بر اساس سرگذشت: ناتاشا ــ قرقيزستان

بر اساس سرگذشت: ناتاشا ــ قرقيزستان

 تهيه و ترجمه: شفيق شمس
من در بيشکک در جمهوري قرقيزستان زندگي مي کنم؛ مانند اکثر دختران همسن وسال خودم عاشق مد وآرايش ولباسهاي جديد بودم.اولين بار که  به طور اتفاقي با اسلام آشنا شدم روزي بود که به ديدار يکي از زنان مسلمان که اهل داغستان بود رفته بودم.او از سفر حج برگشته بود؛ آنجا بود که با بسياري از مسائل آشنا شدم، او به من توضيح داد که کعبه چقدر ابهت دارد و مقصود از حج چيست.به من گفت که هيچ معبودي بر حق به جز خداي يکتا وجود ندارد، قصه تمام پيامبران مانند آدم ونوح وابراهيم ولوط وموسي وعيسي ودر نهايت حضرت محمد را برايم شرح داد ...

از اين سخنان متعجب شده بودم.زيرا براي اولين بار با اين مسائل آشنا مي شدم .فکر مي کردم زندگي فقط در پوشيدن لباسهاي جديد ومد روز وتشکيل خانواده وتربيت فرزندان ودر نهايت به مرگ مي انجامد وديگر هيچ...

نمي دانستم که انسان مورد محاسبه قرار خواهد گرفت؛ بعد از آن دچار نگراني واظطراب شدم.همواره در فکر بودم وهر سؤالي که در مورد اسلام به ذهنم مي رسيد از آن زن مي پرسيدم.
يک ماه از اين اتفاق گذشت،اين يک ماه براي من همانند يک سال بود؛بالاخره تصميم خودم را گرفتم وبه پيش آن زن رفتم وگفتم چگونه مي توانم مسلمان شوم.او به من گفت:الآن؟
گفتم:آري گفت:بگو اشهد ان لا اله الله وأشهد ان محمد رسول الله

لحظات تعيين کننده اي  بود؛ هروقت آن منظره را به ياد مي آورم اشک از چشمانم سرازير مي شود.از آن لحظه به بعد هر کتابي که در مورد اسلام توضيح مي داد را مطالعه مي کردم.شش ماه گذشت ومن به نماز وپوشيدن حجاب روي آوردم.در اين مدت که اين تصميم گرفتم سختيها ومشکلات همانند طوفاني ويرانگر از هر طرف مرا احاطه کرد؛به حول وقوه الهي در مقابل اين سختيها توانستم ثابت قدم خارج شوم.اولين کساني که به من فشار آورد مادرم بود که به انواع وسايل مرا از پوشيدن حجاب ودين اسلام منع مي کرد.خيلي تلاش کرد که مرا از دين اسلام خارج کند؛تا اينکه بالاخره طاقت او تمام شد وروزي برسر من فرياد کشيد ومرا از خانه بيرون کرد وگفت تا ماداميکه بر دين اسلام هستي نمي خواهم تو را ببينم!

دنيا بر سرم تيره وتار شد؛دنبال راه حل مي گشتم به سوي مسجد رفتم واز امام آنجا بر سر اين موضوع مشورت کردم...او نصيحتم کرد وگفت تا مدتي از خانواده دور باشم وعبادتهايم را از آنها مخفي کنم. روزها گذشت  ومن توانستم با جواني که او نيز تازه مسلمان بود  ازدواج کنم وازآن موقع تا الآن سه سال گذشته است وهمواره خداوند را به خاطر نعمت اسلام شکر گذار هستيم.تنها آرزويي که الان دارم اين است که خداوند پدر ومادرم را هدايت کند چون دوست ندارم آنها در آتش جهنم بسوزند.                                         
والسلام.

تهيه و ترجمه: شفيق شمس
مصدر: سايت نوار اسلام
IslamTape.Com

0 نظرات:

ارسال یک نظر