قتل کعب بن اشرف در چهاردهم ماه ربيع‌الاول سال سوم هجرت

قتل کعب بن اشرف در چهاردهم ماه ربيع‌الاول سال سوم هجرت
کعب بن اشرف، از همة يهوديان نسبت به اسلام و مسلمين کينه‌توزتر بود، و بيش از همه، رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- را مي‌آزرد، و از همه سرسخت‌تر، آشکارا نداي جنگ با پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- را درمي‌داد.
وي از قبيلة طييء، از بني‌نَبهان، و مادرش از بني نضير بود. ثروتمندي رفاه زده بود، که در ميان قوم عرب به زيبايي مشهور، و شاعري از شاعران بنام عرب محسوب بود، و قلعة وي در جنوب شرقي مدينه پشت محلة بني‌نضير واقع شده بود.
زماني که نخستين خبر مربوط به پيروزي مسلمانان و کشته شدن سران قريش به وي رسيد، گفت: آيا اين حق است؟ اينان اشراف عرب‌اند و پادشاهان زمان! بخدا، اگر محمد اين جماعت را از پاي درآورده باشد، زيرزمين بهتر از روي آن است!
وقتي که اخبار رسيده نزد او قطعيت يافت، دشمن خدا به پاي خاست، و به هجو رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- و مسلمانان پرداخت، و دشمنانشان را مي‌ستود، و آنان را بر عليه مسلمانان تحريک مي‌کرد. به اين اندازه نيز رضايت نداد، و سرانجام سواره بسوي قريشيان رفت، و بر مطلب بن ابي وداعة سهمي وارد شد، و به سرودن اشعاري مبني بر سوگواري براي کشتگان مشرکان که در چاه بدر ريخته شدند، آغاز کرد، تا کينه‌هاي دروني قريشيان را برآشوبد، و آتش عداوت آنان را بر عليه نبي‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- شعله‌ور سازد، و آنان را به جنگ با آن حضرت فراخواند. در آن اثنا که وي در مکه بود، ابوسفيان و ديگر مشرکان از او پرسيدند: آيا دين ما نزد تو مجبوب‌تر است يا دين محمد و يارانش؟ و کداميک از دو گروه راه يافته‌ترند؟ کعب بن اشرف گفت: شما راه يافته‌تريد و برتريد؟! در اين ارتباط خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود:
﴿أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُواْ نَصِيباً مِّنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ هَؤُلاء أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُواْ سَبِيلاً[1].
«آيا مشاهده نکردي کردار کساني را که بهره‌اي از کتاب آنان را داده‌اند، به جبت و طاغوت ايمان مي‌آورند، و کفر پيشگان را مي‌گويند که اينان از خدا باوران ايمان آورده راه‌يافته‌ترند!»
کعب با همين احوال به مدينه بازگشت و اين بار در اشعارش غزلخواني بنام زنان صحابه را آغاز کرد، و با زبان درازي‌هايش مسلمانان را بسيار آزار مي‌داد.
وقتي کار به اينجا رسيد، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند:
(من لکعب بن الاشرف؟ فإنه آذى الله ورسوله).
«چه کسي داوطلب است که کار کعب بن اشرف را يکسره کند؟ او ديگر آزار و اذيت رسانيدن به خدا و رسولش را به نهايت رسانيده است!؟»
پبامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- براي کشتن کعب‌بن اشرف، دسته‌اي از صحابه را مأمور کردند که عبارت بودند از: محمدبن مسلمه، عبادبن بشر، ابونائله سلکان‌بن سلامه- که برادر رضاعي کعب‌بن اشرف بود- حارث‌بن اوس و ابوعَبس‌بن جَبَر. فرماندهي اين دسته را محمدبن مسلمه برعهده داشت.
از روايات در اين ارتباط، چنين برمي‌آيد که وقتي رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: مَن لِکعب بنِ اشرف؟ فانَّهُ آذي الله وَ رَسُولَهُ!؟ محمدبن مسلمه از جاي برخاست و گفت: من، اي رسول خدا! دوست داريد او را بکشيد؟! فرمودند: آري! گفت: حال که چنين است، به من اجازت دهيد چيزي بگويم!؟ فرمودند: بگو!
محمدبن مسلمه نزد کعب بن اشرف رفت و گفت: اين مرد از ما مطالبة صدقه مي‌کند، و ما را تحت‌فشار گذاشته است! کعب گفت: شما نيز بخدا او راخسته و درمانده خواهيد ساخت!
محمدبن مسلمه گفت: ما ديگر پيرو او شده‌ايم؛ در حال حاضر نمي‌خواهيم او را واگذاريم تا ببينيم کارش به کجا مي‌کشد؟! اينک از تو مي‌خواهيم يک وَسَق [=60 صاع] يا دو وسق گندم قرض بدهي! کعب گفت: باشد! گروگان به من بدهيد! ابن مسلمه گفت: گروگان چه مي‌خواهي؟ گفت: زنانتان را گروگان نزد من بگذاريد! گفت: چگونه زنانمان را نزد تو گروگان بگذاريم در حاليکه تو زيباترين مرد عرب هستي؟ گفت: پس پسرانتان را گروگان نزد من بگذاريد! گفت: چگونه پسرانمان را نزد تو گروگان بگذاريم؟ تا مردم به آنان دشنام دهند که: در برابر يک وَسَق يا دو وسق گندم به گروگان رفته‌اند!؟ ما اسلحه نزدت به گروگان مي‌سپاريم!
با اين ترتيب، محمدبن مسلمه با کعب بن اشرف قرار گذاشت که به ديدار وي برود.
ابونائله نيز کاري شبيه آنچه محمدبن مسلمه کرده بود، انجام داد. نزد کعب رفت، و ساعتي ار اين سوي و آن سوي با او به شعرخواني پرداخت؛ آنگاه گفت: راستي! اي ابن‌اشرف؟ من براي عرض حاجتي نزد تو آمده‌ام؛ محرمان نزد خودمان بماند؟! کعب گفت: باشد!
ابونائله گفت: آمدن اين مرد براي ما بلايي آسماني بوده است! قوم عرب همه با ما دشمن شده‌اند؛ همه يکپارچه در برابر ما صف‌آرايي کرده‌اند! همة راه‌ها رابه روي ما بسته‌اند؛ خانواده‌هايمان در مخاطره قرار گرفته‌اند؛ جان همگي‌مان در عذاب است؛ به وضعي دچار شده‌ايم که خودمان و خانواده‌هايمان در مضيقه قرار گرفته‌ايم! و گفتگوي فيمابين آندو مانند گفتگويي که با ابن‌سلمه قبلاً داشته بود، پيش رفت. ابونائله ضمن صحبت‌هايش گفت: من ياراني نيز دارم که هم‌فکر من‌اند! و من مي‌خواهم آنان را نزد تو بياورم، تا تو با آنان بيعت کني، و در اين شرايط فعلي به آنان احسان کني؟!
ابن مسلمه و ابونائله با اين گفتگوها به مقصود و منظور خودشان نائل آمدند؛ زيرا، اکنون ديگر کعب‌بن اشرف با اين مذاکراتي که به عمل آمده بود، از بابت اسلحه به همراه داشتن آنان دچار شک و ترديد نمي‌شد!
سرانجام، در يک شب مهتابي- شب چهاردهم ماه ربيع‌الاول سال سوم هجرت- اين دسته از مسلمانان رزمنده نزد پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- گردهم‌ آمدند، و رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- ايشان را تا بقيع غَرقَد مشايعت فرمودند؛ آنگاه آنان را اعزام کردند و گفتند:
(انطلقوا على اسم الله! اللهم أعنهم).
«به نام خدا به راه بيفتيد! خداوندا، ياريشان کن!»
و سپس به خانة خود بازگشتند و پيوسته به نماز و مناجات با خداي خويش پرداختند.
آن دستة رزمندگان مسلمان نيز به قلعة کعب بن اشرف رفتند. ابونائله او را صدا کرد. از جاي برخاست تا از قلعه به نزد آنان فرودآيد. همسرش که تازه او را به خانه آورده بود، به او گفت: اين وقت شب کجا از خانه بيرون مي‌روي؟ من صدايي را مي‌شنوم که گويي از آن خون مي‌چکد!
کعب گفت: اين برادرم محمدبن مسلمه است، و آن برادر رضاعي‌ام ابونائله! مرد کريم را اگر به سر نيزه هم مهمان کنند، اجابت مي‌کند! آنگاه درحاليکه موهاي سرش را عطر زده بود و بوي عطر از موهايش به اطراف پراکنده مي‌شد، نزد آنان آمد.
ابونائله پيش از آن به يارانش گفته بود: وقتي که کعب نزد ما آمد، من موهايش را مي‌گيرم که ببويم؛ همينکه مشاهده کرديد من سر او را کاملاً در دستانم گرفته‌ام، فوراً بر سر او بريزيد و او را زير ضربات شمشير بگيريد!
وقتي کعب نزد آنان فرود آمد، ساعتي با آنان صحبت کرد؛ آنگاه ابونائله گفت: اي ابن‌اشرف، مايلي با هم به شعب عجوز برويم و باقيماندة اين شب قشنگمان را با گفتگو بگذرانيم؟! گفت: هر طور که ميل شما باشد! به راه افتادند و با هم قدم مي‌زدند. در بين راه، ابونائله گفت: تا امشب عطري به اين خوشبويي استشمام نکرده بودم!! کعب در برابر اين سخن ابونائله بادي به غبعب انداخت و گفت: آخر، عطرآگين‌ترين زنان عرب نزد من‌اند!! ابونائله گفت: اجازه مي‌‌دهي سرت را ببويم؟ گفت: باشد! ابونائله دستانش را دراز کرد و سر کعب را دربر گرفت و بوييد و به يارانش نيز داد تا ببويند.
آنگاه، قدري ديگر قدم زدند؛ آنگاه گفت: يکبار ديگر؟ کعب گفت: باشد! دوباره همان کار را کرد، تا کاملا! مطمئن شد.
آنگاه، قدري ديگر قدم زدند؛ آنگاه گفت: باز هم يکبار ديگر؟ کعب گفت: باشد! ابونائله دستانش را گشود و سر کعب را در برگرفت، و همينکه خاطر جمع شد، گفت: بزنيد دشمن خدا را! شمشيرها يکي پس از ديگري بر پيکر او فرود آمدند، اما کاري از پيش نبردند. محمدبن مسلمه چاقويي برگرفت و به زير شکم او زد. آنگاه با او درپيچيد، تا چاقو را دقيقاً در عانة او فرو کرد، و دشمن خدا کشته شد و بر زمين افتاد. کعب فريادي بلند سر داد که سراسر آن منطقه را به وحشت انداخت، و قلعه‌اي نماند مگر آنکه بر سر آن آتش روشن گرديد.
دستة رزمندگان بازگشتند. حارث‌بن اوس با لبة شمشير يکي از يارانش مجروح شده بود و دچار خونريزي شده بود. وقتي رزمندگان به حره‌العُرَيض رسيدند، ديدند حارث با آنان نيست، ساعتي درنگ کردند تا سياهي به سياهي آنان آمد و رسيد. او را با خود برداشتند، و آمدند تا به بقيع غرقد رسيدند. تکبير سر دادند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- که صداي تکبيرشان را شنيدند، دريافتند که کعب کشته شده است؛ ايشان نيز تکبير گفتند. وقتي رزمندگان به نزد حضرت رسول‌اکرم -صلى الله عليه وسلم- رسيدند، آنحضرت فرمودند:
(اَفلَحتِ الوُجُوه!)
«همواره اين چهره‌ها شادمان و پرطروات باشند!»
همگي گفتند: و وجهک يا رسول‌الله! و چهرة شما اي رسول خدا! و همزمان سر آن طاغية را پيش روي آنحضرت پرتاب کردند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- سپاس و ثناي خداوند را به خاطر قتل کعب بر زبان جاري کردند، و آب دهان بر جراحت حارث ماليدند. فوراً بهبود يافت. و ديگر هرگز آن جراحت آزارش نداد [2].
وقتي يهوديان خبر يافتند که طاغية بزرگ ايشان کعب بن اشرف کشته شده است، بيم و هراس در دل‌هاي سرسخت و کينه‌توزشان خزيد، و دريافتندکه رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- هرگز، زماني که بنگرد خيرخواهي و مسالمت مفيد واقع نمي‌گردد، و با کساني روياروي است که مي‌خواهد با امنيت منطقه بازي کنند و پريشاني و نگراني فراهم آورند، و براي پيمانها حرمتي قائل نشوند، از توسُل به زور، به هيچ روي دريغ نخواهد کرد! اين بود که هيچ‌گونه عکس‌العملي در برابر قتل طاغية بزرگشان نشان ندادند. به عکس، سعي کردند آرامش را برقرار کنند، و بيش از پيش به وفاي به عهد و پيمان‌هايشان تظاهر مي‌کردند، و اظهار تسليم و کوچکي کردند. آري، افعي‌هاي زهرآگين به سوراخهايشان خزيدند تا براي مدتي در آنجاها پنهان شوند.
به اين ترتيب، مدتي رسول‌خدا -صلى الله عليه وسلم- تمامي توجه و اهتمام خودشان را مصروف رويارويي با آن خطرات احتمالي که مدينه را از بيرون تهديد مي‌کرد و خنثي‌سازي آنها کرده بودند، و مسلمانان اندک اندک بار بسياري از گرفتاري‌هاي داخلي را که همواره پريشان آنها بودند، بر زمين نهادند، و از گرفتاري‌هايي که هرازگاهي بوي آن به مشامشان مي‌رسيد و نگرانشان مي‌ساخت، آسوده شدند.


[1]- سوره نساء، آيه 51.
[2]- تفصيلات اين ماجرا را از سيره ابن هشام (ج 2، ص 51-57 و صحيح بخاري (ج 1، ص 341، 425، ج 2، ص 577) و سنن ابي داود، همراه با شرح آن عون المعبود (ج 2، ص 42-43) و زاد المعاد (ج 2، ص 91) آورده‌ايم.

0 نظرات:

ارسال یک نظر