جمعه 23 اوريل 2010 - 3 اردیبهشت 1389 -
سنی نیوز: امير حياوي (اميررضا حياوينسب) خردادماه 1356 هجری شمسی در آبادان در خانوادهاي كه از نظر مالي چندان در سطح بالايي نبودند، به دنيا آمده است. پدرش عبدالنّبي ابتدا در كشتيهاي مختلف ملوان بوده اما اكنون يك كارگر ساده شهرداري آبادان است. پدرش از خانواده های عرب خوزستان ( منطقه اهواز) می باشد و مادرش اصليتي بوشهري (دشتي) دارد. امير فرزند ارشد خانواده بود كه 3برادر و 2 خواهر ديگر هم داشت.
با شروع جنگ ايران و عراق، به همراه خانوادهاش به اهواز-واحتمالاً بوشهر و شيراز- مهاجرت ميكند و سپس به آبادان باز می گردند. بعد از تحصيلات اوليه، موفق ميشود كه در رشته حقوق دانشگاه همدان (ابوعلي سينا-دولتي) با رتبه سه رقمی 132 در کل کشور، قبول شود. در دانشگاه نیز از دانشجويان موفق و باهوش بوده است. در همين دانشگاه همدان بوده كه به لطف و فضل الله عزوجل مسير حق و هدايت برايش آشكار مي شود. اما در سال آخر دانشگاه در حالي كه تا گرفتن ليسانس فاصلهاي نداشته تنها به خاطر دین و عقیده اش از ادامه تحصیل باز می ماند.
چگونگی هدایتش :
وی در همان دانشگاه همدان پس از اینکه مانند بسیاری از جوانان کشورمان از دین خود خسته شده و به تنگ آمده اند، ابتدا به مکتب کمونیسم روی می آورد و با توجه به هوش بالایی که داشت چنان در این فکر باطل رشد میکند که بعنوان یکی از داعیان کمونیسم در دانشگاه مطرح می شود. اما (همانگونه که خودش می گفت) "همیشه دچار ترس و دلهره و اضطراب بودم و خوابها و کابوسهای بدی میدیدم".
ذهن کنجکاو و جستجوگر وی بدنبال حقیقت و دینی که دلش با آن آرام پذیرد به پیش میرود تا اینکه در دانشگاه با دانشجویان اهل سنت کردستان دوست شده و با آنان انس میگیرد و روز بروز بیش از پیش در مورد دین و عقیده شان میپرسد و بدین ترتیب به دین اسلام (اهل سنت و جماعت) می پیوندد و بعد از آن سفرهایی را به کردستان و بلوچستان داشته که در آن با بعضی از علماء دیدار میکند. در طي اين رفتوآمدها مطالب زيادي از عقيده و فقه اهل سنّت ميآموزد و زندگياش از بيديني و كفر به سوي توحيد و دينداري اوج ميگيرد و با علاقه زياد كتب ديني اهل سنّت را در زمينههاي مختلف مطالعه ميكند.
چگونگی هدایت یافتن امیر از زبان خودش :
داستان هدايت يافتن امير را از زبان خودش -همانگونه كه براي ما تعريف نموده- خدمت شما دوستان عزيز شرح ميدهیم.
مي گويد: « در زماني كه شيعه بودم همانند ساير جوانان همقطار خود دين و مذهب خود را پر از تناقضات و خرافات دیدم و به همین سبب چندان علاقه و پایبندی به آن نداشتم. حال و روزم مثل آنها بود. كارهايي كه معمولاً جوانان در آبادان انجام ميدهند من هم انجام ميدادم. با ورود به دانشگاه با تفكر كمونيستي آشنا شدم و آن را به عنوان مسلك خويش پذيرفتم و تا حدي در اين مسلك پيشرفت كردم كه تبديل شدم به يكي از دعوتگران كمونيست و دين و نماز را مسخره ميكردم. حتي هنگامي كه پدر و مادرم نماز مي خواندند آنها را مسخره مي كردم. به تأسي از كمونيستها كه دم از حقوق كارگر مي زنند و تن به كارهاي سخت مي دهند، در يك كوره آجرپزي مشغول كار شدم.» اما اين مرام و مسلك نيز مانند مسلك قبلي روح و روان جستجوگر و زيرك امير عزيز را آرامش و طمأنينه نمي بخشد.
ادامه ميدهد: «در دانشگاه ما افراد زيادي از برادران كُرد تحصيل مي كردند كه اهل سنّت بودند؛ افكار و عقايد و نحوه عبادات آنها را از نزديك مي ديدم و با آنها رابطه دوستي خوبي داشتم كه اين باعث ناراحتي و عصبانيت همشهري هاي شيعي من ميشد. به یاد دارم روزي پيراهني از يكي از بچههاي كُرد قرض گرفته و پوشيده بودم؛ يكي از همشهريهاي خوزستاني شيعي مرا ديد و به شدّت سرزنش كرد و گفت: تو اگر پيراهن مي خواستي خودم به تو مي دادم. چرا پيراهن اينها را مي پوشي؟ اينها نجس هستند! همين برخوردها مرا بيشتر به دوستي با بچههاي كُرد ترغيب ميكرد.
در اواخر دوران كمونيستي، احساس خيلي بدي داشتم. انگار كه از در وديوار بر من نفرين و لعنت فرو ميباريد. خيلي پريشان و مضطرب بودم، حتي هنگام خواب هم دچار كابوس و حالتهاي وحشتناكي ميشدم. اگر ميخواستم دري را باز كنم و موفق نميشدم، خيال ميكردم كه در و ديوار هم با من لج كردهاند.
شبي از شبها خيلي نگران و مضطرب بودم. همه جا برايم تاريك وسياه بود. نمي توانستم بخوابم. ناخودآگاه برخاستم، مي خواستم نماز بخوانم-در اوج دوران كمونيستي-. نيرويي بيروني مرا بسمت دستشوييهاي (وضوخانه) خوابگاه ميبرد. وضو گرفتم؛ همان وضويي كه از دوستان كُرد ديده بودم. احساس عجيبي داشتم. به اتاقم برگشتم. هنگاميكه تكبيرة الإحرام را گفتم؛ خواستم دستهايم را رها كرده و -مانند شيعهها- پايين بيندازم؛ اما نتوانستم. انگار نيرويي قوي جلوي حركت دستم را گرفته بود. من هم كه ديدم نميتوانم دستم را پايين بياندازم؛ آنها را همان وسط راه همانند سنّيها روي سينه قرار دادم و 2 ركعت نماز خواندم.
بعد از نماز احساس خيلي خوبي داشتم. احساس كردم كه تاريكي و ظلمتها از بين رفته است و ديگر از در و ديوار بر من لعنت و نفرين نميريزد. بسيار شاد و خوشحال بودم.»
رابطه با مسجد و جوانان اهل سنت آبادان:
در بازگشت به آبادان اولين كاري كه انجام ميدهد؛ پرسان پرسان مسجد اهل سنّت را مييابد و با بچههاي اهل سنّت آبادان آشنا مي شود. در مورد مسجد ميگويد: «خواب ديدم كه همه جا تيره و تار شده بود ؛ گويي قيامت برپا شده بود ؛ مردم از ترس و وحشت به هر سو فرار ميكردند. در آن لحظات وحشتناك سيدنا عيسي عليه السلام را ديدم كه مردم را ندا ميدهد و آنها را بخاطر كارهاي زشت و ناپسندشان سرزنش ميكند و از مردم ميخواهد كه وارد اين مسجد شوند تا نجات يابند.
از اين پس امير عزيز _رحمه الله_ رابطه عجيبي با مسجد برقرار ميكند. حتي سعي ميكند تمامي نمازهاي پنجوقت را در مسجد بخواند.-بهتر است بدانيد به علت شرايط خاص آن زمان و آن مسجد بچههاي اهل سنّت آبادان فقط ميتوانستند نماز جمعه را به جماعت در آن مسجد بخوانند- اما امير با شوق و ذوق زياد حتي هنگام صبح و عصر كه امكان تاكسي سوار شدن هم نيست، با پاي پياده فاصله تقريباً طولاني خانه تا مسجد را طي ميكند، تا بتواند آنجا نماز بخواند.
آشنايي با بچههاي اهل سنّت آبادان صفحه جديدي را در زندگي امير باز ميكند؛ زيرا اكثر آنها افراد تازه هدايت يافته بودند و شرايطي شبيه به امير داشتند و خوب او را درك ميكردند. و همينطور سنّي شدن امير به عنوان يك فرد تحصيلكرده و فهميده براي جماعت فتح بزرگي بحساب ميآمد و باعث تقويت و تثبيت روحيه ايشان بود.
در جستجوی علم و دانش:
از اين به بعد امير بيشتر علاقهمند مي شود كه در زمينه حديث و سنّت مطالعه كند. كمتر زماني بود كه بدون كتب حديث ديده شود. يا اينكه از حديثي يا سنّتي بحث به ميان نياورد. دوست دارد عقايد و عبادات خود را مطابق منهج قرآن و سنّت صحيح بياموزد و عمل نمايد. علاقه شديد به مطالعه حديث و سنّت باعث مي شود در مدّت كوتاهي احاديث زيادي را فرا گيرد و بخاطر بسپارد. اما اين عشق و علاقه او را آرام نميگذارد به همين دليل بار ديگر راهي كردستان و سپس بلوچستان ميشود. به اميد آنكه به محضر علماء و مدارس ديني برسد و روح تشنه خود را از علم دين سيراب كند.- و همچنين از فشارهاي خانواده و ديگران بخصوص حكومت كه كم كم متوجه او هم ميشد، رهايي يابد. زيرا در يكي از شبهاي ماه مبارك رمضان توسط عدّهاي از اراذل و اوباش كه از طرف حكومت تحريك و حمايت شده بودند، به همراه دوستانش مورد ضرب و شتم قرار ميگيرد
پایه علمی وی در سفرهای بلوچستان و دیدار با علمای توحیدی و مجاهد آن دیار که یکی از آنها شهید باذن الله شیخ علی دهواری بود، شکل گرفت. وی همیشه رابطه ای صمیمی با شیخ علی و علمایی دیگر (که از ذکر نامشان معذور هستم ) داشت و بسیار تحت تاثیر عقیده صحیح و پایبندیشان به سنت و همچنین سادگی شان قرار گرفته که خود همیشه این را میگفت.
زندگی جدید (ازدواج) و اوج رشد علمی:
پس از اخراج از دانشگاه که مهمترین سبب آن عقیده وی و دعوت دانشجویان دیگر به این عقیده بود، به شهرش آبادان بازمی گردد اما ( همانند بسیاری از جوانان هدایت یافته آن دیار) با آزار و اذیت خانواده و جاسوسان دولت و. .. روبرو میشود و ناچار به جنوب کشور (منطقه بندرلنگه و بندرخمیر ) سفرکرده و در آنجا با دوستان و همفکران جدیدش دوست شده و روز بروز انس و محبت بینشان بیشتر شده و زندگی و ماندن در آنجا را برمی گزیند و بالاخره امیر در همانجا ازدواج میکند و دیگر به شهر پدریش آبادان باز نمیگردد.
او به همسرش و خانواده ايشان بسيار علاقهمند و وابسته بود. در واقع آنها در قلب امير جايگزين خانواده پدريش شده بودند كه امير را آزرده و از خود رانده بودند.
زندگی جدید وی و اوج رشد علمی او در جنوب با دیدار بسیاری از علماء و دانشمندان اهل سنت جنوب ایران (در بندرعباس و جزیره قشم و بندرخمیر) و مطالعه کتابهای بسیاری در علوم اسلامی بخصوص درعقیده و حدیث و متاثر شدن از کتابهای شیخ آلبانی و شیخ ابن عثیمین رحمهما الله علیه و ... شکل میگیرد.
شهادت :
وی در یکی از سفرهایی که (برای دیدار همسرش که در مدرسه دینی خواهران اهل سنت خنج _در استان فارس جنوب کشور_ مشغول به تحصیل بود) به شهر خنج داشت در بین راه به همراه چند تن از دوستان که در ماشین با وی بودند، دچار سانحه رانندگی میشوند که به هیچ یک از سرنشینان ماشین آسیبی جدی نمیرسد و تنها امیر بعلت درد شدیدی که در شانه احساس میکند و بعد دکترها گفتند که شکستگی جزئی و بسیار خفیف است به نزدیکترین بیمارستان که بیمارستان شهر رافضی گراش بود، برای مداوا انتقال می یابد.
درست بخاطر دارم که دو یا سه روز بعد با او تماس تلفنی داشتم و او مرا آسوده خاطر ساخت و گفت : الحمدلله چیزیم نیست و دکترها گفته اند که تنها یک شکستگی جزئیه، فقط احساس درد میکنم.
در خلال این مدت که در بيمارستان گراش بستري ميشود، اتفاقاتي رخ ميدهد كه دوستان و اطرافيانش را مطمئن میسازد كه فوتش امري طبيعي نبوده و يك قتل ناجوانمردانه بوده است؛ زيرا در حالي كه روزبهروز حالش رو به بهبودي بوده است در روز ششم بستري شدنش، بعد از اینکه در شب قبلش (همانگونه که خودش به کسی که در بیمارستان همراهش بود گفته بود) چند نفر لباس شخصی با قیافه هایی کاملا بسیجی و اطلاعاتی به اتاق وی میروند و او بعلت خواب آلودگی ناشی از مصرف دارو، متوجه حرفها و کارهایشان نمیشود و بعد از رفتنشان پس از اینکه همراهش به اتاقش بازمیگردد به وی میگوید که چنین اتفاقی افتاده و از همراهش میخواهد و به وی می گوید، دیگر هرگز مرا تنها نگذار چون این افراد کاملا مشکوک بودند و یه چیزیهایی را به من تزریق کردند که نفهمیدم. . . فردای آنروز ناگهان حالش به شدّت وخيم شده و در ICU بستري و ممنوع الملاقات ميشود. بدين ترتيب از دسترس دوستان و خانوادهاش نیز خارج شده و كلاً در اختيار مسؤلين كشتارگاه گراش قرار ميگيرد.
رفتار بسيار نامناسب و خشن پرسنل بيمارستان و همچنین اظهارات دكترش در بيمارستان خصوصی دنای شیراز ( که بعد از وخامت حالش با اصرار نزدیکانش به آنجا منتقل شد) كه به يكي از دوستانش ميگويد: "ما كاريش نكرديم! هر كاري كردند در بيمارستان گراش كردند". هنگامي كه آن شخص از دكتر توضيح بيشتري ميخواهد، ميگويد: "در گراش كار امير را تمام كردهاند زيرا عفونت تمام اعضاي بدنش را فرا گرفته و از كار انداخته است و از دست ما كاري بر نمي آيد". و گفته پزشکی دیگر که می گوید: "کشتنش بعد آوردنش اینجا" و اینکه: "این عفونتهای داخلی آثار تصادف و حادثه رانندگی نیست" همچنين گرفتن تعهد توسط پزشك قانوني شيراز از خانوادهاش مبني بر اينكه هيچ شكايتي از بيمارستان گراش و بيمارستان دناي شيراز نداشته باشند و بعد از تعهد گرفتن اعلام كردند كه گردن امير شكسته است!! در حالي كه امير هرگز از درد گردنش چيزي نگفته بود و از تصاوير موجود كه در بيمارستان گراش فيلبرداري شده است، هم مي توان تشخيص داد كه امير براحتي سر و گردن خود را بدون هيچگونه مشكلي حركت ميدهد!!!
همه اين موارد نشان ميدهد كه امير برخلاف اظهارات دكترهاي دجالصفت و جلّادپیشه اش بر اثر ايست قلبي فوت نشده است، بلكه مظلومانه روي تخت بيمارستان در حالي كه قدرت هيچ دفاعي از خود نداشته و خانوادهاش از مكر و حيلههاي شيطاني دشمنانش بيخبر بودهاند به قتل رسيده است، يا بهتر بگويم؛ به اذن الله عزوجل به شهادت رسيده است.
بله اين پاداش تمام كساني است كه با شرك و بدعت و گناه مخالفت نموده و قصد اصلاح و هدايت و دعوت داشته باشند. امير_ رحمه الله _از قاعده مستثني نبود. او به گفته خودش تا زماني كه در كفر و گناه و معصيت بود، كسي كاري به كار او نداشت و مخالفتي در كار نبود. اما به محض اينكه پاي دين و ايمان و سنّت بميان آمد همه با او به مخالفت برخاستند. فشارها تا جايي پيش مي رود كه او حتي براي وضو گرفتن و نماز خواندن هم به مشكل برميخورد و مجبور ميشود براي رهايي از زخم زبانها پنهاني و پشت درهاي بسته وضو گرفته و نماز بخواند. تنها راه حل براي او و امثال او فرار از خانه و پناه بردن به دامن مسجد و دوستان اهل مسجد بود.
او ساده و غريب به جمع ما آمد و ساده و غريب و مظلومانه از بين ما رفت. ازدواجش و زندگي دوران تأهلش ساده و صميمي بود.
بعد از شهادت امیر، امام جمعه قُصبا (اروند کنار)، شیخ عبدالحمید دوسری و برادر مجاهد و دعوتگر فاروق را که از دوستانش و اهل آبادان است زندان می کنند و هر سه مسجد آبادان را تعطیل کرده و بسیاری از دعوتگران اهل سنت آن دیار را دستگیر و تعدادی را نیز به جرم وهابیت و تروریست و. .. رسماً اعدام میکنند.
تا به امروز در اهواز و آبادان و شهرهای دیگر این استان صدها هزار نفر سنی شده اند که بسیاری از آنها در زندان هستند و تعداد زیادی هم شهید شده اند و تعدادی نیز مجبور به هجرت شده اند.
یک الگو و اسوه
زندگي ساده و بي رياي امير و سعي و تلاش خستگي ناپذيرش در كسب علم و دعوت و اصلاح تا سرحد توان و پايبندي به سنّت و امر به معروف و نهي از منكر صريح و بدون هرگونه ترس از ملامت ملامتكنندگان و عشق علاقه فراوان به علماء و جواناني كه بر منهج صحيح گام برمي دارند و همه جنبههاي زندگي او ميتواند براي ما جوانان اهل سنّت درس بزرگي باشد؛ تا با كمك اين الگوي عيني زندگي خود را بر منهج الله و رسولش وفق دهيم؛ هرچند كه مشكلات و موانع زيادي سر راهمان باشد.
بدين ترتيب با اينكه امير عزيزمان مدت اندكي به اندازه عمر يك گل در بين ما بود، امّا در همين مدّت اندك به فضل و لطف الله عزوجل توشه بزرگي را از گلستان قرآن و حديث براي خود فراهم كرده و با عقيدهاي خالص و پاك از هرگونه شرك و بدعت از ميان ما رفت. امير با هوش بالايي كه خداوند نصيبش كرده بود و با زحمات و مطالعه مداوم رفته رفته به يك طلبه قوي و داعيه جوان تبديل شد. سعي ميكرد تا سر حد امكان عالم با عمل باشد و به احاديث و سنّتهايي كه آموخته دقيقاً عمل نمايد، و به ديگران هم برساند. از آنها هم انتظار داشت كه دقيقاً مطابق حديث و سنّت عمل نمايند. اگر كسي با موردي كه ميدانست صحيح است، مخالفت كرده و موضع ديگري ميگرفت، ناراحت ميشد. در امر به معروف و نهي از منكر با هيچ كس تعارف نداشت و عقيده خود را صريح و بدون واهمه در موضوعات مختلف و با سند و مدرك بيان ميكرد. از تقليد كوركورانه و بدون دليل خوشش نميآمد و عاشق و شيفته علماء و جواناني بود كه بر منهج صحيح گام برميداشتند - يكبار به در خانه یکی از مشایخ و دعوتگران جنوب کشور ميرود و هنگاميكه اهل خانه اظهار ميدارند كه شيخ تشريف ندارد؛ ميگويد:«كار مهمّي با شيخ نداشتم ؛ فقط آمدهام بگويم كه او را في الله دوست دارم. زيرا رسول الله _صلی الله علیه و آله_ فرمودهاند اگر كسي را دوست داريد به او بگوييد.»- او تمامي اهل سنّت را طبق پايبنديشان به دين دوست داشت. اگر او را «امير دعوتگران جوان» بناميم شايد سخن گزافي نگفته باشيم.
رحمه الله رحمه واسعه و اسکنه فسیح جناته.
ارسالی توسط دو تن از دوستان نزدیک امیر رحمه الله
به نقل از سنی نیوز
0 نظرات:
ارسال یک نظر