ور کنی تکذیب اصحاب رسول( عطارنیشابوری)

ور کنی تکذیب اصحاب رسول

ای گرفتار تعصّب مانده ای
دایماً در بغض و، در حُبّ مانده ای

 
گر تو لاف از عقل و، از لُب می زنی
پس چرا دم، در تعصّب می زنی

 
در خلافت نیست میل ای بی خبر
میل کی آید ز بوبکر و، عمر

 
میل اگر بودی در آن دو مقتدا
هر دو کردندی پسر را، پیشوا

 
هر دو گر بردند حق از حق وران
منع واجب آمدی بر دیگران

 
منع را گر ناپدیدار آمدند
ترک واجب را، روا دار آمدند

 
گر نمی آمد کسی در منع یار
جمله را تکذیب کن با اختیار

 
ور کنی تکذیب اصحاب رسول
قول پیغامبر نکردستی قبول

 
گفت هر یاریم نجمی روشن است
بهترینِ قرنها، قَرنِ منست

 
بهترینِ خَلق، یاران منند
اقربا و، دوستداران منند

 
بهترین، چون نزد تو باشد بَتَر
کی توان گفتن تو را صاحب نظر

 
کی روا داری که اصحاب رسول
مردِ ناحق را کنند از جان قبول

 
تا نشانندش به جای مصطفا
بر صحابه نیست این باطل روا

 
بل هر آنچه اصحاب پیغمبر کنند
حق کنند و، لایق حق ور کنند

 
اختیار جمله را گر نیست یار
اختیار جمع قرآن پس خطاست

تا کنی معزول یک تن را ز کار
می کنی تکذیبِ سیّ و سه هزار

 
آنکه کاری جز به حق یکدم نکرد
تا به زانوبند اشتر، کم نکرد

 
او چو چندینی درآویزد به کار
حق ز حق‌ور کی برد، این ظن مدار

 
میل در صدیق اگر جایز بُدی
در اقیلونی کجا هرگز بُدی

 
در عُمَر گر میل بودی ذره ای
کی پسر کُشتی به زخم دره ای

 
دایماً صدیق مرد راه بود
فارغ از کلّ، لازم درگاه بود

 
مال نفقه کرد و، جان بر سر نثار
ظلم نکند این چنین کس، شرم دار

 
پاک از قشر روایت بود او
زانکه خود مغز درایت بود او

 
آنکه بر منبر ادب دارد نگاه
خواجه را بنشاند او، بر جایگاه

 
چون ببیند آن همه در پیش و پس
نا حق او را کی تواند گفت کس؟!

 
باز، فاروقی که عدلش بود کار
گاه می زد خشت و، گه می کند خار

با دِرمَنه شهر را درخواستی
می شدی در شهر و، ره می خواستی

 
بود هر روزی درین حبسِ قفس
هفت لقمه نان طعام او را و، بس

 
سرکه بودی با نمک در خوان او
نه ز بیت المال بودی نانِ او

 
ریگ بودی گر بخفتی، بسترش
دِرّه بودی بالش زیر سرش

 
برگرفتی همچو سقّا مشک آب
پیرزن را آب بردی وقت خواب

 
شب برفتی، دل ز خود برداشتی
جمله‌ي شب پاس لشکر داشتی

 
با حُذیفه گفت ای صاحب نظر
هیچ می بینی نفاقی در عمر

 
کو کسی کو عیب من در روی من
میل نکند، تحفه آرد سوی من

 
گر خلافت بر خطا می داشت او
هفده من دلقی چرا می داشت او

 
چون نه جامه دست دادش نه گلیم
بر مرقع دوخت ده پاره ادیم

 
آنکه گاهی خشت و، گاهی گِل کشد
این چنین سختی نه بر باطل کشد

 
آنکه زین سان شاهی خیلی کند
نیست ممکن کو به کس میلی کند

 
گر خلافت از هوا می راندی
خویش را بر سلطنت بنشاندی

 
شهرهای منکران بر جام او
شد تهی از کفر در ایام او

 
گر تعصب می کنی از بهر این
نیست انصافت بمیر از قهر این

 
او بمرد از زهر و، تو از قهر او
چند میری گر نخوردی زهر او

 
نی مکن ای جاهل ناحق شناس
از خلافت خواجگی خود قیاس

 
بر تو گر این خواجگی آید به سر
زین غمت صد آتش افتد در جگر

 
گر کسی زیشان خلافت بستدی
عهده‌ي صد گونه آفت بستدی

نیست آسان تا که جان در تن بود
عهده‌ي خلقی که در گردن بود

منطق الطیر، عطار نیشابوری،
به اهتمام دکتر احمد رنجبر، چاپ سوم1370، انتشارات اساطیر، صفحه 77 .

منبع: اخبار اهل سنت ایران

0 نظرات:

ارسال یک نظر