اطاعت ندادند و از مصيبتهاي پياپي که در نتيجة نيرنگها و پشت هم اندازيهايشان ديده بودند، عبرت نگرفتند. پس از آنکه يهوديان نفي بلد
شدند و به قلعة خيبر پناهنده شدند، چشم خوابانيده بودند تا ببينند در راستاي گيرودارهاي ميان مسلمانان و بتپرستان چه برسر مسلمين ميآيد. وقتي که گردش ايام را به سود مسلمانان ديدند، و گردش روزگار به گسترش نفوذ و افزايش سلطه و قدرت مسلمانان انجاميد، يهوديان آن چنان آتش گرفتند که آن سرش ناپيدا بود.
يهوديان از نو برعليه مسلمانان دست به توطئه زدند، و تدارک عِدّه و عُدّه را آغاز کردند؛ تا اين بار، چنان ضربتي بر پيکر مسلمانان فرود آورند که مرگ حتمي اسلام و مسلمين را به دنبال داشته باشد، و مسلمانان ديگر نتوانند پس از آن جان بگيرند، اما، از آنجا که در وجود خويش جرأت و جسارت لازم را براي نبرد مستقيم با مسلمانان نمييافتند، براي رسيدن به منظور و مقصودشان نقشهاي هولناک کشيدند.
بيست تن از سران يهود و بزرگان بنينضير به سوي قريشيان رهسپار شدند، و وارد مکه شدند، و به تحريک و تشويق آنان بر جنگيدن با رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- و وعد و وعيد دادن به آنان در اين ارتباط آغاز کردند، و به قريشيان قول دادند که آنان را ياري کنند، و پشتيبان آنان باشند. قريشيان نيز، که ميديدند چنين کاري رسوايي اخيرشان را جبران ميکند، و ادعاي بياساس پيشين آنان را در خطّ و نشان کشيدن براي کارزار در سالگرد جنگ اُحُد ميتواند به نحوي عملي سازد، پيشنهادات يهوديان را دربست پذيرا شدند.
هيأت اعزامي يهود، از نزد قريشيان به نزد قبيلة غَطَفان رفتند، و همان پيشنهادهايي را که به سران قريش داده بودند، به آنان نيز ارائه کردند. ايشان نيز پذيرفتند. به همين ترتيب، اين هيأت جنگافروز يهودي در ميان قبايل عرب از اين سوي به آن سوي رفتند، و بسياري از طوايف و قبايل عرب دعوت آنان را لبيک گفتند. به اين ترتيب، سياستمداران و رهبران يهود موفق شدند احزاب و دستهجات مختلفي را که همه کفر پيشه بودند بر عليه پيامبر اسلام و مسلمانان برانگيزند.
به دنبال اين تحريکات سازمان يافتة يهود، از سمت چپ، قريش و کنانه و همپيمانانشان از اهل تهامه به رهبري ابوسفيان با چهارهزار نفر به راه افتادند. در محل مرّالظّهران، بني سُلَيم نيز به آنان پيوستند. از سمت مشرق طوايف مختلف قبيلة غَطَفان: بني فَزاره به فرماندهي عُيينه بن حِصن؛ بني مُرّه به فرماندهي حارث بن عوف؛ بني اشجع به فرماندهي مسعَر بن رُحَيله به راه افتادند. بنياسد و ديگر طوايف عرب نيز از هر سوي رهسپار مدينه شدند. اين احزاب متعدد، که هر يک از يک سوي راهي شده بودند، همه با هم قرار گذاشته بودند که در اطراف مدينه به يکديگر بپيوندند.
چند روزي نگذشت که لشکري بيشمار، بالغ بر ده هزار مرد جنگي گرداگرد مدينه فراهم آمد که شايد آمار جنگجويان اين لشکر بر تمامي ساکنان مدينه، اعمّ از مردان و زنان و کودکان و جوانان و پيران، زيادتي ميکرد.
اگر اين احزاب متشکل و سازمان يافته و اين لشکريان کارآزموده و آراسته ميتوانستند خود را به طور ناگهاني به پشت باروهاي مدينه برسانند، آن چنان خطر بزرگي کيان مسلمانان را تهديد ميکرد که قابل قياس نبود؛ و چه بسا، به ريشهکن شدن اسلام و سر به نيست شدن مسلمين ميانجاميد. اما، رهبري مدينه رهبري بيدار و آگاهي بود که پيوسته نبض منطقه را در دست داشت، و اوضاع و احوال را به دقت ميسنجيد و سير حوادث را دنبال ميکرد؛ چنانکه به محض آغاز نخستين جنبوجوشها و حرکتهاي اين دستهجات از مواضع خودشان، نيروهاي اطلاعاتي مدينه رهبري را از حملة نزديک اين لشکريان بيکران آگاه ساختند.
حفر خندق و دشواريهاي آن
رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- نيز بيدرنگ يک شوراي عالي مشورتي تشکيل دادند، و موضوع دفاع از کيان مدينه را دستور کار آن قرار دادند، و پس از گفتگوهايي که فيمابين رهبران و اعضاي آن شورا به عمل آمد، همگي بر اين اتفاق نظر پيدا کردند که رأي صحابي ارجمند، سلمان فارسي -رضي الله عنه- را به مرحلة اجرا درآوردند.
سلمان گفت: اي رسول خدا، ما در سرزمين فارس، هرگاه در محاصرة دشمن قرار ميگرفتيم، در اطراف شهرمان خندق ميکندند! اين نقشهاي حکيمانه بود که عرب نژادان پيش از آن با آن آشنا نبودند .
رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- بدون فوت وقت به اجراي اين نقشه پرداختند. هر ده تن از مردان مسلمان را گماشتند تا چهل ذراع از خندق را حفر کنند. مسلمانان با جدّيت و نشاط به کندن خندق مشغول شدند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- نيز ضمن تشويق آنان در کندن خندق با ايشان تشريک مساعي ميفرمودند.
*در صحيح بخاري به روايت از سهل بن سعد چنين آمده است که ميگفت: ما همراه رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- در خندق بوديم. آنان ميکندند، و ما خاک آن را بر روي شانه جابهجا ميکرديم، و حضرت رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- در مقام دعا و نيايش ميفرمودند:
(اللهم لا عيش إلا عيش الآخرة؛ فاغفر للمهاجرين والانصار).
«خداوندا جز زندگي آخرت، زندگي ديگري در کار نيست؛ حال که چنين است، تو خود مهاجران و انصار را مشمول غفران و آمرزش خويش قرار ده»[1].
* از اَنَس روايت کردهاند که ميگفت: بامداد روزي از روزهاي حفر خندق، رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به محل خندق آمدند، ديدند مهاجر و انصار در آن صبح سرد مشغول کندن خندقاند؛ زيرا، آنان بردگاني را در اختيار نداشتند که سهم واگذار شده به آنان را برايشان حفر کند. وقتي آن حضرت خستگي و گرسنگي مهاجر و انصار را مشاهده فرمودند، گفتند:
فاغفر للانصار والمهاجرة | | اللهم[2] ان العيش عيش الآخرة |
مهاجر و انصار نيز در پاسخ آنحضرت گفتند:
علي الجهاد ما بقينا اَبَدا | | نحن الذين بايعوا محمدا |
«ما آن کساني هستيم که با محمد بر جهاد بيعت کردهايم، تا آن زمان که زنده باشيم، تا ابد»[3]
* نيز، در صحيح بخاري آمده است که براءبن عازب ميگفت: ديدم که رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- آنقدر خاک خندق را جابهجا کرده بودند که ديگر نميتوانستيم پوست شکم ايشان را ببينيم، با وجود آنکه شکم ايشان پرموي بود. در آن هنگام، شنيدم که با اشعار ابنرواحه، ضمن جابهجا کردن خاکها، رجز ميخوانند و ميگويند:
ولا تصدّقنا ولا صلينا وثبت الاقدام ان لاقينا و ان ارادو فتنه ابينا | | لاهم[4] لولا انت ما اهتدينا فانزلن سکينة علينا ان الاولي رغبوا علينا |
گويد: آن حضرت وقتي به مصراع آخر اين اشعار ميرسيدند، صدايشان را بلند ميکردند. بيت آخر، در روايت ديگر به اين صورت آمده است:
و ان ارادوا فتنة ابينا[5] | | ان الاولي قد بغوا علينا |
«خداوندا، اگر تو نبودي ما راه نمييافتيم، و نه صدقه ميداديم، و نه نماز ميگزارديم!
تو نيز بر ما آرامشي نازل فرما، و اگر با دشمن روبرو شديم ما را ثابت قدم گردان! اين جماعت همه را بر عليه ما تحريک کردهاند (بر ما جفا روا داشتهاند)؛ اما اگر قصد فريفتن ما را داشته باشند، ابا خواهيم کرد!»
مسلمانان با چنين شور و نشاط زايدالوصفي کار ميکردند، در حالي که از شدت گرسنگي جگرشان از هم ميپاشيد.
* اَنَس گويد: براي اهل خندق يک مشت جو ميآوردند، و با روغني که از بس مانده بود رنگ و مزهاش تغيير يافته بود، آن مقدار اندک جو را عمل ميآوردند، و در دسترس آن جماعت مينهادند. آن جماعت نيز همه گرسنه بودند؛ وگرنه اين خوراک گلويشان را ميسوزانيد، و بوي ناخوشايندي داشت [6].
* ابوطلحه گويد: نزد رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- رفتيم تا از گرسنگي به ايشان شکايت کنيم. ما پيراهنمان را بالا زديم تا آن حضرت بنگرند که هر يک از ما تخته سنگي را بر شکم بستهايم؛ آنحضرت پيراهنشان را بالا زدند و ديدم دو تخته سنگ بر شکمشان بستهاند! [7]
به مناسبت همين گرسنگي تاريخي اصحاب رسولخدا -صلى الله عليه وسلم-، در اثناي حفر خندق معجزاتي از آن حضرت آشکار گرديد.
* جابربن عبدالله مشاهده کرد که نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- سخت گرسنهاند. گوسفندي را که داشت ذبح کرد. همسرش نيز يک ساع جو که داشت آسيا کرد. آنگاه از رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- محرمانه درخواست کرد که با چند تن از اصحابشان به مهماني بيايند. نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- به اتفاق همگي اهل خندق که يکهزار تن بودند به مهماني جابر رفتند. آن يکهزار تن همگي از آن غذا خوردند و سير شدند، و همچنان قطعات گوشت بود که لاي نان گذاشته ميشد، و خميرها بود که نان ميشد! [8]
* خواهر نعمان بنبشير مشتي خرما به خندق آورده بود تا پدر و دايياش بخورند و از آن چند روزي تغذيه کنند. از برابر رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- که ميگذشت، آن حضرت خرماها را از او گرفتند، و روي پارچهاي پهن کردند، و همگي اهل خندق را فراخواندند. هرچه از آن خرما ميخوردند، بر مقدارش افزوده ميشد، تا آنکه همگي اهل خندق از آن خرما خوردند و رفتند، و همچنان از اطراف آن پارچهاي که پهن کرده بودند خرما ميريخت![9]
* از اين دو معجزه بزرگتر، بخاري از جابر نقل کرده است که وي گفت: ما در روز خندق مشغول حفاري بوديم. به صخرة سنگي سخت برخورد کرديم. اصحاب به نزد رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- آمدند و گفتند: يک صخرة سنگي بسيار سخت مانع کار ما شده است! پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (اَنَا نازِل) «الان من ميآيم پايين!» آنگاه تبر را به دست گرفتند، و بر آن صخره آن چنان ضربتي وارد کردند که آن صخره به يک تپّه ماسه تبديل شد که خود به خود سرازير ميشد![10]
* براء گويد: در روز حفر خندق در قسمتي از خندق به صخره سنگي عظيم برخورد کرديم که تبر بر آن کارگر نبود. شکايت به نزد رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- برديم. ايشان آمدند و تبر به دست گرفتند، و گفتند: بسمالله! و يک ضربت بر آن زدند و گفتند:
(الله اکبر! أعطيت مفاتيح الشام! والله إني لأنظر قصورها الحمر الساعة).
«الله اکبر! خدا بزرگ است! کليدهاي شام را به من عطا کردند! به خدا، من دارم کاخهاي قرمز رنگ آن را همين الان ميبينم!»
آنگاه، ضربت دوم را زدند و قطعة ديگري از آن صخره را جدا کردند و گفتند:
(الله اکبر! أعطيت فارس! والله إني لأبصر قصر المدائن الأبيض الآن).
«الله اکبر! خدا بزرگ است! فارس را نيز به من عطا کردند! به خدا، من همين الآن دارم کاخ سفيد مدائن را ميبينم!»
آنگاه گفتند:
(الله اکبر! أعطيت مفاتيح اليمن! والله إني لأبصر أبواب الصنعاء من مکاني؟)
«الله اکبر! خدا بزرگ است! کليدهاي يمن را به من عطا کردند! به خدا از همين جا که ايستادهام، دروازههاي صنعا را ميبينم!» [11]
مدينه را از هر سوي، تپههاي سنگي و کوهها و نخلستانها دربرگرفته بود، مگر از سمت شمال؛ و نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- ميدانستند که حملة اين لشکر بيحد و حصر و يورش بردن آن به مدينه جز از سمت شمال امکانپذير نيست. از اين رو، خندق را در همين سمت مدينه حفر کرده بودند.
مسلمانان به کار حفر خندق ادامه دادند. تمام طول روز را به حفاري مشغول بودند، و شب هنگام به نزد خانوادههايشان بازميگشتند، تا آنکه خندق مطابق نقشة موردنظر به طور کامل حفاري شد، و هنوز لشکر بيکران بتپرستان به ديوارهاي مدينه نزديک نشده بودند [13].
[1]- صحيح البخاري، «باب غزوة الخندق» ج 2، ص 588.
[2]- ظ: «لاهم» محفّف «اللهم» بنا به ضرورت شعري براي حفظ و رعايت وزن بحر رَجَز-م.
[3]- صحيح البخاري، ج 1، ص 397، ج 2، ص 588.
[4]- در متن کتاب اين کلمه به صورت «اللهم» ثبت شده است. م.
[5]- صحيح البخاري، ج 2، ص 589.
[6]- صحيح البخاري، ج 2، ص 588.
[7]- اين روايت از ترمذي است؛ نکـ: مشکاة المصابيح،، ج 2، ص 448.
[8]- اين روايت از بخاري است؛ نکـ: صحيح البخاري، ج 2، ص 588-589.
[9]- سيرةابنهشام، ج 2، ص 218.
[10]- صحيح البخاري، ج 2، ص 588.
[11]- سُنن النَّسائي، ج 2، ص 56؛ مسند الامام احمد، ج 4، ص 303؛ متني که نقل کرديم از نسائي نيست؛ در سنن وي چنين آمده است: از مردي از صحابه روايت شده است که...
[12]- سيرة ابنهشام، ج 2، ص 219.
[13]- سيره ابن هشام، ج 3، ص 330-331.
روياروي دو لشكر
لشکر قريش با جمعيتي بالغ بر چهار هزار نفر از راه رسيد، و در محلّ رُومَه واقع در ميان جرف و زغابه که آبهاي سيل در آنجا جمع ميشد بارانداخت. طوايف غطفان و همراهانشان از اهل نجد نيز با جمعيتي بالغ بر شش هزار نفر رسيدند، و در محل ذنب نقمي در کنار احد اطراق کردند.
(وَلَمَّا رَأَى الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزَابَ قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَصَدَقَ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَمَا زَادَهُمْ إِلَّا إِيمَاناً وَتَسْلِيماً)[1].
«خداباوران، وقتي که فرا رسيدن احزاب را مشاهده کردند، گفتند: اين همان است که خدا و رسولخدا به ما نويد آن را داده بودند، و خدا و رسولخدا چه راستگويند! و جز بر ايمان و تسليم ايشان نيافزود.»
برعکس، منافقان و افراد سست ايمان دلهايشان به لرزه درآمد و تحتتأثير مشاهده آن لشکر انبوه قرار گرفتند.
(وَإِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ مَّا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُور)[2].
«و آن هنگام که منافقان و کساني که بيمار دل بودند، ميگفتند: خدا و رسولخدا هيچگاه جز از راه فريب به ما وعده و وعيد ندادهاند؟!»
رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- نيز با سه هزار تن از رزمندگان مسلمان در برابر لشکريان دشمن اردو زدند، و پشت لشکر را به کوه سلع دادند، و کنار آن کوه پناه گرفتند، و خندق در ميان لشکر اسلام و لشکر کفار قرار گرفت، و شعار مسلمانان «حم، لاينصرون» بود، يعني حا، ميم؛ پيروز نخواهند شد!
حضرت رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- در اين غزوه، ابنامّ مکتوم را جانشين خود ساختند، و فرمان دادند تا زنان و کودکان را در قلعهها جاي دهند.
مشرکان، همينکه اراده کردند تا به مسلمانان يورش برند، و به مدينه وارد شوند، خندقي بزرگ را ميان خودشان و مدينه حائل يافتند. ناگزير دست به محاصرة مسلمانان زدند، در حاليکه به هنگام خروج از اماکنشان براي چنين موقعيتي تهيه و تدارک نديده بودند؛ زيرا، چنانکه گفتهاند اين نقشه عبارت از يک حيلة جنگي بود که عربنژادان با آن آشنا نبودند، و اصلاً چنين چيزي را در محاسبات و برآوردهايشان نگنجانيده بودند.
مشرکان عرب خشمگنانه پيرامون خندق دور ميزدند و در جستجوي يک نقطة آسيبپذير بودند تا از آن نقطه راه ورودي براي خود به مدينه باز کنند. مسلمانان نيز پيوسته بر سر دستههاي اکتشافي دشمن تير ميباريدند و نميگذاشتند که آنان به خندق نزديک شوند، ديگر چه رسد به اينکه بخواهند از آن بگذرند، يا قسمتي از آن را با خاک پر کنند، و جادهاي براي عبور از خندق به سوي مدينه بسازند.
برخي از سوارکاران قريش چندان خوشايندشان نبود که پيرامون خندق، بيهوده، در انتظار نتايج محاصره بايستند و وقت بگذرانند؛ و چنين چيزي با ويژگيهاي نژادي آنان سازگاري نداشت. اين بود که جماعتي از آنان، از جمله عمروبن عبدود؛ عکرمه بنابي جهل؛ ضِرار بن خطاب و ديگران پيشتر آمدند و جاي تنگتري از خندق را نشان کردند، و از آنجا داخل شدند، و اسبانشان را به آن سوي خندق جولان دادند و در محل سبخه در فاصله خندق و کوه سَلع در برابر لشکر مسلمانان قرار گرفتند. عليبنابيطالب نيز با چند تن از رزمندگان مسلمان جلو آمدند و آن شکافي را که اسبانشان را از آن عبور داده بودند بر آنان بستند. عمروبن عبدوّد مبارز طلبيد. عليبن ابيطالب نيز داوطلب نبرد با او گرديد. همينکه با او روياروي شد، با او سخني گفت که به غيرتش برخورد؛ زيرا، وي از دلاوران و قهرمانان بنام عرب بود. خود را از اسب به زيرافکند و اسبش را پي کردو ضربتي بر صورت علي وارد آورد. علي نيز جلوتر آمد و به رزم تن به تن و زورآزمايي با يکديگر پرداختند، تا آنکه علي -رضي الله عنه- او را به قتل رسانيد. ديگر همراهان عمروبن عبدود نيز متواري شدند، و به سوي خندق بازگشتند و گريختند. آنان به قدري ترسيده بودند که عکرمه در حال دور شدن از عمروبن عبدود نيزهاش را بر جاي نهاده بود.
مشرکان در بعضي از روزهاي محاصره بسيار کوشيدند تا به خندق وارد شوند و از آن بگذرند، يا جادهاي در نقطهاي از آن تعبيه کنند تا بتوانند لشکريان را از آن جاده به سمت مدينه گسيل دارند؛ اما، مسلمانان مقابله و دفاعي ماهرانه و شکوهمند از خود نشان دادند، و آنان را به رگبار تيرهاي خودشان بستند، و با آنان پيکار سختي کردند، تا مشرکان در اين تکاپو شکست خوردند.
به خاطر اشتغال به اين دفاع سخت و جانانه، برخي از نمازهاي يوميه از رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- و مسلمانان قضا شد.
* در صحيحين از جابر روايت شده است که گفت: عمربن خطاب در يکي از روزهاي جنگ خندق از راه رسيد، و در حالي که به کفار قريش دشنام ميداد؛ گفت: اي رسولخدا، من هنوز نماز نخواندهام و خورشيد دارد غروب ميکند! پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- نيز گفتند: من هم به خدا نماز نخواندهام! همراه آن حضرت به محل بُطحان رفتيم، و ايشان در آنجا وضوي نماز گرفتند؛ ما نيز براي نماز وضو ساختيم، و هنگامي که پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- نماز عصر را ميخواندند، آفتاب غروب کرده بود. سپس، نماز مغرب را نيز به جاي آوردند [3].
حضرت رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- به خاطر از دست رفتن اين نمازشان بسيار ناراحت شدند، تا آنجا که مشرکان را نفرين کردند.
* در صحيح بخاري از علي از نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- نقل شده است که در روز خندق گفتند: خداوند خانههاي ايشان و گورهاي ايشان را بر سر آنان آکنده از آتش گرداند، همچنانکه ما را از گزاردن نماز وُسطي (نماز عصر) بازداشتند تا خورشيد غروب کرد! [4]
* در مُسند احمد و شافعي آمده است که مشرکان باعث شدند تا نمازهاي ظهر و عصر و مغرب و عشاي رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- ، همه قضا شد، و آن حضرت هر چهار نماز را يکجا گزاردند.
نَوَوي گفته است: شيوة جمع بين اين روايات آن است که بگوييم جنگ خندق چند روز به طول انجاميد؛ بنابراين، مضمون يک روايت در يک روز، و مضمون آن روايت ديگر در روز ديگر اتفاق افتاده است [5].
از اينجا ميتوان دريافت که تکاپوي مشرکان براي يافتن راه عبور و کوشش پيکر مسلمانان براي جلوگيري از عبور آنان، روزها ادامه يافته است؛ اما به علت آنکه خندق فيمابين دو لشکر فاصله انداخته بود، کارزاري مستقيم يا جنگي خونين فيمابين مشرکان و مسلمانان روي نداد، و به تيراندازي و گيرودارهاي تن به تن بسنده گرديد.
البته، در کشاکش همين تيراندازيها و پيکارهاي موردي نيز، چند تن انگشت شمار از دو لشکر کشته شدند: شش تن از مسلمانان، و ده تن از مشرکان، که از ميان اين چند تن نيز، تنها يک دو تن از آنان با شمشير به قتل رسيده بود.
درگير و دار اين تيراندازيها، رگ اَکحَلِ[6] سعدبن معاذ تير خورد؛ مردي از قبيله قريش به او تير زده بود، به نام حبّان بنعرقه؛ سعد دست به دعا برداشت و گفت: خداوندا، تو ميداني که نزد من هيچ نبرد و جهادي محبوبتر از آن نيست که با آن کسان که رسول تو را تکذيب کردند واز وطنش آواره ساختند بجنگم! خداوندا، من گمان ميکردم که جنگ ميان ما و قريشيان را پايان دادهاي؛ حال اگر همچنان جنگ و نبرد ما با قريشيان برقرار است، مرا در برابر آنان نگاهدار تا در راه تو با آنان جهاد کنم؛ اما اگر جنگ ما را با قريشيان پايان دادهاي، اين زخم مرا بترکان و مرگ مرا به واسطة همين زخم قرار ده! [7] و در پايان دعايش افزود: و مرا مميران تا چشمانم به شکست و تسليم بنيقريظه نيز روشن گردد! [8]
[1]- سوره احزاب، آيه 22.
[2]- سوره احزاب، آيه 12.
[3]- صحيح البخاري، ج 2، ص 590.
[4]- صحيح بخاري.ج2ص590
[5]- شرح صحيح مُسلم، نووي، ج 1، ص 227.
[6]- رگ اَکحَل، رگي است در دست، بالاتر از مچ انسان، که به هنگام فصد (رگزني) آن را قطع ميکنند.
[7]- صحيح بخاري، ج 3، ص 591.
[8]- سيرة ابنهشام، ج 3، ص 337.
توطئه سران يهودي
در همان اثنا که مسلمانان با اين گرفتاريها در صحنه نبرد روياروي بودند، مارهاي سمي خطرناک دسيسه و توطئه نيز در لانههايش ميخزيدند، و قصد آن داشتند که زهر خود را به پيکر مسلمين وارد سازند. بزرگ تبهکاران بنينضير، حييبناخطب به منطقة سکونت بنيقريظه شتافت و به سراغ کعب بناسد قُرظي رفت. وي سرور و پيشواي بنيقريظه و نمايندة عهد و پيمان آنان با رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- بود، و با آن حضرت پيمان بسته بود که هرگاه جنگي براي ايشان روي دهد، از ايشان پشتيباني کند؛ چنانکه گذشت. حييبن اخطب بر در خانة کعب رفت و دقّالباب کرد؛ اما، کعب در خانهاش را بر روي وي بست. حيي پيوسته اصرار ورزيد و با او صحبت کرد، تا بالاخره در خانهاش را به روي وي گشود. حيي گفت: من- اي کعب- براي تو عزت جاويدان را همراه با يک درياي بيکران آوردهام! قريشيان همگي را با فرماندهان و سروران ايشان همراه آوردهام و در ذَنَب نَقمي در کنار احمد جاي دادهام؛ و اينها همه با من عهد و پيمان بستهاند که تا ريشة محمد و اطرافيانش را از جاي برنکنند، از اين منطقه بيرون نروند!
کعب در پاسخ وي گفت: به خدا، تو ذلت هميشة روزگار را همراه با ابري بيباران که آبش از دست رفته است، براي من آوردهاي؟! ابري که فقط رعد و برق دارد، و آبي در آن نيست که ببارد؟! واي بر حال تو، اي حيي! مرا به وضع و حال خودم واگذار! که من از محمد جز صدق و وفا چيز ديگري سراغ ندارم!
حييبناخطب، چنانکه گويي اُشتري چموش را ميخواهد رام گرداند، آنقدر بر او پيچيد تا کعب به او اين امتياز را داد و به او گفت: من با تو عهد و پيمان ميبندم که هرگاه قريشيان و طوايف غطفان بازگشتند و نتوانستند به محمد آسيبي برسانند، من نيز با تو در قلعهات همراه خواهم گرديد، تا هر آنچه بر سر تو ميآيد بر سر من نيز بيايد! و با اين ترتيب، کعب بن اسد پيمانش را شکست، و خود را از قيد و بند عهد و پيماني که با مسلمانان بسته بود بيرون آورد، و با مشرکان در جنگ با مسلمانان همداستان گرديد[1].
در مقام عمل نيز، يهوديان بنيقريظه وارد عمليات جنگي شدند.
* ابن اسحاق گويد: صفيه دختر عبدالمطلب در حصن فارع، دژ حسّان بنثابت بود. در آن قلعه زنان و کودکان تحت سرپرستي حسّان بودند. صفيه گويد: مردي از يهوديان بر ما گذشت، و به گشت زدن پيرامون قلعه پرداخت. در آن اوان، بنيقريظه ديگر وارد جنگ شده بودند، و عهد و پيمان خودشان را با رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- شکسته بودند، و ميان ما و آنان کسي نبود که از ما دفاع کند. رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- و مسلمانان نيز سخت با دشمن درگير بودند، و اگر کسي به سراغ ما ميآمد، نميتوانستند دست از دشمن بدارند و به حمايت از ما بشتابند. گويد: گفتم: اي حسان، اين مرد يهودي، چنانکه مشاهده ميکني، پيرامون قلعة ما گشت ميزند، و من به خدا ايمن نيستم از اينکه وي اين وضعيت آسيبپذير ما را به يهوديان پشت سر ما خبر ندهد؛ رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- نيز با اصحابشان درگير جنگ با دشمناند و نميتوانند به داد ما برسند؛ بر سر او فرود آي و او را به قتل برسان! حسّان گفت: به خدا، تو ميداني که از من چنين کاري برنميآيد؟! صفيه گويد: کمربند خود را محکم کردم و عمودي آهنين به دست گرفتم، و از قلعه فرود آمدم و آهنگ آن مرد يهودي کردم، و با آن عمود بر فرق وي زدم و او را به قتل رسانيدم. آنگاه به قلعه بازگشتم و گفتم: اي حسّان، از قلعه فرود آي و جامه و اسلحه و لوازمش را برگير؛ مرد بودن وي مانع آن گرديد که من وسايل و لوازمش را از او بازگيرم! حسّان گفت: مرا نيز به وسايل و لوازم و اسلحهاش نيازي نيست! [2]
اين کار ارزشمند عمة رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در راستاي مصونيت و محفوظ ماندن زنان و کودکان مسلمانان تأثيري شگرف برجاي نهاد؛ آنچنانکه گويي يهوديان گمان کردند که اين دژها و قلعهها تحت حمايت رزمندگان لشکر اسلاماند، در حاليکه به طور کامل خالي از مردان و رزمندگان بودند. اين بود که بار ديگر جرأت تکرار چنين عملي را پيدا نکردند، و براي آنکه يک دليل عملي درجهت پيوستن به صفوف جنگجويان بتپرست داشته باشند، از لحاظ تدارکات و پشتيباني کمک رسانيدن به آنان را آغاز کردند؛ چنانکه مسلمانان از همين کمکرسانيهاي آنان به مشرکان بيست شتر را مصادره کردند.
[1]- سيرة ابنهشام، ج 2، ص 220-221.
[2]- سيرةابنهشام، ج 2، ص 228؛ ابن حجر عسقلاني يادآور شده است که اين روايت را احمد به سند قوي از عبدالله بن زبير نقل کرده است؛ نکـ: فتح الباري، ج 6، ص 285، شرح کتاب فرض الخُمس، باب 18، صحيح البخاري.
مقابله پيامبر با وضع ناهنجار
خبر به رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- و مسلمانان رسيد. دست به تحقيقات محلي زدند تا موضع بني قريظه براي آن حضرت مکشوف گردد، و آن چنان که بايد و شايد از نظر نظامي و رزمي با آنان روياروي شوند. براي اين منظور، نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- سعدين، سعدبن معاذ و سعدبن عباده، و عبدالله بنرواحه، و خوّات بن جبير را مأمور تحقيقات گردانيدند و به آنان فرمودند: برويد، ببينيد، آيا اخباري که دربارة اين جماعت به ما رسيده است حقيقت دارد يا نه؟ اگر حقيقت داشت، به نحوي رمزي که من دريابم، مطلب را به من برسانيد، و با اشاعة مطلب بازوان مردم را سست نکنيد؛ اما اگر همچنان نسبت به ما وفادار بودند، آشکارا در ميان مردم اعلام کنيد!
مأموران تحقيق، همينکه به يهوديان بنيقريظه نزديک شدند، دريافتند که آنان در بدترين وضعيت قرار دارند؛ زيرا، بنيقريظه آشکارا نسبت به آنان ابراز دشمني کردند، و دهان به دشنام دادن و ناسزا گفتن به ايشان گشودند، و به رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- اهانت کردند، و گفتند: رسول خدا ديگر کيست؟ هيچ عهد و پيماني ميان ما و محمد نيست! از نزد آنان بازگشتند. وقتي بر رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- وارد شدند، به صورت رمزي خطاب به آن حضرت گفتند: عَضَل و قاره! يعني: اينان همانند دو طايفة عضل و قاره که به اصحاب رجيع نيرنگ زدند، با ما بر سر حيله و نيرنگاند!
به رغم کوششي که سعدين و همراهانشان درجهت مخفي نگاهداشتن حقيقت به خرج دادند، لشکريان اسلام به فراست، حقيقت امر را دريافتند، و خطري وحشتآفرين را در برابر خويش مجسم ديدند.
مسلمانان در موقعيتي بس دشوار قرار گرفته بودند. ميان سپاه مسلمانان و بنيقريظه هيچچيز و هيچکس حائل نبود که بتواند مانع ضربت زدن بنيقريظه به مسلمين از پشت سر باشد. روبهروي مسلمانان نيز لشکري بيحدّ و حصر پيوسته در تکاپو بود که نميتوانستند لحظهاي از حال او غافل شوند. از آن طرف، کودکان و زنانشان در نزديکي همين نيرنگبازان يهودي سکونت داشتند، و هيچ رادع و مانع و حامي و نگهبان و سرپرستي نداشتند. به يک سخن، وضعيت مسلمانان چنان بود که خداوند متعال ميفرمايد:
(ذْ جَاؤُوكُم مِّن فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنكُمْ وَإِذْ زَاغَتْ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا * هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالاً شَدِيد)[1].
«و آن هنگام که چشمها از حدقه درآمده، و دلها از سينه بيرون پريده بود، و درباره خداوند چه گمانها که نميکرديد! در آنجا و در آن اوان، خداباوران سخت گرفتار آمده بودند، و به سختي به خود ميلرزيدند!»
طلايههاي نفاق نيز بار ديگر از زبان برخي منافقان سر برزده بود، و ميگفتند: محمد به ما وعده داده بود که گنجينههاي خسروان ايران و قيصران روم را خواهم بلعيد؛ در حاليکه امروز هيچيک از ما برجان خويش ايمن نيست که براي قضاي حاجت برود!؟ بعضي ديگر با صداي بلند در ميان لشکريان ميگفتند: خانه و خانوادههاي ما آسيبپذير و بيپناه ماندهاند؛ به ما اجازه دهيد از ميان صفوف لشکريان خارج شويم و به خانههايمان که بيرون مدينه است بازگرديم!؟ حتي کار به جايي رسيد که بنيسلمه بناي نااستواري و ناسازگاري را گذاشتند. دربارة اين گروه از مسلمانان و آن گروه از منافقان است که خداوند متعال اين آيات را نازل فرموده است:
(وَإِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ مَّا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً * وَإِذْ قَالَت طَّائِفَةٌ مِّنْهُمْ يَا أَهْلَ يَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَيَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِّنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوْرَةٌ وَمَا هِيَ بِعَوْرَةٍ إِن يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَار)[2].
«و آن هنگام که منافقان و آن کساني که بيمار دل بودند ميگفتند: خدا و رسولخدا جز فريب به ما نويدي ندادهاند! و آن هنگام که طائفهاي از آنان گفتند: اي اهل يثرب! چه نشستهايد؟! بيدرنگ بازگرديد! و گروهي از آنان از پيامبر اجازه بازگشت ميخواستند و ميگفتند: خانههاي ما آسيبپذير و خانوادههاي ما بيپناهاند! در حالي که هرگز چنين نيست؛ اينان فقط ميخواهند از صحنه کارزار بگريزند!»
اما رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- ؛ همينکه خبر نيرنگ و بيوفايي بنيقريظه به ايشان رسيد، جامه بر سر کشيدند و کناري دراز کشيدند و مدتي نسبتاً طولاني درنگ کردند؛ به گونهاي که مردم نيز سخت سر به گريبان شدند؛ آنگاه برخاستند و مژده دادند و ميگفتند:
(الله أکبر! أبشروا يامعشر المسلمين بفتح الله ونصره).
«خدا بزرگ است! مژده دهيد اي جماعت مسلمانان به خاطر پيروزي و ياري خداوند!»
سپس برنامهريزي و توجيه افراد لشکر اسلام را براي رويارويي با شرايط موجود آغاز فرمودند. به عنوان جزئي از اين نقشه جنگي، از آن پس رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- پاسداراني را مرتباً به مدينه اعزام مي کردند تا از شبيخون زدن دشمن به اماکن سکونت زنان و کودکان جلوگيري کنند؛ اما ميبايست اقدام قاطعي صورت ميگرفت که بر اثر آن صفوف متشکل احزاب از هم پاشيده شود! به منظور تحقُق بخشيدن به اين هدف، پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- اراده فرمودند با عُيينه بن حصن و حارثبن عوف دو رئيس قبيلة غطفان در ازاي يک سوم محصول ميوة خرماي مدينه صلح کنند، تا مسلمانان در برابر قريشيان يکسره شوند و بتوانند شکستي اساسي و زودرس را بر آنان تحميل کنند؛ به خصوص که بارها ميزان توانمندي و جنگاوري قريشيان را آزموده بودند.
رايزني و گفتگو بر سر اين مسئله آغاز شد. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در اين مورد با سعدين (سعدبن معاذ و سعدبن عباده) مشورت کردند. آن دو گفتند: اي رسول خدا، اگر خداوند شما را به اين کار امر فرموده است، سمعاً و طاعتاً! اما، اگر شما اين کار را به خاطر ما ميخواهيد انجام بدهيد، ما نيازي به چنين کاري نداريم! ما با اين جماعت در شرک ورزيدن به خدا و بتپرستيدن وحدت کلمه داشتيم، و با اين حال، اينان به خواب هم نميديدند که از محصول ميوه و خرماي مدينه بخورند، مگر به صورت پذيرايي از مهمان يا از طريق خريداري؛ اکنون که خداوند ما را به دين حق مشرف گردانيده و ما را به اسلام رهنمون گرديده، و با وجود شما ما را عزت و کرامت بخشيده است، اموالمان را دو دستي تقديم اينان کنيم؟! بخدا، ما به اينان هيچ نخواهيم داد مگر شمشير! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- نيز رأي و نظر آن دو را تصويب و تأييد فرمودند و گفتند:
(إنما هو شيءٌ أصنعه لکم لما رأيت العرب قد رمتکم عن قوسٍ واحدة).
«اين کاري بود که من ميخواستم به خاطر شما انجام بدهم؛ زيرا که ديدم قوم عرب همه در برابر شما با يکديگر همدست شدهاند و دست به دست يکديگر دادهاند!»
از آن سوي ديگر، خداوند عزوجل که همة حمد و سپاسها او را سزاست، از جانب خود کاري ساخت کارستان؛ که بر اثر آن پشت دشمن را شکست، و صفوف دشمن را از هم پاشيد، و لبة تيز حربة آنان را کُند گردانيد. از جمله اين سبب و سازيهاي کردگار آن بود که مردي از غطفان که او را نعيم بن مسعودبنعامر اشجعي -رضي الله عنه- ميناميدند، نزد رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آمد و گفت: اي رسول خدا، من مسلمان شدهام؛ اما قوم و قبيلة من از اسلام آوردن من آگاهي ندارند؛ هر امري داريد به من بفرماييد! رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند:
(إنما أنت رجل واحد، فخذل عنا ما استطعت، فان الحرب خدعة).
«تو يک مرد تنهايي، هرچه در توان داري به سود ما عزم دشمن را سست گردان؛ که جنگ سراسر نيرنگ است!»
نعيم بيدرنگ خود را به نزد بنيقريظه رسانيد که با آنان درعهد جاهليت معامله و معاشرت داشت و بر آنان وارد شد و گفت: شما از ميزان محبت من به شما و صميميت من نسبت به خودتان باخبريد! گفتند: راست ميگويي! گفت: حال که چنين است، با شما بگويم که در اين کارزار، قريش همانند شما نيستند، منطقه منطقة شما است، اموال و فرزندان و زنان شما در اين منطقه به سر ميبرند و نميتوانيد از اينجا به جاي ديگري برويد و نقل مکان کنيد؛ اما، قريش و غطفان، آمدهاند تا با محمد و اصحابش بجنگند، و شما از آنان پشتيباني و حمايت کردهايد، در حاليکه منطقة سکونتشان و اموال و زنانشان در جايي ديگر است؛ اگر فرصتي به دست بياورند، از فرصت حداکثر استفاده را ميکنند؛ و اگر دستشان به جايي نرسيد، به سرزمين خودشان بازميگردند، و شما را با محمد تنها ميگذارند، و محمد ار شما انتقام ميگيرد! گفتند: پس چه بايد کرد، اي نعيم؟! گفت: همراه آنان نجنگيد تا وقتيکه شماري از مردان خويش را به عنوان گروگان به شما بسپارند! گفتند: پيشنهادي بسيار نيکو دادي؟!
نعيم، از آنجا بيدرنگ و بدون فوت وقت، خود را به نزد قريش رسانيد و به آنان گفت: شما خوب ميدانيد که من تا چه اندازه نسبت به شما مودت و محبت دارم، و خيرخواه شما هستم؟! گفتند: آري! گفت: يهوديان از آن پيمانشکني که به خاطر شما با محمد و يارانش معمول داشتهاند پشيمان شدهاند، و با او باب مراوده را باز کردهاند و به او وعده دادهاند که مرداني را از شما به رسم گروگان بگيرند و به آنان بسپارند، و به دنبال اين خوش خدمتي دوباره با او برعليه شما همپيمان شوند. بنابراين، اگر به نزد شما فرستادند و گروگان طلبيدند، در اختيارشان نگذاريد! از آنجا نيز شتابان به نزد طوايف غطفان رفت و سخناني از آن دست تحويل آنان داد.
شب شنبهاي در ماه شوال سال پنجم هجرت قريشيان به نزد يهوديان بنيقريظه پيام فرستادند که: ما در اينجا در اين سرزمين ديگر تاب و توان اقامت نداريم؛ همة اسبان و شتران ما دارند هلاک ميشوند! بياييد با هم دست به يکي کنيم و کار را با محمد يکسره سازيم؟! يهوديان در پاسخ پيام ايشان پيام فرستادند که: امروز روز شنبه است، و شما نيک ميدانيد که پيشينيان ما از بابت اقدام در روز شنبه به چه مصائبي دچار آمدهاند؟! علاوه بر اين، ما همراه شما نخواهيم جنگيد، مگر آنکه شماري از مردانتان را به رسم گروگان به نزد ما بفرستيد! وقتي فرستادگان قريشيان با اين پاسخ و پيام از سوي يهوديان بازگشتند، قريشيان و طوايف غطفان گفتند: به خدا نعيم شما را خوب شناخته بود! بلافاصله براي يهوديان پيام فرستادند که به خدا ما احدي را به رسم گروگان نزد شما نخواهيم فرستاد؛ بيدرنگ با ما همراه شويد تا کار محمد را يکسره سازيم! بنيقريظه نيز گفتند: به خدا، نعيم شما را خوب شناخته بود! طرفين دست از ياري و پشتيباني يکديگر کشيدند، و جدايي و دو دستگي بر صفوف فشرده و متشکل آنان سايه افکند، و عزم و ارادة آنان را سست گردانيد.
دعاي مسلمانان در گيرودار جنگ احزاب به درگاه خداوند متعال، اين بود: (اللهم استرعوراتنا، و آمن روعاتنا) خداوندا، نقاط آسيبپذير و بيدفاع ما را از شرّ دشمن مستور و محفوظ بدار، و اين نگرانيها و پريشانيها را از دلهاي ما بازدار! رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- نيز در همان اوان، دستهجات کفار و مشرکان را نفرين کردند و گفتند:
(اللهم منزل الکتاب، سريع الحساب، اهزم الاحزاب! اللهم اهزمهم وزلزلهم)[3].
«خداوندا، اي فرو فرستنده کتاب، و اي سريع الحساب، شکستي فراگير نازل کن بر اين احزاب! خداوندا، اينان را درهم شکن، و بنيان ايشان را از پاي بست بلرزان؟!»
خداوند دعاي رسول خويش و مسلمانان را شنيد. به دنبال تفرقهاي که در صفوف مشرکان خزيد، و جدايي و بيوفايي در ميانشان حکمفرما گرديد، خداوند لشکريان باد را نيز بر سر ايشان فرستاد. وزش شديد باد، خيمههايشان را از جاي برکند، و هرجا ديگي بارگذاشته بودند، وارونه کرد، و طنابهاي خيمههايشان را از زمين درآورد، و آرامش و آسايش را از انان برگرفت. لشکرياني از فرشتگان نيز فرو فرستاد تا آنان را متزلزل گردانند، و در دلهايشان ترس و وحشت بياندازند.
رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در آن شب سرد سخت، حُذَيفه بنيمان را فرستادند تا از دشمن کسب خبر کند. حُذَيفه وقتي سررسيد، آنان را بر همين حال ديد، که دارند آمادة کوچيدن ميشوند. به سوي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- بازگشت و کوچيدن آن جماعت را به آن حضرت گزارش کرد. اينک، خداوند دشمنان رسول خويش را دفع کرده بود، و خشمگين و اندوهگين بازگردانيده بود، در حالي که دستشان به هيچ چيز نرسيده بود، و حتّي خداوند آن حضرت را از بابت کارزار با آنان نيز کفايت فرموده بود، و نويدهاي خود را راست آورده، و لشکريان خويش را عزت داده، و بندة خود را پيروز گردانيده، و خود به تنهايي همه احزاب را در نورديده بود. بنابراين، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به مدينه بازگشتند.
[1]- سوره احزاب، آيات 10 و 11.
[2]- سوره احزاب، آيات 12-13.
[3]- صحيح البخاري، کتاب الجهاد، ج 1، ص 411، کتاب المغازي، ج 2، ص 590.
دستاوردهاي جنگ احزاب
جنگ خندق، بنابر قول صحيحتر، در ماه شوّال سال پنجم هجرت روي داد. مشرکان در گيرودار اين جنگ، مدّت يک ماه يا اندکي کمتر، مسلمانان را در محاصرة خويش داشتند. از جمع ميان اطلاعات موجود در منابع ميتوان دريافت که آغاز محاصره در ماه شوال و پايان آن در ماه ذيقعده بوده است. بنا به نوشتة ابنسعد، بازگشت رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- از خندق، روز چهارشنبه هفت روز باقي مانده به پايان ذيقعده روي داده است.
جنگ احزاب (خندق) يک جنگ خسارت بار نبود؛ بلکه يک جنگ رواني بود. کشتار سختي در اين جنگ صورت نگرفت؛ اما، يکي از سرنوشتسازترين نبردها در تاريخ اسلام بود که به شکست و خواري و رسوايي مشرکان انجاميد، و اين نتيجه را تثبيت کرد که هيچ نيرويي از نيروهاي قوم عرب توان ريشهکن کردن نيروي محدودي را که در مدينه در حال رشد و نشو و نما است، ندارد؛ زيرا، قوم عرب هرگز توانمندي بيش از اين را نداشت که جمعيتي آن چنان انبوه که در جنگ احزاب فراهم آورد، گردآورد! به همين جهت، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- هنگامي که خداوند جنگ احزاب را به خير گذرانيد، فرمودند:
(الآن نغزوهم ولا يغزونا؛ نحن نسير إليهم)[1].
«اينک ما به جنگ آنان ميرويم، و آنان ديگر به جنگ ما نميايند، ما به سوي آنان رهسپار خواهيم شد!»
[1]- صحيح البخاري، ج 2، ص 590.
0 نظرات:
ارسال یک نظر