براساس سرگذشت: هيا ــ اردن

   
براساس سرگذشت: هيا ــ اردن
ترجمه  تنظيم: شفيق شمس

دوران کودکي
از کودکي دنبال ماهيت اين جهان آفرينش بودم.من در خانواده اي بزرگ شده ام که به تمام معني لائيک بودند وفقط به دنبال دلايل عقلي براي اثبات امور بودندوبه غير از اين چيز ديگري را قبول نداشتند.پدر ومادرم در شوروي[در زمان دانشجويي] با هم آشنا شده بودند وهردو عضو حزب کمونيست بودند.مادرم در اصل از مسيحيان اردن بود اما پدرم اسما ًودر گذرنامه اش مسلمان بود اما در عقيده هرگز اين چنين نبود.والدينم  به خاطر شغلشان دائم در سفر بودند به طوريکه به کشورهاي فرانسه ،مصر،الجزائر،ليبي،مسافرت کرده بودند اما بالاخره در سرزمين مادريشان سکونت يافتند.من وبرادرم در الجزائر به دنيا آمده ايم.

ايام تحصيل
وقتي به مدرسه وارد شديم  براي اولين باربا مسائل ديني آشنا شديم؛ذهن ما مملوازسؤالاتي بود که وقتي به خانه مي آمديم در قالب سؤالاتي آن را از والدينمان مي پرسيديم.وقتي از آنها مي پرسيديم آيا خداواقعا ً وجوددارد؟ جواب آنها طبق معمول اين بود که خدايي وجود ندارد.وقتي به آنها مي گفتيم پس اين چيزهايي که ما در مدرسه تعليم مي بينيم چيست؟ مي گفتند:اين چيزها را براي مردم عوام توضيح مي دهند تا آنها را از کارهايي نظير دزدي وخلاف باز دارند؛تا آنها هميشه احساس کنند که کسي آنها را مي پايد،درنتيجه هرج ومرج کاهش مي يابد.يادم مي آيد هميشه در دوران تحصيل به خودم افتخار مي کردم زيرا هرگز خود را ساده نمي پنداشتم تا به چيزي ايمان داشته باشم که هيچ اساسي ندارد.بالاخره هرديني اصل واساسي داردحتي در دين هاي قديمي مانند افسانه هاي يوناني(الياد واديسه) نيز خداياني هر چند باطل موجود بوده است.مانند الهه خورشيد يا الهه عشق وخدايگان ديگري که براي هر امري به آن معتقد بودند.در خانواده ما براي هرموضوع علمي تفسيري مي تراشيدند اما براي عباداتي که خداوند به آن دستور داده است، هرگز اجازه نداشتيم آن را به جاي بياوريم.روزي يادم هست که من وبرادرم فقط از روي کنجکاوي روزه گرفتيم بدون آنکه خانواده ام از اين موضوع با خبر باشند وقتي پدرومادرم مي خواستند نهارشان را بخورند ما از خوردن امتناع کرديم که اين موضوع آنها را به شدت عصباني کرد به طوريکه با ما برخورد شديد انجام دادند وتنبيهمان کردند،ومارا مانند ساير مردم احمق خواندند.جالب اين بود که مادرم که يک مسيحي بود چندان اعتراضي نداشت بلکه اين پدرم بود که به شدت به اين امر معترض بودزيرا بعد از سالها هنوز هم يک فرد معتقد به حزب کمونسيت بود.هنگامي که در کلاس نهم در مورد اعجاز قرآن مي خواندم با اينکه به من گفته بودند اين همه خرافات است اما بعد از تفکر نمي توانستم اين مطلب را قبول کنم زيرا غير ممکن بود تمام اين اعجازات علمي که در قرآن موجود بود ناشي از خرافات وافسانه باشد.وقتي به خانه رفتم از پدرم در مورد اصل اين جهان آفرينش سؤال کردم که او گفت اين جهان بر اساس يک انفجار قوي هسته اي که در يک ذره  رخ داده است که باعث شده است کهکشانها از هم جدا شوند وسبب به وجود آمدن مجموعه شمسي وباقي سياره ها شده است.گفتم:اين ذره از کجا به وجود آمده است؟با خنده جواب دادند اين ذره به طور اتفاقي وشانس به وجود آمده است.من که حرف آنها را قبول نداشتم زيرا اين غير ممکن بود که تمام اين عالم آفرينش فقط به طور اتفاقي به وجود آمده باشد.تصميم گرفتم ديانات مختلف را مورد مطالعه قرار بدهم؛خوشبختانه  کتابخانه مدرسه ما مملواز کتبي بود که       مي خواستم مورد مطالعه قرار بدهم.

کتابهاي آسماني
من تحقيقم را از تورات شروع کردم،در تورات متوجه شدم آنها فقط به چيزهايي ايمان مي آوردند که قابل لمس بود در حاليکه از آنها خواسته شده بود خدايي را بپرستند که نه قابل ديدن است ونه قابل لمس کردن.بعد از آن به سراغ انجيل رفتم؛خواندن انجيل يک حالت روحاني را به من مي بخشيد واين براي من زيبا بود وقتي که به قسمتي را رسيدم که وصف خداوند در آن آمده بود متوجه شدم که خداوند را طوري وصف کرده بودند که در نگاه اول يک پادشاه را تداعي مي کرد که اطراف آن را سربازان ومشاوراني در خدمت او بودند واو بر اريکه قدرت نشسته است.اين براي من غير قابل هضم بود زيرا در اين صورت با پادشاهان اين دنيا هيچ تفاوتي نداشت واز نظر من داراي اشکال بود.به نزد مادرم رفتم وتفسير اين آيه را از او پرسيدم که مادرم گفت:اين از مسائلي است که تفسيرمشخصي براي آن وجود ندارد.به او گفتم: پس چگونه شما به چيزي ايمان مي آوريد که تفسيري براي آن موجودنيست؟[اين را از آن جهت از مادرم پرسيدم زيرا آنها بدون دليل علمي ومنطقي هيچ چيزي برايشان قابل قبول نبود]بعد از آن به سوي قرآن رفتم.قبل ازاينکه قرآن را مورد مطالعه قرار بدهم اسلام را در ذهنم طوري پرورش داده بودند که از ارزش زن کاسته بود زيرا به دستور قرآن زن بايد تمام بدن خود را مي پوشانداما با مطالعه قرآن مانند کسي که مسحور شده باشد هرچه بيشتر به جستجو مي پرداختم بيشتر مي يافتم؛وهر چه بيشتر مي يافتم قرآن را بيش از پيش دوست     مي داشتم.من گمشده خود را پيدا کرده بودم؛قرآن طوري بود که بين عقل واحساس وبين روح وماده توازن داشت.

اسلام من
به نزد دوستانم رفتم واز آنها خواستم مرا با نماز وانواع عبادات آشنا سازند.زندگي واقعي ام از اين جا شروع شد.وقتي مسلمان شدم براي انجام فرائض کمي دچار مشکل بودم زيرا در خانه کسي از اسلام من خبر نداشت.سجاده نمازم را زير رختخوابم پنهان مي کردم.وقتي همه مي خوابيدندبه نماز خواندن مي ايستادم.قرآن را با استفاده از يک چراغ کوچک مطالعه کردم ودر کلاسهاي ديني شرکت مي کردم بدون اينکه کسي متوجه شود.روزي وقتي نشسته بوديم پدرم قسمتهايي از قرآن را خواند سپس شروع به تمسخر از آيات خدا وقرآن پرداخت در آن موقع بود که من سکوت را جايز ندانستم وسعي کردم جوابي را براي هتاکي هاي او بيابم.در حاليکه از هيجان بر خود مي لرزيدم به پيش پدرم رفتم وبا او به نقاش پرداختم.مناظره ما به طول انجاميد؛خوشبختانه در طول مناظره به طور ناخودآگاه دليل منطقي وحجت هاي قاطع در ذهنم خطور مي کردتا اينکه بالاخره پدرم که ديگر کم آورده بود از اين بحث کنار کشيد وبه من گفت:تو چيزي نمي داني وفقط خرافات مي گويي!من متعجب بودم شخصي که روبروي من نشسته بود يعني پدرم براي هر تفسير علمي دليل وحجت مي آورد اما اينجا او هرگز نمي توانست دلايلي را که از قرآن وبه طور قاطع مي آوردم را قبول کند.خوشبختانه اين مناظره مرا در ايمانم راسخ تر کرد زيرا به عينه مشاهده کردم که دلائل من با قرآن خيلي مستحکم تر بود ودانستم که برروي راه راست قدم برداشته ام.
                                                                                     والسلام.

تهيه و ترجمه: شفيق شمس
مصدر: سايت نوار اسلام
IslamTape.Com

0 نظرات:

ارسال یک نظر