اهانت شيعيان به حسن بن على


 

اهانت شيعيان به حسن بن على


هيچكس درميان شيعه مثل امام حسن بن على سالار اهل بهشت مورد اهانت قرار نگرفته است، بعد از اينكه به على ومحمد وفاطمه و.. در لباس دوستى آن همه اهانتها را روا داشتند نوبت حسن مجتبى رسيد، بعد از اينكه شيعيان اوليه- كه صد البته مثل شيعيان بعدى از غُلات-افراطيون- نبوده و هنوز به بدعت‌هايى مثل امامت و ولايت و... كه ابن سبأ برايشان ساخته بود معتقد نبودند،- او را بخلافت رساندند، درست همانطور كه پدرش را جگر خون كردند او را نيز مثل پدرش سر شكسته نموده و دست از كمك او نيز برداشتند، و مثل پدرش و حتى بيشتر از او نيز به او خيانت و اهانت كردند.
يعقوبى مورخ شيعى  ميگويد:
"حسن بعد از پدرش دو ماه ودر روايتى چهار ماه صبر نمود وبعد از آن عبيدالله بن عباس را همراه با دوازده هزار نفر براى جنگ با معاويه روانه نمود، معاويه يك مليون درهم براى عبيدالله بن عباس فرستاد واو هم همراه با هشت هزار نفر از لشكريانش به او-معاويه- پيوست، ومعاويه مغيره بن شعبه وعبدالله بن شعبه وعبدالله بن عامر وعبدالرحمن بن ام حكم را بسوى حسن فرستاد، وآنها در مدائن كه حسن خيمه زده بود پيش او رسيدند، سپس از پيش او خارج شده ودر ميان مردم اعلان نمودند كه خداوند بوسيلهء فرزند پيامبر خون –مسلمانان- را حفظ نمود! وفتنه آرام شده واز بين رفته، واو صلح را پذيرفت، لشكر –حسن- مضطرب شده ودر صداقت آنها ترديد نكردند، ولهذا به حسن حمله كرده وخيمه هايش را تاراج كردند، حسن سوار اسبش شده وبسوى "مظلم ساباط" رفت ، اما جراح بن سنان اسدى كه به كمين نشسته بود به او حمله كرد وزانويش را زخمى نمود، ليكن او ريش جراح گرفته وگردنش را كج نموده وشكست،
وحسن به مدائن حمل شده كه شديدا خونريزى ميكرد،وزخمش شدت گرفت ومردم از دور او پراكنده شدند، ومعاويه به عراق رسيد وبر كارها غلبه نمود، وحسن بشدت زخمى بود، وقتى كه حسن ديد كه در مقابل معاويه قدرتى ندارد ويارانش هم از گرد او پراكنده شده اند با معاويه صلح نمود" [1]
مسعودى شيعى در كتاب خود آورده كه  حسن –ع- بعد از اتفاق خود با معاويه سخنرانى نموده و گفته: اى اهل كوفه! من اگر از شما فقط سه خصلت را نمي‌ديدم براى نگرانى و تعجبم كافى بود، اينكه پدر مرا كشتيد، و خيمه مرا غارت كرديد، و شكمم را با كارد زخمى كرديد، من با معاويه بيعت كردم بشنويد و مطيع باشيد.
و اهل كوفه كه از شيعيان او بودند به خيمه او هجوم آوده بودند كه اساسيه اورا غارت كرده وبا خنجر به شكم او ضربت وارد كرده بودند، وقتى كه از خيانت آنها مطمئن شد به صلح با معاويه تن داد،
و به او اهانت نموده تا حدى كه: "به خيمه او هجوم آورده واساسيه هايش را تاراج كرده وحتى جانمازيش را از زير برداشتند، وسپس عبدالرحمن بن عبدالله جعال ازدى به او حمله كرده و رداء اورا از گردنش برداشت، تا اينكه حسين با شمشيرش بدون رداء برزمين نشست"[2]
"شخصى از بنى اسد جراح بن سنان ضربتى برزانوى او وارد نمود كه گوشتش پاره شده وبه استخوان رسيد، .. وحسن با تختى به مدائن حمل شد...ودر آنجا مشغول معالجه  زخمش شد، ودر اين ميان عده اى از سران قبائل مخفيانه با معاويه مكاتبه كرده واطاعت خودرا از او اعلان نموده واز او خواستند كه بسرعت بسوى آنها حركت كند، ووعده دادند كه با نزديك شدن لشكريانش  حسن را يا ترور ويا به او تحويل بدهند، وحسين عليه السلام اين حرف به گوشش رسيد، پس حسن بيش از پيش از سوء نيت و بيوفائى آنها مطمئن شد، مخصوصا اينكه به او ناسزا گفته وتكفيرش نموده ومال وخونش را حلال نمودند،[3]
همچنانكه با دست اورا اذيت ميكردند با زبان نيز اورا آزار ميدادند، كشى از ابوجعفر نقل ميكند كه ميگويد:
فردى از اصحاب حسن عليه السلام كه اسمش سفيان بن ابى ليلى كه بر سواريش نشسته بود پيش حسن آمد كه در حياط منزلش پنهان بود، به اوگفت سلام برتو اى ذليل كنندهء مؤمنان، حسن پرسيد كه اينرا از كجا ميگويى؟  گفت : مسئوليت امت را از دوش خود برداشتى وآنرا به اين طاغوت دادى كه بدون دستور خدا وقرآن حكومت ميكند، [4]
و خود حسن خيلى روشن وصريح توضيح داده كه شيعيان او و شيعيان پدرش چه اهانت هايى به كردند و مي‌فرمايد:
آرى بخدا قسم معاويه از اينها كه بزعم خود شيعيان ما هستند برايم بهتر است، ميخواستند مرا بكشند، ومال مرا تاراج كردند، والله! اگر از معاويه عهد و پيمان بگيرم تا خون خود را حفظ نموده وخانوادهء خودرا در امن وامان قرار بدهم بهتر است از اينكه اينها مرا بكشند وخانواده ام واهل بيتم ضايع شوند، بخدا قسم اگر با معاويه ميجنگيدم اينها گردن مرا گرفته وتحويل او ميدادند، والله من باعزت با او صلح كنم بهتر از اين است كه من اسير او بوده ومرا بكشد، ويا اينكه برمن منت بگذارد كه تا دنيا هست معاويه- و فرزندانش- بر مابنى هاشم طعنه بزند! [5]
وبازهم شيعيانش به او اهانت نموده وامامت را از نسل او برداشتند! وحتى فتواى كفر هركسى از فرزندانش را كه چنين ادعايى بكند سلفا صادر كردند.

 
[1]  تاريخ اليعقوبى 2/215 البته مورخان ومبلغان شيعى خجالت ميكشند بگويند كه حسن با معاويه صلح وبيعت نمود، وبه تأويل هاى ركيكى پناه ميبرند كه هم عقل وهم انديشه از آن شرم دارد، ولهذا هميشه ميگويند صلح كرده نه بيعت، وتسليم امارت وخلافت معاويه نشده است! ليكن اين روايت از خود شيعيان را كه اعترافى روشن است وبراى اهل انصاف كافى است، توجه بفرمائيد:  كشى كه از علماء بزرگ شيعه در رجال است روايت ميكند كه: معاويه  به حسن بن على –ع- نوشت كه تو و حسين و ياران على بيائيد، وقيس بن سعد بن عباده انصارى همراه با آنها خارج شده وبه شام آمدند، ومعاويه كه سخنرانان هم برايشان مهيا كرده بود به آنها اجازه ورود داد، وگفت: اى حسن بلند شو وبيعت كن بلند شد وبيعت كرد، سپس به حسين گفت: بلند شو وبيعت كن، بلند شد وبيعت كرد، سپس به قيس گفت بلند شو وبيعت كن، به طرف حسين-بجاى حسن كه شدت انكار اورا راجع به صلح ميدانست- عليه السلام نگاه كرد، ومنتظر دستور او بود، گفت اى قيس او –حسين- امام من است، ودر روايتى حسن بسوى او بلند شد و وگفت اى قيس بيعت كن وبيعت كرد، رجال الكشي ص 102 
[2]  الارشاد : مفيد ص 190
[3]  كشف الغمةص 540و541 والارشاد ص 190 والفصول المهمهء في تعريف الائمهء ص 162
[4]  رجال الكشى ص 103
[5]  رجال الكشى ص 103

0 نظرات:

ارسال یک نظر