علی بن حسین زین العابدین... امتی در قالب یک مرد


علی بن حسین زین العابدین... امتی در قالب یک مرد

نویسنده: دکتر عبدالرحمن رأفت پاشا
مترجم : عادل حیدری
در آن سال درخشان آخرین صفحه از تاریخ پادشاهان و خسروان ایران زمین ورق خورد و یزدگرد سوم  پادشاه فارس مطرود ومتروک از دنیا رفت و فرماندهان ولشکریانش ونیز خانواده اش توسط مسلمین اسیر شده و آنها بعنوان غنائم جنگی رهسپار مدینه نمودند در میان جمع تعداد فراوانی از زنان وکودکان بودند که تاکنون مدینه چنین جمع انبوهی از اسرا و با چنین منزلت ومقامی را بخود ندیده بود، در میان اسراء سه دختر یزدگرد قرار داشتند.
مردم سراسیمه بسوی غلامان و کنیزکان و کودکان شتافتند و دیری نپائید که همه آنها را خریداری نموده و درآمد حاصل از فروش آنها روانه بیت المال مسلمین نمودند، در میان جمع کسی باقی نمانده بود جز سه دختر یزدگرد که زیباترین دختران و خوش سیماترین آنها محسوب شده و در عنفوان جوانی قرار داشتند.
هنگامی که آنها را برای فروش عرضه نمودند از ذلت وخواری دیدگان خویش را به زمین دوخته و چهره هایشان مالامال از اندوه و سرشکستگی شد، در آن هنگام قلب علی بن ابی طالب رضی الله عنه از مشاهده این وضعیت بدرد آمد و خواست کسی آنها را بستاند که به بهترین وجه با آنها رفتار نماید؛ واین امر عجیب نیست زیرا رسول الله صلی الله علیه وسلم می فرماید: «آنگاه که بزرگ قومی ذلیل شد بدو رحم نمایید» 
برای این رو به امیرالمؤمنین عمر بن الخطاب رضی الله عنه نموده و فرمود: ای امیرالمؤمنین همانا با دختران پادشاهان برخود ورفتاری نمی شود که با دیگران می شود؛ عمر فرمود: راست می گویی ولی چه باید کرد؟ علی فرمود: قیمتی را برای آنها تعیین نموده سپس به قیمت می افزاییم سپس آنها را مخیر می نماییم که هرکس که خودشان انتخاب نمودند با وی بروند. عمر رضی الله عنه رای علی رضی الله عنه را پسندید و آنرا اجرا نمود.
یکی از آن سه دختر عبدالله بن عمر رضی الله عنهما را انتخاب نمود و دیگری محمد بن ابوبکر را برگزید و سومی که شاه زنان ( شاه بانو) نام داشت حسین بن علی دخترزاده رسول الله صلی الله علیه و سلم  را انتخاب نمود.
شاه زنان مسلمان شد و دین حق را پذیرفت و از بردگی آزاد شد و پس از اینکه کنیزکی بیش نبود همسری گشت. سپس شاه زنان تصمیم گرفت تمام ارتباطات خود را با گذشته جاهلی اش قطع نماید لهذا اسم خویش را تغییر داده و خود را غزاله نامید، غزاله افتخار همسری بهترین همسران و لائق ترین شخص به همسری دختران پادشاهان را یافت؛ و دیگر آرزویی نداشت جز اینکه صاحب فرزندی شود.
پروردگار رحمت خویش را شامل حال وی نمود و از وی برای حسین فرزندی بدنیا آمد زیباروی و نورانی وتابنده که به میمنت نام جدش علی بن ابیطالب وی را علی نام نهادند؛ اما خوشحالی غزاله مستدام نماند زیرا بر اثر تبی که پس از زایمان دچار آن شده بود دارفانی را وداع گفت و فرصتی نیافت تا با نوزاد تازه بدنیا آمده خویش لحظاتی را خوش بگذراند.
مسؤلیت نگهداری از کودک را یکی از کنیزان حسین رضی الله عنه بر عهده گرفت که بیش از یک مادر نسبت به کودک خویش، علی را دوست می داشت و بیش از مادری که از تک فرزند خویش حمایت ومراقبت می نماید از او مراقبت می کرد.
علی بن حسین درحالی رشد کرد که مادری جز او نمی شناخت.
علی بن حسین هنوز به سن تمییز نرسیده بود که با شور واشتیاق فراوان روی به کسب علم ودانش آورد، اولین مدرسه ای که وی در آن دانش آموخت سرای خودشان بود و چه نیک سرایی بود برای کسب دانش و اولین استاد ومعلمش پدر بزرگوارشان حسین بن علی رضی الله عنهما بود و چه بزرگ معلمی!! و دومین مدرسه اش مسجد رسول الله صلی الله علیه وسلم بود که در آن ایام با بازماندگان یاران رسول الله صلی الله علیه وسلم ونیز بزرگان تابعین موج می زد، واین دو دسته از دانشمندان بستر دانش خویش را بر فرزندان صحابه که چون شکوفه های در حال رشد بودند می گشودند و کتاب خدا راه آنها آموزش داده و از مسائل دین آنها را آگاه می نمودند، احادیث گهربار رسول الله صلی الله علیه وسلم را برایشان خوانده واز اهمیت و اهداف آن برایشان می گفتند ونیز سیرت و زندگانی رسول الله صلی الله علیه وسلم ونبردهای ایشان را برای شکوفه های در حال رشد تعریف می کردند و از شعر وادبیات عرب و زیبایی فنون آن نیز برایشان سخن می گفتند و قلبهای کوچک آنها را مالامال از محبت پروردگار و ترس از وی و پرهیزگاری می نمودند زیرا آنها دانشمندانی بودند که خود را به عمل آراسته وهدایتگرانی بودند که خود در مسیر هدایت گام نهاده بودند.
هنوز علی بن حسین دوران جوانی و مرحله تعلیم خویش را به پایان نرسانده بود که مجتمع ایده آل مدینه آنروزی به یکی از دانشمندترین و پارساترین و بزرگوارترین  واخلاقمند ترین  و نیکوکارترین و سخاوتمند ترین انسانها و عالمترین اشخاص به امور دینی در عصر خویش دست یافته بود
ایشان به درجه ای از عبادت وتقوا و پارسایی رسیده بودند که بهنگام وضو گرفتن بدنش می لرزید و رعشه ای بر بدنش نقش می بست و چون علت را از وی می پرسیدند می فرمود: وای بر شما، مگر نمی دانید که می خواهم در مقابل چه کسی بإیستم و نمی دانید که می خواهم با چه کسی مناجات کنم.
جوان هاشمی در نیک انجام دادن عبادات و شعائر دینی به درجه ای رسیده بود که مردم او را زین العابدین (زینت عبادت کنندگان) می خواندند تا جایی که نزدیک بود اسم خودش را به فراموشی بسپارند و لقب وی را بر اسمش ترجیح می دادند. و به اندازه ای سجده هایش را طولانی می کرد و در آن غرق می شد که اهل مدینه او را سجاد نامیدند و به درجه ای از صفای قلب و طینت رسیده بود که مردم او را زکی (پاک) می خواندند.
زین العابدین یقین داشت که دعا مغز و هسته عبادت است و بسیار دوست می داشت که در خلوت خویش با پروردگار راز ونیاز کند، خصوصا وقتی که خود را به پرده های کعبه معلق می نمود و به بیت العتیق ملتزم می شد و می فرمود:
از رحمت خویش به من چشاندی و نعمتهای خود را بر من ارزانی داشتی و من در امنیت کامل و بدون ترس تو را فرا می خوانم؛ بار الها من به درگاه تو متوسل می شوم توسل کسی که بشدت محتاج ونیازمند به رحمت توست و نیرو و توانش از ادای حقوق تو بازمانده است، پس دعای غرق شده و غریبی که هیچ راه نجاتی جز تو را ندارد بپذیر ای بزرگوارترین بزرگواران.
روزی طاووس بن کیسان او را درحالی مشاهده کرد که در کنار خانه کعبه ایستاده و بسان انسانی زخم خورده بی تابی می کند و چون شخصی مریض به دعا ونیایش مشغول است ، طاووس به انتظار ایستاد تا اینکه علی بن حسین از دعا ونیایش و گریه و زاری فارغ گشت سپس به نزد او رفته و گفت: ای فرزند رسول خدا تو را در این حال مشاهده می نمایم در حالیکه دارای سه ویژگی هستی که امیدوارم ترس و اندوه را از وجودت بزداید، زین العابدین فرمود : آنها را برایم بازگو کن ای طاؤوس ؛  طاؤوس گفت: اول اینکه فرزند رسول الله صلی الله علیه وسلم هستی، دوم : شفاعت جدت رسول الله صلی الله علیه وسلم ، سوم : رحمت پروردگار.
علی بن حسین رحمه الله فرمود : نسبت من به رسول الله صلی الله علیه وسلم مرا از ترس واندوه در امان نمی دارد آنگاه که این گفته پروردگار را شنیدم :
{ فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلَا أَنْسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَلَا يَتَسَاءَلُونَ } [مؤمنون: 101]
«پس هنگامی که در شیپور دمیده شود نه نسبی بین آنها می ماند و نه [درباره ی یکدیگر] پرسش می کنند»
اما درباره شفاعت جدم بایستی بگویم گفته پروردگار چیره تر است آنگاه که می فرماید :
{وَلَا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَى وَهُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ} [الانبیاء: 28]
«و شفاعت نمی کنند مگر برای آنکس که [الله] راضی باشد و خود از ترس او هراسانند»
اما در مورد رحمت پروردگار خودش چنین می فرماید:
{إِنَّ رَحْمَةَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ} [الاعراف: 56]
«همانا رحمت الله به نیکوکاران نزدیک است»
تقوا و پارسایی در وجود زین العابدین ریشه دوانیده بود و وجودش سرشار از بزرگواری و نیکی و بردباری واخلاق ستوده گشته بود تا جایی که کتب تاریخ مزین به اخبار شگفت انگیز و داستانهایی زیبا از زندگانی وی گشته و صفحات تاریخ با مواقف و موضع گیری های زیبا و شگفت انگیزش تابان و درخشنده شده است.

از جمله این داستانها داستانی است که حسن بن حسن چنین نقل می کند : روزی میان من وفرزند عمویم علی بن حسین ناراحتی و خصومتی پیش آمد ومن در حالیکه تمام وجودم را خشم فراگرفته بود بسوی او در مسجد رفتم، او را درحالی یافتم که مشغول سخن گفتن با یاران خویش می باشد پس از اینکه به وی رسیدم هر سخن ناشایست وناسزایی بود را نثارش نمودم اما او ساکت بود وچیزی نمی‌گفت، سپس از مسجد خارج شدم.
وقتی شب فرا رسید متوجه شدم کسی در خانه ام را می کوبد برخاستن تا بنگرم چه کسی در کنار در ایستاده است به محض گشودن درب خانه متوجه شدم زین العابدین پشت در قرار دارد. گمان بردم آمده است تا بدگویی‌های مرا تلافی کند اما وی چنین فرمود:
«ای برادرم اگر تو در بدگویی‌هایی که در حق من روا داشتی صادق بودی پس خداوند مرا بیامرزد و اگر در سخنانت صادق نبوده‌ای خداوند تو را ببخشاید.»
سپس خداحافظی نموده و راه بازگشت را در پیش گرفت.
وقتی این سخنان را شنیدم در پی او شتافتم و پس از رسیدن به او عرض کردم : دیگر هیچگاه مرتکب امری که آنرا بد بپنداری نخواهم گشت، اما رحمت و شفقت وجود زین العابدین را در برگرفت و دلش به درد آمد و فرمود: من تو را به سبب تمام بدی‌هایی که در حق من روا داشتی بخشیدم.

یکی از فرزندان مدینه چنین نقل می کند: روزی پس از اینکه زین العابدین از مسجد خارج شد خود را به وی رساندم و تا جایی که می توانستم بدگویی وناسزا را نثارش نمودم درحالیکه خود سبب کرده خویش را نمی دانستم، مردم پس از شنیدن فحاشی های من بسوی من هجوم آورده و خواستند مرا بگیرند و بلاشک اگر مرا گرفته بودند رهایم نمی کردم تا اینکه به اندازه توان خویش لگدمالم می نمودند.
اما علی بن حسین رو به مردم نمود و فرمود: «رهایش کنید» و مردم مرا رها کردند، هنگامی که ترس و وحشت را در چهره من مشاهده نمود با چهره ای باز وگشاده و درحالیکه لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود به نزد من آمد و مرا دعوت به آرامش نمود سپس فرمود:
«ما را ناسزا گفتی بدانچه می دانستی و آنچه که از ما بر تو پوشیده است بزرگتر است.»
سپس فرمود: «آیا حاجت ونیازی داری تا آنرا برآورده سازیم؟» شرم وحیا تمام وجودم را فرا گرفت و نتوانستم سخنی را بر زبان جاری سازم؛ هنگامی که علی بن حسین شرم و حیا را در چهره ام مشاهده کرد لباسی به من داد و دستور داد تا هزار دینار به من بدهند، پس از این واقعه هرگاه او را مشاهده می‌نمودم می گفتم: گواهی می دهم که تو فرزند رسول الله صلی الله علیه و سلم هستی.

یکی از بردگان علی بن حسین چنین نقل می کند:
من غلامی از غلامان علی بن حسین بودم – روزی مرا برای حاجتی به بیرون از منزل فرستاد اما من در بازگشت تاخیر نمودم هنگامی که به منزل بازگشتم با تازیانه اش ضربه ای بر پیکرم وارد نمود و من از شدت درد آن ضربه گریستم و از کرده‌اش خشمگین شدم زیرا تاکنون ندیده بودم کسی را با تازیانه بزند لهذا گفتم : ای علی بن حسین خدا را در نظر بگیر، خدا را در نظر بگیر؛ آیا مرا بخدمت می گیری تا نیازهایت را برآورده سازم سپس مرا با تازیانه‌ات می‌زنی؟!!
زین العابدین پس از شنیدن این سخن بشدت گریست و فرمود: برو به مسجد رسول الله صلی الله علیه وسلم و دورکعت نماز بگذار سپس دعا کن تا خداوند مرا ببخشاید و اگر این کار را انجام دادی تو را در راه خدا آزاد می نمایم، و من نیز به مسجدالنبی رفته ونماز گذارده و برایش دعا کردم و دیگر به خانه بازنگشتم چون آزاد شده بودم.

خداوند در مال و ثروت زین العابدین برکت عجیب قرار داده بود و روزی الهی همواره بشدت بر وی سرازیر می شد، تجارتش همواره پرسود و کشتزارش همیشه پرثمر بود و غلامانش در کشتزارش مشغول به کار کردن بودند و زراعت وتجارتش خیر فراوان ومال و دارایی و ثروت انبوهی را عائدش می نمود اما مال و ثروت ودارایی او را نفریفت چرا که او ثروت دنیا را وسیله ای برای نیل به سعادت آخرت قرار داده بود.
ثروتش چه نیک ثروت پاکی بود برای انسانی پاک و نیکوکار و وارسته، و بیشترین کاری که او دوست می داشت صدقه دادن در خفا و پنهانی بود. چون شبانگاه فرا می رسید کیسه های آرد را بر دوشهای نحیفش حمل می نمود و در تاریکی شب آنگاه که مردم به خواب فرو رفته بودند در کوچه های مدینه می گذشت تا آنها را در کنار منزل نیازمندانی قرار دهد که از شرم وحیا دست نیاز بسوی مردم دراز نمی کنند.
تعداد زیادی از مردم در مدینه زندگی می کردند در حالیکه نمی دانستند روزی و غذای آنها از کجا می آید تا اینکه زین العابدین رحمه الله دار فانی را وداع گفت و آنها دیگر غذا و روزی خویش را در کنار درب منزل خویش نیافتند آنگاه بود که دریافتند غذاهای کنار درب منزل از کجا می آمده است.
پس از وفات علی بن حسین هنگامی که خواستند وی را غسل دهند آثار سیاهی بر دوشها و بر پشتش نمایان بود پرسیدند: این سیاهی چیست؟ گفته شد: آثار حمل کیسه های آرد بسوی صد خانه در مدینه است که اکنون بزرگی که غذایشان را تامین می کرده است را از دست داده اند.
اما اخبار و داستانهای آزاد کردن بردگان توسط علی بن حسین در مشرق ومغرب پیچیده بود. داستانهایی که فراتر از تصور است و درخیال نمی گنجد.
هرگاه کرداری نیک از برده ای می دید بپاس قدردانی از کرده اش او را در راه خدا آزاد می نمود، و هرگاه برده ای مرتکب گناهی می شد سپس از عمل بد خویش دست می کشید و توبه می نمود بخاطر بازگشتش از عصیان و نافرمانی وتوبه اش به درگاه خداوند او را آزاد می کرد ؛ تا جایی که نقل می کنند وی هزار برده را در راه خدا آزاد نمود و هیچ برده و کنیزی را بیش از یک سال در خانه خویش نگه نمی داشت.
و بیش از هرگاه، در شب عید فطر بردگان را آزاد می نمود زیرا در آن شب مبارک تحقق وعده الهی پیرامون آزاد کردن بندگانش از آتش دوزخ را می جست. علی بن حسین از بردگانش می خواست رو به قبله به درگاه پروردگار نیایش کنند و برای او عفو و گذشت و آمرزش الهی را بطلبند و بگویند: خدایا علی بن حسین را مورد مغفرت خویش قرار ده. سپس آنها را گرامی می داشت و هدایایی بدانها عطاء می نمود تا خوشحالی عیدشان را دوچندان نماید.
علی بن حسین به جایگاه ومکانت ومنزلتی از محبت در قلوب مسلمین دست یافت که هیچکدام از هم عصرانش بدان درجه دست نیافته بودند، مردم صادقانه وی را دوست می داشتند و به شایسته ترین وجه او را گرامی می داشتند و بشدت مشتاق دیدار وی بودند و همواره به انتظار می نشتند تا سعادت و افتخار دیدار ایشان بیرون ویا داخل منزل و یا در حال رفت و یا بازگشت از مسجد نصیبشان گردد.
نقل می کنند که هشام بن عبدالملک که در آنروز ولیعهد خلیفه مسلمین بود به قصد ادای مناسک حج به مکه آمده بود و به هنگام طواف تصمیم گرفت حجرالأسود را لمس نماید و محافظان وسربازانش او را احاطه کرده بودند تا راه را بر وی بگشایند و مردم را از اطراف وی کنار می زدند، اما مردم نظری به آنها نمی افکندند و راه را برای آنها نمی گشودند زیرا که خانه، خانه پروردگار است و مردم همه بندگان او هستند.
لحظاتی نگذشته بود که صدای لا اله الا الله و الله اکبر از دور شنیده شد و گردنها یکی پس از دیگری برای مشاهده شخصی بالا رفت، ناگهان در میان مردم مردی مشاهده شد خوش سیما ونورانی که آرامش و وقار وجودش را فراگرفته بود و ازار و ردائی برتن نموده و آثار سجده بر چهره اش نمایان بود.
مردم بمحض مشاهده وی راه را بر او گشودند و خود کنار رفته به صورت صفهایی ایستادند و این مرد با نگاههایی مالامال از شوق ومحبت به مردم می نگریست تا اینکه به حجرالأسود رسید و آنرا لمس نموده و بوسید.
در آن هنگام یکی از اطرافیان و همراهان هشام بن عبدالملک رو به او نموده و گفت : این مرد کیست که مردم بدین اندازه به وی احترام می گذارند و او را گرامی می دارند؟
هشام گفت: نمی دانم!
فرزدق (یکی از شعرای آن عصر) که در آنجا حضور داشت فرمود: اگر هشام او را نمی شناسد من او را می شناسم و تمام دنیا او را می شناسند همانا این شخص علی بن حسین بن علی است خداوند از وی و پدر و جدش خشنود و راضی گردد.
سپس این ابیات را سرود:
هَذَا الذي تَعرِفُ البطحَاءُ وَطأَتَهُ... والبيتُ يَعْرِفُهُ والركْنُ والحَرَمُ
هذا ابنُ خَيرِ عِبادِ اللَهِ كُلهِمُ... هَذَا التقِيُ النقِيُ الطَاهرُ العَلَمُ
هذا ابن فاطمةِ إن كُنتَ جاهلُهُ... بجَده أنبياءُ اللهِ قد خُتِمُوا
ولَيْسَ قولُكَ: مَن هذا؟ بضائِرِهِ... ألعربُ تعرفُ مَن أنكَرتَ والعَجَمُ
كِلتَا يَديِه غِيَاث عَم نَفْعُهُمَا... يَستَوكِفَانِ ولا يَعْرُوهما العَدَمُ
سَهلُ الخليقةِ لا تُخشَى بوادِرُهُ... يَزِينُهُ اثنانِ: حسنُ الخُلْقِ والشيَمُ
ما قال لا قَط إلا في تَشهده... لَولاَ التَشَهُدُ كانَتْ لاؤهُ نَعَمُ
عَم البريَّةَ بالإِحسانِ فانقَشَعَت... عنها الغَيَابَةُ والإِملاقُ والعَدَمُ
إذا رَأَتهُ قريش قَالَ قائلُهَا:... إلى مكارِمِ هذا يَنْتَهِي الكَرَمُ
يُغَضِي حياء ويُغضَى مِن مَهَابَتِهِ... فَمَا يُكلمُ إلاَّ حينَ يَبْتَسِمُ
في كَفهِ خَيزُرَان ريحُهُ عبق... مِنْ كَفِّ أرْوَعَ في عِرنينه شَمَمُ
مُشتقةٌ مِن رَسُولِ اللهِ نَبعَتُهُ... طَابَت مغارِسُهُ والخيمُ والشيَمُ

این مرد کسی است که سرزمین بطحاء صدای گامهایش را می شناسد و بلاد حرام و سرزمینهای دیگر (جز بلاد الحرام یعنی مکه ومدینه) وی را می شناسند.
این شخص فرزند بهترین بنده خداست ( پیامبر صلی الله علیه وسلم ) همانا که وی پرهیزگار و بی آلایش و پاکیزه و شناخته شده است.
این شخص فرزند فاطمه است، اگر او را نمی شناسی کسی که جدش خاتم پیامبران می باشد.
این گفته تو که ( او کیست؟ ) از شأن و مقام او کم نمی کند زیرا عرب و عجم کسی که تو او را نشناختی می شناسند.
دو دستش چون ابر باران زایی است که سود آن فراگیر است و مردم از آن انتظار بارش و بخشش دارند و هیچگاه از بین نمی روند.
نرمخوست و کسی از قسوت وتندی و خشم وی نمی هراسد زیرا مزین به دو خصلت می باشد : اخلاق نیکو و شایسته و نرمخویی.
جز در کلمه شهادت ( لا اله الا الله ) کلمه لا ( نه ) را بر زبان جاری نساخته است و اگر کلمه شهادت نمی بود کلمه ی ( نه ) او مبدل به ( بله ) می شد.
نیکی و احسان او همه جا را فراگرفته است که سبب نابود شدن و از بین رفتن تاریکی و فقر و ناچیزی گشته است.
اگر قریش او را ببیند یکی از آنها خواهد گفت: بخشش و سخاوت وی به آخرین حد و نهایت خود رسیده است.
از روی شرم وحیا چهره خویش را بر زمین می افکند در حالیکه دیگران از هیبت وی چهره شان را بر زمین می افکنند و سخنی بر زبان جاری نمی سازد مگر اینکه در حال لبخند زدن باشد.
در دستانش چوب خیزرانی است که بوی آن خوش و دل انگیز است و در میان دستان پرگوشتش قرار دارد و میان بینی او فاصله ای است که به زیبایی اش می افزاید.
این اخلاق نیک و ستوده را از رسول الله صلی الله علیه وسلم گرفته در نتیجه اصل و طبیعتش پاک و بی آلایش گشته است.
خداوند از دختر زاده رسول الله صلی الله علیه وسلم راضی و خشنود باد.
یقینا وی نمونه ی نادری بود از کسی که در پیدا و پنهان از خداوند می ترسید و از شدت ترس از عقاب الهی و طمع در ثواب وپاداش اخروی، جسمش نحیف شده بود.


به نقل از:
www.Bidary.com

0 نظرات:

ارسال یک نظر