عطاء بن ابی رباح؛ سرور فقهای حجاز

عطاء بن ابی رباح؛ سرور فقهای حجاز

دکتر عبدالرحمن رأفت پاشا
ترجمه: عادل حیدری

اکنون در دهه اول ماه ذی الحجة سال 97 هجری هستیم. خانه خدا مملو از جمعیتی است که از مناطق مختلفی آهنگش را نموده اند. 

پیاده و سواره ، مرد وزن ، پیر وجوان ، سیاه وسفید ، عربی وعجمی ، آقا وبرده – همه در برابر فرمانروای مطلق خویش سر تعظیم وکرنش فرود آورده و لبیک گویان رحمتش را می طلبند. در این میان سلیمان بن عبدالملک خلیفه مسلمین وبزرگترین پادشاه روی زمین نیز با پایی برهنه در حالیکه جز ازار و ردایی بر تن ندارد بر گرد خانه خدا طواف می کند . در این مکان مقدس تفاوتی میان او وبرادران ایمانی اش مشاهده نمی شود . 

دو فرزند خلیفه نیز پشت سر او قرار داشتند، فرزندانی به زیبایی قرص ماه چهارده و به خوشبویی و عطر آگینی گلهای خوشبو . پس از اینکه طوافش را به پایان رساند خطاب به یکی از اطزافیانش فرمود: او کجاست ؟ پاسخ آمد : او در آنجا در حال نماز خواندن است . ( وبه گوشه ای از مسجد اشاره نمود ) 

خلیفه و دو فرزندش بسوی شخص مشیر الیه حرکت کردن ، پاسبانان خلیفه تلاش می نمودند تا راه را بر وی بگشایند و از ازدحام اطرافش بکاهند اما خلیفه آنان را از این کار منع کرد و فرمود : در این مکان همه با هم مساوی هستند و هیچ برتری برای خلیفه نسبت به دیگران نیست ، در این مکان هیچ کس بر دیگری برتری ندارد مگر به تقوا وچه بسا انسان ژولیده مو و ژنده پوشی به درگاه خدا روی بیاورد و پروردگار چنان وی را بپذیر که پادشاهان را نمی پذیرد. 

سپس به رفتن بسوی انسان موردنظر ادامه دارد زمانی که به وی رسید او را درحالی یافت که غرق در رکوع وسجود ونیایش بود و مردم اطافش را احاطه کرده ومنتظر بودند تا از نیایشش فارغ شود.خلیفه وفرزندانش در انتهای مجلس نشتند ؛ فرزندان خلیفه پیرامون آن شخصی که خلیفه برای ملاقاتش در کنار دیگر مردم نشسته وانتظارش را می کشد تا به نمازش خاتمه دهد به فکر فرو رفته بودند . 

او پیرمردی حبشی و سیاهپوست بود که موهایی فرفری ودماغی پهن داشت که وقتی می نشت چون کلاغی سیاه می نمود ، هنگامی که نمازش را به پایان رساند چهره اش را متوجه سمتی نمود که خلیفه نشسته بود؛ خلیفه در کمال ادب واحترام عرض سلامی نمود و وی نیز پاسخ سلام خلیفه را ادا کرد. در آنجا خلیفه سئوالات متعددی را پیرامون مناسک حج از وی می پرسید و او نیز یصورت کامل پاسخ می داد و از هیچ چیزی فروگذاری نمی کرد و هر سخنی را که بر زبان جاری می ساخت برای آن دلیلی از اقوال رسول خدا صلی الله علیه وسلم می آورد . 

هنگامی که خلیفه سؤالاتش به پایان رسید از خداوند برای او پاداشی نیک طلبید و از وی تشکر نمود . خطاب به فرزندانش فرمود :برخیزید ؛ وسپس جهت سعی روانه صفا شدند , در حالیکه آنها مشغول سعی بیبن صفا ومروه بودند آن دو جوان شنیدند که جارچیان خلیفه بانگ برمی آورند : هیچ کس حق فتوا دادن برای مردم در این مقام مقدس را ندارد مگر عطاء بن ابی رباح واگر وی نبود عبدالله بن ابی نجیح.

یکی از دو جوان رو به پدرش نموده وگفت : چگونه جارچیان خلیفه بانگ برمی آورند که مردم از هیچ کس فتوا نطلبند مگر عطاء بن ابی رباح و همراهش در حالیکه ما به خدمت آن مردی آمدیم که هیچ اهتمامی به خلیفه نداد و حق او را در تعظیم کردن بجای نیاورد. سلیمان خطاب به فرزندش فرمود: ای فرزندم ؛ ان شخصی که مرا در مقابلش فروتن وخوار دیدی همان عطاءبن ابی رباح است ، مفتی مسجدالحرام که این منصب را از عبدالله بن عباس به ارث برده است .

سپس خلیفه به فرزندانش فرمود: ای فرزندانم از در کسب دانش در آیید زیرا بوسیله کسب دانش انسان فرومایه گرانمایه می شود و انسان غافل به هوش می آید و بردگان به درجه پادشاهان می رسند.

سخنان سلیمان بن عبدالملک به فرزندانش پیرامون علم اغراق آمیز نبود ، زیرا عطاء بن ابی رباح در کودکی برده ای بود در خدمت یکی از زنان مکه ؛ اما پروردگار وی را مورد لطف و رحمت خویش قرار داد تا از سنین کودکی در مسیر علم ودانش گام نهد . 

او وقت خویش را به سه دسته تقسیم نموده بود : قسمتی را برای خدمت به بانویش که به بهترین وجه به او خدمت کند وحقوق وی را بجای بیاورد ، وقسمتی را برای پروردگارش قرار داده بود که در آن وقت به بهترین وجه عبادت کند وزلالترین و خالصترین عبادتها را به درگاه تقدیم کند، و قسمتی دیگر را برای طلب علم قرار داده بود که در این وقت روی به بازماندگان یاران پیامبر می آورد تا از چشمه زلال و جوشان آنها بهره ای کسب نماید ، ولهذا در محضر ابوهریره ، عبدالله بن عمر ، عبدالله بن عباس ، عبدالله بن زبیر و تنی چند دیگر از یاران رسول خدا دانش آموخت.

هنگامی که بانوی مکی مشاهده کرد که غلامش خودش را وقف خدا و زندگی اش را وقف کسب دانش نموده است از حق خود گذشت و در جهت تقرب بسوی پروردگار او را در راه خدا آزاد نمود به امید اینکه خداوند بوسیله این برده به اسلام ومسلمین سودی برساند.

از آنروز به بعد عطاء بن ابی رباح بیت الله الحرام را منزلگاه خویش قرار داده بود که در آن پناه می گرفت ونیز مدرسه ای که در آن دانش می آموخت و همچنین نمازخانه ای که بوسیله تقوی وبندگی خود را به پروردگار نزدیک می نمود ؛ تا جایی که مورخین می گویند : خوابگاه عطاء بمدت بیست سال مسجدالحرام بود. 

تابعی بزرگوار عطاء بن ابی رباح به جایگاهی از علم ودانش رسید که در تصور نمی گنجید و به درجه ای از علم ودانش رسید که اندک کسانی از معاصرینش بدان دست یافتند؛ روایت شده است عبدالله بن عمر رضی الله عنهما جهت ادای مناسک عمره به مکه آمد ؛ مردم همه بسوی وی روی آوردند تا سؤالات خویش را از او بپرسند و از وی طلب فتوا کنند اما عبدالله بن عمر فرمود : آیا سؤالات خود را انباشته کرده اید تا از من بپرسید در حالیکه عطاء بن ابی رباح در میان شما قرار دارد.

عطاء با داشتن دو خصلت بدین مزلت و جایگاه رسید اول : اینکه او توانسته بود بر نفس خویش مسلط شود و هیچ مجالی را برای خوشگذرانی های بیهوده باقی نگذاشته بود؛ دوم: اینکه وی بر وقت خویش مسلط بود و آنرا در سخنان ونیز کارهای بیهوده صرف نمی کرد.{ محمد بن سوقه ( یکی از علمای کوفه ) روزی خطاب به جماعتی که به دیدارش آمده بودند فرمود: آیا شما را پندی ندهم که نفعتان بخشد چنانچه مرا نفع رسانید؟ گفتند: آری، 

وی گفت : روزی عطاء بن أبی رباح مرا چنین نصیحت فرمود: ای فرزند برادرم کسانی که قبل از ما می زیستند ( صحابه ) سخنان بیهوده را بد می پنداشتند ، عرض کردم کدامین سخن بیهوده است ؟ فرمود: هر سخنی جز قرائت وفهم کتاب خدا و روایت وفهم کلام رسول خدا صلی الله علیه وسلم و امر به معروف ونهی از منکر وعلمی که در راستای تقرب به پروردگار باشد و یا بیان وحاجتی که چاره ای جز بیان آن نیست جزو سخنان بیهوده محسوب می شود.

سپس از من چهره برگرداند وفرمود: آیا این گفته پروردگار را انکار می کنید که 
(وَإِنَّ عَلَيْكُمْ لَحَافِظِينَ (10) كِرَامًا كَاتِبِينَ (11) ) الانفطار – (و قطعا بر شما نگهباناني‌ گماشته‌ شده‌اند* که نويسندگاني‌ گرامي‌قدرند ) 

و همراه شما دو فرشته است (عَنِ الْيَمِينِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِيدٌ (17) مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ (18) ) ق- ( { دو فرشته } كه‌ از راست‌ و چپ‌ او نشسته‌اند *هيچ‌ سخني‌ را به‌ زبان‌ در نمي‌آورد مگر اين‌كه‌ نزد او نگهبان‌ حاضر و ناظري‌ است‌)

سپس فرمود آیا یکی از شما شرم ندارد که کارنامه روزانه اش در حالی بر وی هویدا گردد که در آن جز کارهایی که او را نه در دنیا و نه در آخرت سود بخشیده نیابد. 

پروردگار بوسیله علم ودانش عطاء بسیاری از انسانها را سود رسانید از جمله متخصصان علم ودانش وهمچنین صنعتگران و پیشه وران ؛ امام ابوحنیفه رحمه الله پیراموت خودش چنین می گوید: در مورد پنج مسأله از مسائل حج به خطا رفتم و پیرایشگری آن مسائل را به آموزاند, روزی برای اینکه از احرام خارج شوم جهت تراشیدن موهای سرم خدمت پیرایشگری رفتم به محض رسیدن به نزد او سلامی عرض نموده سپس گفتم: چقدر می ستانی تا موهای سرم رابتراشی ؟ پیرایشگر گفت: خداوند تو را هدایت کند در عبادت کسی شرط نمی کند ، بنشین هر چقدر می خواهی عطا کن. 

از سخنانش شرمنده شدم سپس در حالی نشستم که منحرف از قبله بودم وی به من اشاره نمود تا چهره خود را بسوی قبله برگردانم پس از این سخن به شرمندگی ام افزوده شد وچهره را بسوی قبله گرداندم پس از آن سر خود را از طرف چپ تقدیم کردم تا بتراشد پیرایشگر فرمود: سمت راست سرت را نزدیک بیاور و من نیز چنین کردم . 

پیرایشگر مشغول تراشیدن بود ومن ساکت نشسته بودم و به وی می نگریستم که ناگهان گفت : چرا ساکتی؟ تکبیر بگو ومن شروع کردم به تکبیر گفتن تا وقتی که می خواستم از آن محل خارج شوم ، وی فرمود: کجا می روی؟ عرض کردم قصد بازگشت بسوی قافله را دارم ؛ گفت : دو رکعت نماز بخوان سپس به هر مکانی که دلت می خواهد برو ؛ با خود گفتم این سخنان ، کلام یک پیرایشگر نیست بلکه سخنان اهل علم است لهذا خطاب به وی گفتم : مسائلی که برای من عرض نمودی را از کجا آموخته ای؟ پیرایشگر فرمود: خداوند تو را راهنمایی کند همانا من عطاء بن ابی رباح را دیدم که این کارها را انجام می داد و من از وی آموختم ومردم را نیز بدان راهنمایی می کنم . 

دنیا بسوی عطاء بن ابی رباح روی آورد اما وی از آن رویگردان بود و در تمام عمرش پیراهنی بر تن می تنمود که قیمتش از پنج درهم تجاوز نمی کرد . خلفا او را به همسخنی و هممجلسی خویش فرا می خواندند اما وی دعوتشان را اجابت نمی نمود از ترس اینکه مبادا در مقابل دنیا دینش به خطر بیفتد ؛ اما با این وجود هرگاه احساس می کرد حضورش در نزد خلفا فائده ای برای اسلام و مسلمین دارد در نزدشان حاضر می شد . از جمله این موارد داستانی است که عثمان بن عطاء خراسانی چنین نقل می کند:

همراه با پدرم به قصد دیدار با خلیفه مسلمین هشام بن عبدالملک روانه شام شدیم ، قبل از اینکه به دمشق برسیم پیرمردم را مشاهده نمودیم که سوار بر الاغ سیاهی بود و پیراهنی زمخت وکهنه بر تن نموده بود و نیز عبایی کهنه پوشیده بود وپارچه ای زمخت وخشن بر روی سر خود قرار داده بود و همچنین نعلین چوبین پوشیده بود ؛به محض دیدن او شروع کردم به خندیدین و خطاب به پدرم گفتم این مرد کیست؟ پدرم فرمود: ساکت باش ؛این مرد سرور فقهای حجاز عطاء بن ابی رباح می باشد . 

هنگامی که وی به پدرم نزدیک شد پدرم از مرکب خویش فرود آمد و او نیز چنین کرد و پس از اینکه به هم رسیدند یکدیگر را در آغوش گرفته و جویای احوال هم شدند ، سپس هر کدام سوار بر مرکب خویش گشته و راه دمشق را در پیش گرفتند تا اینکه به درب قصر هشام بن عبدالملک رسیدند . 

پس از ورود به قصر اندکی استراحت نموده وسپس به آنها اجازه ورود بر خلیفه داده شد ؛ هنگامی که پدرم از قصر خارج شد از وی خواستم آنچه را برایشان در قصر گذشته است برایم بازگو کند و پدرم جریان را اینگونه بازگو نمود: هنگامی که هشام باخبر شد عطاء بن ابی رباح منتظر اوست بسرعت اجازه ورود او را صادر کرد و بخدا سوگند من اجازه ورود بر خلیفه را نیافتم مگر بسبب همراهی وی ، هنگامی که هشام عطاء را دید گفت: خوش آمدی , اینجا!!!اینجا!!!! 

تا اینکه در کنار خودش بر تخت نشاند و زانوان خویش را به زانوان وی چسباند و در آن مکان اشراف وبزرگانی بودند که به ناچار ساکت شدند ؛ سپس هشام رو به عطاء کرد و گفت : ای ابامحمد چه خواسته ای از من داری؟ عطاء فرمود: ای امیرالمومنین اهل حرمین ( مردم مکه ومدینه ) همسایگان رسول خدا صلی الله علیه وسلم می باشند رزق وعطاهایشان را به آنها عنایت کن ؛ هشام گفت : آری سپس دستور داد : ای غلام نیازهای غذایی اهل مکه ومدینه را بمدت یک سال یادداشت کن سپس بسوی آنها بفرست. 

سپس هشام گفت : ای ابامحمد آیا خواسته دیگری داری؟ عطاء فرمود: آری ای امیرالمؤمنین ؛ همانا اهل حجاز واهل نجد فرمانروایان اسلامند اضافات صدقات پرداختی آنها را برایشان مسترد نمایید؛ هشام گفت : آری سپس دستور داد: ای غلام بنویس که اضافات صدقاتشان باز پس فرستاده شود .

پس از آن هشام گفت : آیا خواسته دیگری داری ای ابامحمد؟ عطاء فرمود : آری ای امیر المؤمنین ؛ همانا کسانی که در مرزها قرار دارند در مقابل دشمنان پایداری می کنند و چنانچه دشمنان قصد سوئی به مسلمین داشته باشند آنها را از پای در می آورند پس نیازهای آنها را برطرف کن که اگر آنها از بین رفتند مرزها نابود می شوند , هشام گفت : آری ، سپس دستور داد : ای غلام بنویس که خواسته هایشان بسویشان برده شود .

سپس هشام گفت : آیا خواسته دیگری داری ای ابامحمد: عطاء فرمود : آری ای امیرالمؤمنین، اهل ذمه ( یهود ونصاری) قادر به پرداخت جزیه ای که تعیین شده نیستند و آنچه را که از آنها می ستانید کمکی است برای ایستادگی در مقابل دشمنان، هشام دستور داد: ای غلام بنویس اهل کتاب به هر اندازه ای که می توانند جزیه پرداخت نمایند.

پس از آن هشام گفت: آیا خواسته دیگری داری ای ابا محمد؟ عطاء فرمود: آری ؛ ای امیرالمؤمنین تقوای خدا را رعایت کن و بدان که تنها آفریده شده ای و به تنهایی از دنیا می روی و به تنهایی از قبر بر می خیزی و به تنهایی مورد بازخواست قرار می گیری و بخدا سوگند که از اطرافیانت هیچ کسی در کنارت نخواهد بود، هشام بن عبدالملک پس از شنیدن این سخنان در حالیکه بشدت می گریست بر زانوانش بر زمین افتاد . 

سپس عطاء از مجلس برخاست و من نیز همراه او برخاستم هنگامی که به درب قصر رسیدیم مردی درحالیکه کیسه ای در دست داشت بسوی عطاء آمد و پس از اینکه به وی رسید گفت: امیرالمؤمنین دستور داده تا این کیسه زر را خدمت شما تقدیم کنم ، 

عطاء فرمود : این کیسه را از من دور کنید و این آیه را بر زبان جار ساخت که : (وَمَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى رَبِّ الْعَالَمِينَ) الشعراء- 109 ( و من هیچ پاداشی از شما نمی طلبم ونیست پاداش من مگر بر پروردگار جهانیان ) ، وبخدا سوگند عطاء بر خلیفه داخل شد و از نزد او خارج شد بدون اینکه قطره ای آب بنوشد. )

عطاء بن ابی رباح صدسال عمر نمود ، سالهایی که آنها را با علم وعمل پر نمود ،سالهایی مالامال از نیکی وتقوا . وزندگی خویش را با پرهیزگاری و دوری جستن از آنچه نزد مردم است و دل بستن به آنچه نزد خداست گذراند ؛ هنگامی که مرگ بسراغش آمد از سنگینی دنیا سبک بود و مالامال از توشه آخرت.

وبالاتر از آن...

هفتاد حج، که در این میان هفتاد سال در صحرای عرفات ایستاد و از پروردگار رضایتش وبهشت را طلبید و به درگاه او از آتش دوزخ و خشمش پناه می برد. رحمه الله.

0 نظرات:

ارسال یک نظر