اذیت و آزار یاران پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم



 
1-ابوبکر صدیق رضي الله عنه
اصحاب و یاران پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم با مصیبتها و مشکلات بزرگی مواجه شدند که کوههای سر به فلک کشیده و محکم را از پای در می‌آورد. آنان اموال و جانهای خود را در راه خدا فدا نمودند و خداوند نیز هیچ یک از بزرگان و اشراف مسلمانان را بدون امتحان نگذاشت و آنان را به انواع متعددی از مشکلات و گرفتاریها دچار نمود. در این میان ابوبکر رضي الله عنه نیز مورد اذیت و آزار مشرکان قرار گرفت. بر سرش خاک ریختند و در مسجد الحرام او را چنان زدند که او را بر اثر چهرۀ خون آلودش کسی نمی‌شناخت بنابراین، او را در لباسی پیچاندند و به خانه‌اش بردند[1]. عایشه رضی الله تعالی عنها روایت می‌کند که وقتی یاران پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم که هشتاد و سه نفر بودند، گردهم آمدند ابوبکر رضي الله عنه اصرار داشت که آشکارا بیرون بیایند. رسول خدا فرمود: «تعداد ما هنوز کم است.» اما ابوبکر همچنان پیشنهاد خود را تکرار می‌کرد تا اینکه پیامبر بیرون آمد. مسلمانان در گوشه‌های مسجد، هر یک در میان قبیله‌اش پراکنده شدند و ابوبکر در میان مردم به سخنرانی برخاست و پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم نشسته بود و بدین صورت این اولین سخنرانی و دعوتی بود که مشرکان را به سوی خدا و پیامبرش دعوت می‌داد. مشرکان بی‌درنگ به ابوبکر و مسلمانان یورش بردند. آنها، او را به شدت مورد ضرب و جرح قرار دادند و لگدکوب کردند. عتبه بن ربیعه بیش از دیگران به سر و صورت او می‌زد تا اینکه افراد قبیله بنی تیم آمدند و ابوبکر را از زیر دست و پای آنها بیرون کشیدند و در پارچه‌ای قرار دادند و او را به خانه‌اش بردند. آنها تردیدی نداشتند که ابوبکر خواهد مرد و گفتند به خدا سوگند اگر او بمیرد، عتبه بن ربیعه را خواهیم کشت. آنها با پدر ابوبکر در کنارش نشستند تا اینکه در قسمتهای آخر روز به هوش آمد. گفت: حال رسول الله چه طور است؟ افراد قبیله‌اش ناراحت شدند و او را گذاشتند و رفتند، ولی به مادرش گفتند مواظب او باشد. مادرش می‌خواست به او چیزی بدهد، اما ابوبکر چیزی نخورد و گفت: حال پیامبر چه طور است؟ مادرش گفت: من از حال رفیقت خبر ندارم. گفت: نزد ام جمیل بنت خطاب برو و از او حال پیامبر را جویا شو. مادرش بیرون آمد تا اینکه نزد ام جمیل آمد و گفت: ابوبکر حال محمد بن عبدالله را از تو جویا شده است. ام جمیل بنت خطاب گفت: نه ابوبکر را می‌شناسم و نه محمد بن عبدالله را. اگر دوست داری نزد فرزندت می‌آیم. گفت: برویم. ام جمیل همراه مادر ابوبکر به راه افتاد تا اینکه نزد ابوبکر آمد. وقتی او را بی‌هوش و ضعیف یافت، فریاد کشید و گفت: به خدا سوگند قومی که با تو چنین کرده‌اند، فاسق و کافراند. امیدوارم خداوند انتقام تو را از آنها بگیرد. ابوبکر گفت: حال پیامبر چطور است؟ ام جمیل گفت: مادرت می‌شنود. ابوبکر گفت: اشکالی ندارد. ام جمیل گفت: حالش خوب است. ابوبکر گفت: کجاست؟ ام جمیل گفت: او در خانه ارقم است. گفت: به خدا سوگند تا پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم را نبینم، آب و غذا نمی‌خورم. مادر ابوبکر و ام جمیل صبر کردند تا اینکه رفت و آمد کم شد و مردم در خانه‌ها آرام گرفتند. سپس او را در حالی که به آنها تکیه زده بود، بیرون آوردند تا اینکه نزد پیامبر بردند. پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم او را در آغوش گرفت و بوسید و مسلمانان همه گرد او جمع شدند. ابوبکر گفت: ای پیامبر خدا! پدر و مادرم فدایت باد من چیزی نشده‌ام به جز ضرباتی که آن مرد فاسق بر چهره‌ام زد و این مادرم نسبت به فرزندش مهربان است و شما شخصیت با برکتی هستید، او را به سوی خدا دعوت دهید و برایش دعا کنید. شاید خداوند به وسیلۀ تو او را از آتش جهنم نجات بدهد. پیامبر برای مادر ابوبکر دعا کرد و اورا به سوی خدا دعوت داد و او مسلمان شد.[2]

درسها و آموختنی ها
1- علاقۀ شدید ابوبکر به علنی ساختن دعوت اسلام و اظهار آن در برابر کافران: این امر بیانگر قوت ایمان و شجاعت وی می‌باشد. ابوبکر، شکنجه و آزار بزرگی را تحمل کرد تا جایی که خویشاوندانش فکر می‌کردند او خواهد مرد.
2- شیفتگی و محبت ابوبکر نسبت به پیامبر خدا به حدی بود که او در آن وضعیت دشوار از حال پیامبر جویا می‌شد و پافشاری می‌کرد که او را از حال پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم آگاه کنند. سپس سوگند می‌خورد که تا وقتی او را ندیده است، آب و غذایی نخورد. این محبت برای خداست و نماد اراده‌هایی است که بر دشواریها چیره می‌شوند و هر مصیبتی که در راه خدا و به خاطر پیامبرش به آنها برسد، آن را آسان و ساده می‌بینند.
3- تعصب قبیله‌ای در آن وقت در توجیه حوادث و رفتار و تعامل با افراد نقش به سزایی داشت؛ چنانکه با وجود اختلاف عقیده، قبیلۀ ابوبکر به حمایت او برخواستند و تهدید کردند که اگر بمیرد، عتبه را خواهند کشت.[3]
4- رعایت امور امنیتی توسط ام جمیل رضی الله عنها که او چند واکنش انجام داد که شاید مهم‌ترین آنها عبارت است از: پنهان‌کاری و ابراز نداشتن شناخت در مورد پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم و ابوبکر
وقتی ام‌الخیر از ام جمیل در مورد رسول الله پرسید، ام جمیل گفت: ابوبکر و محمد بن عبدالله را نمی‌شناسد. این واکنشی محتاطانه و مناسب بود؛ چون در آن وقت هنوز ام الخیر مسلمان نشده بود و ام جمیل اسلام خود را پنهان می‌کرد و دوست نداشت ام الخیر از مسلمان بودن او اطلاعی داشته باشد؛ از این رو محل اقامت پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم از ترس اینکه مبادا این موضوع را به قریش گزارش دهد، پنهان نمود.[4]
از طرفی دیگر ام جمیل در این صدد بود که اطلاعات خود را به ابوبکر رضي الله عنه برساند و آنها را برای ام خیر آشکار نسازد تا قضیه کاملاً سری و پنهانی باشد. بنابراین، ام جمیل از وضعیت موجود به نفع خود بهره‌برداری کرد وگفت: اگر تو دوست داری، من همراه تو نزد فرزندت می‌آیم.
همچنین ام جمیل از وضعیت موجود برای کسب اعتماد مادر ابوبکر و رام کردن وی با دیدن وضعیت ابوبکر که بیهوش و بیجان افتاده بود، داد و فریاد به راه انداخت و گفت: قومی که با تو چنین کرده‌اند، فاسق و کافراند.» شکی نیست که این موضع ام جمیل تا حدودی از حس انتقام‌جویی و ناراحتی ام خیر از کسانی که با فرزندش چنین کرده بودند، کاهش داد و ام جمیل راخیرخواه و دلسوز خود دانست و این گونه ام جمیل محبت و اعتماد ام الخیر را به خود جلب نمود و این کاری بود که وظیفه ام جمیل را در رساندن خبر و اطلاعات به ابوبکر رضي الله عنه آسان می‌نمود.[5]

انتخاب وقت مناسب برای اجرای مسئولیت
وقتی ابوبکر خواست که او را به خانم ارقم ببرند، ام جمیل بلافاصله خواسته او را نپذیرفت؛ بلکه در انجام آنچه او می‌خواست تأخیر کرد تا اینکه رفت و آمد کم شد و مردم در خانه‌های خود آرام گرفتند، آن گاه ام جمیل به همراه مادر ابوبکر او را بیرون آوردند و نزد پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم بردند.[6]
تحقق این اصل که نعمت بعد از مصیبت به دست می‌آید؛ چنانکه ام الخیر مادر ابوبکربه علت علاقۀ شدید ابوبکر به اینکه مادرش اسلام را بپذیرد و ابوبکر از پیامبر خدا خواست که برای مادرش دعا کند، مسلمان شد.[7]
خلاصه اینکه ابوبکر صدیق به خاطر اینکه از سایر صحابه در خدمت و همراهی پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم پیشتاز بود، مشکلات و مصائب بیشتری از جانب کفار و مشرکان، متحمل گردید.

2- بلال رضي الله عنه
اذیت و آزار مشرکان به پیامبر صلي الله عليه و سلم و یارانش روز به روز دامنه گسترده‌تری به خود می‌گرفت تا اینکه به آخرین حد خشونت و سنگدلی رسید و به ویژه رفتار آنان با مسلمانان مستضعف، رفتاری غیرمعقولانه بود؛ چرا که آنها را شکنجه می‌کردند تا از دین و عقیدۀ خود منصرف شوند و از طرفی با شکنجه‌کردن آنان، کینه و خشم خود را فرود نشاندند. عبدالله بن مسعود رضي الله عنه می‌گوید: «اولین کسانی که اظهار اسلام نمودند، هفت نفر بودند: پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم ، ابوبکر، عمار، مادرش سمیه، صهیب، بلال و مقداد. خداوند پیامبرش را به وسیلۀ عموی وی، ابوطالب و ابوبکر را توسط قومش مصون نگاه داشت، امّا مشرکان، سایر مسلمانان را با زرههای آهنین داغ می‌نمودند و آنها را در گرمای خورشید قرار می‌دادند. بیشتر آنها بر اثر فشارهای سخت به خواسته‌های مشرکان تن دادند به جز بلال که وجودش را در راه خدا ناچیز نمود. مشرکان او را به دست کودکانشان می‌سپردند و آنها او را در شهر مکه می‌چرخاندند، اما او با قاطعیت می‌گفت: «اَحدٌ احدٌ خدا یکی است خدا یکی است.»[8]
بلال، قبیله‌ای نداشت که او را حمایت نماید و شمشیرهایی نبود که از او دفاع کند و چنین انسانی در جامعه جاهلی مکه ارزشی نداشت. او در زندگی نقشی جز اینکه کار بکند و فرمان ببرد و مانند حیوانات در معرض خرید و فروش قرار بگیرد نداشت، اما اینکه دارای نظری مستقل و اندیشه‌ای و یا صاحب دعوت و یا قضیه‌ای باشد، چنین امری در جامعه جاهلی مکه برای کسی همچون بلال، جنایتی بسیار زشت و نابخشودنی به شمار می‌رفت، اما دعوت جدید، که جوانانان شتابان به آن گرویده بودند و با سنتها و رسوم پدرانشان مبارزه می‌کردند، در ژرفای دل این بردۀ فراموش شده نیز جای گرفته بود و از او شخصیتی جدید در میدان هستی ارائه داده بود.[9]
ایمان در اعماق قلب بلال رسوخ کرده بود و به خاطر عقیده و دینش در معرض شکنجه قرار می‌گرفت. دیری نپائید که آزاد مردی به شکنجه‌گاه بلال رفت و رو به امیه بن خلف کرد و گفت: آیا در مورد این بیچاره از خدا نمی‌ترسی؟! امیه گفت: تو او را فاسد کرده‌ای و اکنون او را از وضعیتی که می‌بینی نجات بده. ابوبکر گفت: چنین می‌کنیم. من بردۀ سیاهی دارم که از او قوی‌تر است و بر دین تو می‌باشد او را بگیر و بلال را به من بده. امیه گفت: پذیرفتم. ابوبکر غلامش را به او داد و بلال را در عوضش گرفت و آزاد کرد.»[10] و در روایتی دیگر آمده است که او را به هفت اوقیه یا به چهل اوقیه طلا خرید.[11] به راستی بلال شکیبا و سرسخت بود؛ چرا که او صادقانه اسلام آورد و قلبش پاک بود. بنابراین، استوار ماند و در برابر چالشها و انواع شکنجه‌ها، سست و زبون نگردید. شکیبایی و پایداری بلال مشرکان را به خشم می‌آورد و کینۀ آنها را شدت می‌بخشید به ویژه اینکه او تنها کسی بود که از مسلمانان ناتوان بر اسلام ثابت قدم مانده بود و او با کافران در آنچه می‌خواستند هماهنگ نشد و کلمۀ توحید را با صدای بلند در حالی که آنها را به مبارزه می‌طلبید سر می‌داد و وجودش را در راه خدا ارزانی کرده بود.[12]
بلال از شکنجه و عذاب و مصیبت رهایی یافت و از قید بردگی آزاد گردید و بقیۀ زندگی‌ خود را در رکاب پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم گذراند و پیامبر خدا در حالی که از بلال خشنود بود در گذشت و به او بشارت بهشت داد و فرمود: «... صدای کفشهای بلال را پیش از خودم در بهشت شنیدم.»[13]
بلال اگرچه در دوران جاهلیت به دلیل برده بودن خویش، ارزش و مقامی نداشت، امّا بعد از بعثت پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم و گرویدن به اسلام، ارزش و مقام والایی کسب نمود. عمر رضي الله عنه می‌گفت: «ابوبکر که سرور ماست، بلال را که او نیز سرور ماست، آزاد کرد.»[14]
آزادسازی بردگان مسلمان توسط ابوبکر، یکی از برنامه‌هایی بود که رهبری اسلامی برای مقاومت در برابر شکنجه‌ای که مستضعفان به آن گرفتار بودند، در پیش گرفته بود. ابوبکر اموال خود را در آزادکردن تازه مسلمانان از بردگی صرف می‌نمود و قبل از هجرت به مدینه شش برده که به اسلام گرویدند را آزاد نمود. بلال هفتمین آنها بود و بقیه عبارت بودند: از عامر بن فهیره که در جنگ بدر و اُحد شرکت نمود و در روز بئر معونه به شهادت رسید؛ ام عبیس و زنّیره که بعد از آزادی نابینا گردید. قریش می‌گفتند: لات و عزی بینایی او را گرفته‌اند. گفت: به خدا سوگند شما دروغ می‌گوئید؛ چرا که لات و عزی کوچک‌تر از آن هستند که به کسی ضرری برسانند. خداوند نیز بینایی چشمانش را برگردانید.[15]
همچنین گذر ابوبکر به کنیزی افتاد که عمر بن خطاب در دوران جاهلیت، او را ضرب و شتم می‌کرد. ابوبکر او را خرید و آزاد کرد.[16]
ابوبکر آزادی‌بخش و آزادکننده بردگان و شیخ با وقار و متین اسلام بود که در میان قومش معروف بود که به بینوایان کمک می‌نماید و پیوند خویشاوندی را برقرار می‌دارد و سختی را به دوش می‌گیرد و مهمان‌نوازی می‌نماید و از ستمدیدگان حمایت می‌کند. او مهربان و دوست‌داشتنی و نسبت به ناتوانان و بردگان دلسوز است. ابوبکر بخش بزرگی از دارایی خود را صرف خریداری بردگان نمود و آنها را در راه اسلام آزاد کرد.[17]
اهل مکه، ابوبکر رضي الله عنه را که دارایی خود را برای آزادکردن مستضعفان خرج می‌کرد، مورد تمسخر و استهزاء قرار می‌دادند، اما ابوبکر آنها را همسنگر و یاران خود در دین جدید می‌دانست و هر یک از آنها نزد او با تمام مشرکان و طاغوتیان روی زمین برابر نبودند و سنگ زیربنای دولت توحید و تمدن اسلامی توسط افرادی همچون بلال و سایر مؤمنان صدر اسلام، بنیانگذاری گردید. هدف ابوبکر از آزاد نمودن بردگان این نبود که مورد ستایش قرار گیرد و یا مقامی کسب نماید و یا به اهداف دنیوی دست یابد؛ بلکه او رضای خداوند متعال را جستجو می‌نمود. روزی پدرش به او گفت : «فرزندم تو را می‌بینم که بردگان ضعیف را آزاد می‌کنی. اگر به جای اینها مردان نیرومند و چابکی را آزاد می‌کردی که تو را حمایت می‌کردند بهتر بود؟ ابوبکر رضي الله عنه گفت: پدر! هدفم خشنودی خدا است.» پس شگفت نیست که خداوند در مورد ابوبکر صدیق رضي الله عنه آیه‌هایی در قرآن نازل نماید که تا روز قیامت تلاوت بشوند. خداوند می‌فرماید:
{ فَأَمَّا مَنْ أَعْطَى وَاتَّقَى (٥)وَصَدَّقَ بِالْحُسْنَى (٦)فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى (٧)وَأَمَّا مَنْ بَخِلَ وَاسْتَغْنَى (٨)وَكَذَّبَ بِالْحُسْنَى (٩)فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرَى (١٠)وَمَا يُغْنِي عَنْهُ مَالُهُ إِذَا تَرَدَّى (١١)إِنَّ عَلَيْنَا لَلْهُدَى (١٢)وَإِنَّ لَنَا لَلآخِرَةَ وَالأولَى (١٣)فَأَنْذَرْتُكُمْ نَارًا تَلَظَّى (١٤)لا يَصْلاهَا إِلا الأشْقَى (١٥)الَّذِي كَذَّبَ وَتَوَلَّى (١٦)وَسَيُجَنَّبُهَا الأتْقَى (١٧)الَّذِي يُؤْتِي مَالَهُ يَتَزَكَّى (١٨)وَمَا لأحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزَى (١٩)إِلا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الأعْلَى (٢٠)وَلَسَوْفَ يَرْضَى (٢١)}(لیل، 5 - 21)
«کسی که (در راه خدا دارائی خود را) بذل و بخشش کند و پرهیزگاری پیشه سازد و به پاداش خود ایمان و باور داشته باشد، او را آماده رفاه و آسایش می‌نماییم. و اما کسی که تنگ چشمی بکند (و به بذل و بخشش در راه خدا دست نیازد) و خود را بی‌نیاز بداند و به پاداش خود ایمان و باور نداشته باشد، او را آماده برای سختی و مشقت می‌سازیم. در آن هنگام که به (گور) پرت می‌گردد، دارائیش چه سودی به حال او دارد؟ مسلماً نشان دادن (راه هدایت و ضلالت به مردم) بر عهدة ماست و قطعاً آخرت و دنیا همه از آن ماست. من شما را از آتش هولناکی بیم می‌دهم که شعله‌ور می‌شود و زبانه می‌کشد. بدان داخل نمی‌شود و نمی‌سوزد مگر بدبخت‌ترین (انسانها) همان کسی که (حق و حقیقت را دروغ می‌داند و آن را) تکذیب می‌نماید و (به آیات آسمانی) پشت می‌کند ولیکن پرهیزگارترین (انسانها) از آن (آتش) به دور داشته خواهد شد. آن کسی که دارایی خود را (در راه خدا) می‌دهد تا خویشتن را پاکیزه بدارد، هیچ کس بر او حق نعمتی ندارد تا چشم به پاداش داشته باشد؛ بلکه تنها هدف او جلب رضای ذات پروردگار بزرگوارش می‌باشد. قطعاً (چنین شخصی از کارهایی که کرده است) راضی خواهد بود و (از پاداشهایی که از پروردگار خود دریافت می‌دارد) خشنود خواهد شد.»
همیاری و همکاری میان مسلمانان صدر اسلام، نماد بارزی از خیر و بخشش است و بردگان وسیلۀ اسلام، صاحبان عقیده و اندیشه‌ای گشتند که به خاطر آن مناقشه می‌کردند و از آن دفاع می‌نمودند و در راه آن جهاد می‌کردند. اقدام ابوبکر به خریدن بردگان و آزاد کردن آنان نه‌تنها بیانگر عظمت این دین است؛ بلکه بیانگر این موضوع است که دین جدید در ژرفای وجود ابوبکر صدیق نفوذ نموده بود و او را به خود مشغول نموده بود و به راستی مسلمانان معاصر برای احیاء نمودن روح همبستگی و همیاری و همکاری میان فرزندان امت که در معرض فروپاشی از جانب دشمنان عقیده و دین است، می‌بایست از رفتار و احساسات پاک مسلمانان صدر اسلام، الگو بگیرند.

3- عمار بن یاسر و پدر و مادرش
پدر عمار بن یاسر متعلق به یکی از قبیله‌های یمن به نام بنی عنس بود. همراه دو برادرش به نامهای حارث و مالک برای جستجوی یکی از برادرانشان به مکه آمدند. حارث و مالک به یمن بازگشتند و یاسر در مکه اقامت گزید و با ابوحذیفه بن مغیره مخزومی پیمان بست[18]. ابوحذیفه یکی از کنیزانش به نام سمیه بنت خیاط به ازدواج یاسر در آورد.
یاسر از سمیه صاحب فرزندی به نام عمار شد. ابوحذیفه او را آزاد کرد، اما دیری نگذشت که ابوحذیفه از جهان چشم فرو بست و با طلوع فجر اسلام، یاسر و سمیه و عمار و برادرش عبدالله بن یاسر مسلمان شدند. بنو مخزوم که اربابان آنها شمرده می‌شدند، خشمگین شدند و آنها را تحت فشار قرار دادند. ظهر که هوا به شدت گرم می‌شد، آنها را به سنگلاخ تافته و داغ مکه می‌بردند[19] و به پشت و رو می‌غلطاندند[20] پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم در حالی که آنها تحت شکنجه بودند، از کنارشان می‌گذشت و به آنان می‌گفت: ای خانواده یاسر صبر داشته باشید؛ بهشت در انتظار شماست.[21]
ابوجهل نزد سمیه آمد و گفت تو عاشق زیبایی محمد شده‌ای که به او ایمان آورده‌ای؟ سمیه در جواب ابوجهل سخنان تندی به او گفت. ابوجهل شمشیری در شرمگاه سمیه زد و او را به شهادت رساند و بدین صورت افتخار نخستین شهید اسلام به نام سمیه ثبت شد[22]. این موضع دلیرانه سمیه ستودنی است که بالاترین و گرانبهاترین چیزی را که در اختیار داشت یعنی وجود خود را در راه خدا تقدیم نمود و باید زنان مسلمان تا جهان باقی است، شاهکار او را فراموش نکنند و قلبشان در اقتدا به سمیه بتپد و همانند او از تقدیم نمودن هیچ چیزی در راه خدا دریغ نورزند.[23]
عثمان رضي الله عنه می‌گوید: «در حالی که پیامبر خدا دستم را گرفته بود و در سنگلاخ مکه قدم می‌زدیم از کنار خانواده یاسر گذشتیم. پدر عمار گفت: ای پیامبر خدا! روزگار چنین است. پیامبر گفت: صبر داشته باش. سپس فرمود: بار خدایا خانواده یاسر را بیامرز.[24]
دیری نپایید که یاسر هم زیر شکنجه، جان به جان آفرین سپرد. پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم نمی‌توانست برای خانواده یاسر که نماد و رمز جانفدایی و جانفشانی بودند کاری بکند؛ زیرا آنها برده بودند و رسول خدا از چنان قدرتی برخوردار نبود که با استفاده از قدرت خویش آنان را از شکنجه و عذاب برهاند؛ بلکه تمام آنچه پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم می‌توانست برای آنها انجام دهد، این بود که آنان را به آمرزش الهی و بهشت مژده بدهد و به بردباری و صبر تشویق نماید. تا این خانواده مبارک سرمشق و الگویی برای نسلهای آینده باشد؛ چنانکه در طول تاریخ مردم با خواندن جملات زیبای رسول الله که فرمود: «ای خانواده یاسر، بهشت در انتظار شماست.»[25] از آنان تجلیل می‌نماید.
عمار بعد از خانواده‌اش دچار انواع شکنجه‌ها و آزار و اذیتها گردید؛ چرا که او از زمرۀ مستضعفانی بود که در مکه قبیله‌ای نداشت تا آنها را حمایت نمایند و خودشان نیز نیرو و قدرتی نداشتند. قریش آنها را در زمین تافته و داغ مکه به هنگام گرمای ظهر، شکنجه می‌کردند تا آنان از دین خود بازگردند. عمار چنان شکنجه می‌شد که نمی‌دانست چه می‌گوید[26] و مشرکان او را نگذاشتند تا اینکه او را وادار نمودند پیامبر خدا را ناسزا بگوید و از معبودان و مشرکان به خوبی یاد نماید. وقتی نزد پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم آمد، رسول خدا پرسید: چه خبر داری؟ عمار گفت: خبر بدی آورده‌ام. به خدا سوگند، مشرکان مرا رها نکردند تا اینکه مجبور کردند به تو ناسزا بگویم و معبودانشان را ستایش نمایم. پیامبر فرمود: قلبت را چگونه می‌یابی؟ گفت: قلبم سرشار از ایمان است. پیامبر فرمود: اگر آنها شکنجه‌های خود را تکرار کردند، تو نیز گفته‌هایت را تکرار کن.[27]
خداوند نیز با نزول آیه‌هایی به ایمان راستین و صداقت عمار شهادت داد؛ چنانکه فرمود:
{ مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإيمَانِ وَلَكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْرًا فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ (١٠٦)} (نحل، 106)
«کسانی که پس از ایمان آوردنشان کافر می‌شوند به جز آنانکه وادار به اظهار کفر می‌گردند و در همان حال دلهایشان ثابت بر ایمان است. آری چنین کسانی که سینه خود را برای پذیرش مجدد کفر گشاده می‌دارند، خشم تند و تیز خدا گریبانگیرشان می‌شود.»
عمار در تمامی صحنه‌ها و جنگها در رکاب پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم بود.[28]
واقعه بلال و عمار حاوی درسهایی بزرگ و شامل بحث عزیمت و رخصت هستند. شایسته است که دعوتگران آن را به صورت کامل فرا بگیرند و در جای خود و بر حسب معیارهای دقیقش از آن استفاده نمایند.

4- سعد بن ابی‌وقاص رضي الله عنه
سعد بن ابی وقاص رضي الله عنه از جانب مادر کافرش در معرض فتنه قرار گرفت. مادرش اعتصاب غذا کرد و گفت آب و غذا نخواهم خورد تا وقتی که به دین پدرانت برگردی. طبرانی روایت نموده است که سعد گفت: این آیه در مورد من نازل شد که:
{ وَوَصَّيْنَا الإنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا وَإِنْ جَاهَدَاكَ لِتُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُمَا إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (٨)} (عنکبوت، 8)
«اگر آن دو (پدر و مادرتان) تو را مجبور کردند که با من شریک قرار دهی، چیزی که اصلاً بدان علم نداری، پس از آنان اطاعت مکن.»
سعد می‌گوید: به مادرم گفتم چنین مکن؛ زیرا من دینم را به خاطر هیچ چیزی ترک نخواهم کرد. سه شبانه‌روز متوالی چیزی نخورد تا اینکه سخت ضعیف و ناتوان گردید. وقتی من این حالت او را دیدم گفتم: مادرم تو می‌دانی به خدا سوگند، اگر صد جان داشته باشی و یکی را پس از دیگری از دست بدهی، من از دین و آئینم دست بردار نیستم. مادرم وقتی که وضعیت را چنین دید، غذا خورد.[29]
بر اساس آنچه مسلم روایت نموده است، آمده است: مادر سعد سوگند خورد که هرگز با سعد سخن نگوید تا وقتی که به دینش کفر نورزد و نیز آب و غذا نخواهد خورد و گفت: تو می‌گویی که خداوند تو را توصیه نموده است تا با پدر و مادرت به نیکی رفتار کنی و من مادرت هستم و تو را به این کار دستور می‌دهم. سعد می‌گوید: سه شبانه‌روز، مادرم از خوردن و آشامیدن امتناع ورزید تا اینکه به علت ضعف و ناتوانی بی‌هوش شد. یکی از پسرانش به نام عماره به او آب داد و سعد را دعای بد کرد. خداوند در قرآن کریم این آیه را نازل نمود:
{ وَوَصَّيْنَا الإنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا وَإِنْ جَاهَدَاكَ لِتُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُمَا إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (٨)} (عنکبوت، 8)
«ما به انسان توصیه می‌کنیم که به پدر و مادرش کاملاً نیکی کند و اگر آن دو تلاش کردند که برای من انباز قرار دهی که کمترین اطلاعی از آن نداری، از ایشان اطاعت مکن.»
و در ادامۀ همین آیه آمده است:
{ ... وَصَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا مَعْرُوفًا ...}(لقمان، 15)
«در دنیا با آن دو به خوبی رفتار کن.»
سعد می‌گوید وقتی آنها می‌خواستند به او غذا بدهند دهانش را با چوبی باز می‌کردند، سپس آن را می‌بستند.[30]
به راستی که سعد دچار مشکل بزرگی گردیده بود، اما موضع او موضعی بی‌نظیر بود که به جوشش فوق‌العادۀ ایمان در قلبش دلالت می‌نماید و بیانگر این است که او هرگز حاضر نیست ایمان را معامله کند و حاضر بود نتیجۀ این امر را هر چه باشد، با جان و دل بپذیرد.
از مضامین آیه‌های قرآن به این نتیجه می‌رسیم که مسلمانان نباید رابطه خود را با خویشاوندان غیرمسلمان خود قطع نمایند و می‌بایست با آنها رابطه‌ای که فاقد محبت باشد، برقرار نماید و به آنها مهربانی نمایند؛ چرا که محبت و دوستی باید فقط برای رضای خدا و پیامبر و دینش و مؤمنان انجام گیرد.[31]

5- مصعب بن عمیر رضي الله عنه
مصعب بن عمیر با وجود اینکه مرفه‌ترین جوان مکه بود و زیباترین لباسها را می‌پوشید و پدر و مادرش او را بسیار گرامی داشتند و مادرش از ارث فراوانی برخوردار بود، بیش از همۀ جوانان مکه عطر و مواد خوشبوکننده استفاده می‌نمود و کفشهای مخصوص می‌پوشید[32]. امّا با شنیدن بعثت پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم و دعوت او در خانه ارقم بن ابی ارقم نزد پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم آمد و اسلام را پذیرفت.
مصعب بن عمیر از خانه ارقم بن ابی ارقم در حالی بیرون شد که اسلام آوردن خود را از ترس مادر و خویشاوندانش پنهان می‌داشت. از آن پس به صورت پنهانی، نزد پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم رفت و آمد می‌کرد تا اینکه عثمان بن ابی طلحه[33] او را در حال نماز خواندن مشاهده نمود. عثمان، جریان را به مادر و بستگانش گفت. آنها او را گرفتند و زندانی کردند و تا هجرت اول به سرزمین حبشه زندانی بود.[34]
سعد بن ابی وقاص رضي الله عنه می‌گوید: او را دیدم که در اسلام دچار رنج و مشقت شدیدی شده بود؛ پوستش خشکیده بود و چون پوست مار از تنش جدا می‌شد.
پیامبر خدا هر گاه از او یاد می‌کرد می‌گفت: «هیچ کس را در مکه ندیدم که زلفهای زیباتر و لباس شیک‌تری از مصعب داشته باشد و از او مرفه‌تر باشد.»[35] مصعب با همۀ مشکلات و مصیبتهایی که با آن مواجه شده و قوای جسمی او تحلیل رفته بود، از خوبیها و فضل و جهاد در راه خدا که اصحاب و یاران پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم به آن همت گمارده بودند، باز نماند تا اینکه فضل الهی شامل حال او شد و در جنگ احد به شهادت رسید.[36]
مصعب بن عمیر الگو و نمونه‌ایست از جوانان مرفهی که در دامان اسلام تربیت یافته‌اند؛ نمونه‌ای است برای فرزندان قشر ثروتمند و مرفه که در ناز و نعمت بزرگ شده‌اند؛ نمونه‌ایست برای فرزندانی که در قصرهای مجلل و در میان ثروت و مقام رشد کرده‌اند و نمونه‌ای است برای افرادی که همواره به خود می‌بالند و در شیک‌پوشی نهایت تلاش خود را مبذول می‌دارند و همواره به دنبال مظاهر زندگی هستند و درجستجوی هر نوع تغییراند.
مصعب بن عمیر بعد از اینکه اسلام آورد، روحی قوی و نیرومند داشت؛ دیگر ضعف و تنبلی در وجود او راهی نداشت و نفس و لذتها بر او چیره نمی‌شدند.[37]
از روزی که مصعب به دین جدید پیوست و با پیامبر بیعت نمود، تمام راحتیها، لذتها و خوشگذرانیها را ترک نمود؛ چرا که می‌بایست او از مسیر مشکلات و فجایع عبور می‌کرد تا از نظر ایمان و یقین استوار و محکم می‌گردید. مصعب از خطرها، فقر، شکنجه‌ها هجرت و جهاد در راه خدا با خشنودی و آرامش خاطر استقبال کرد.[38]

6- خباب بن ارت رضي الله عنه
خباب رضي الله عنه در مکه آهنگری می‌کرد. خواست خداوند چنین بود که خیلی زود هدایت نصیب او شود. بنابراین، قبل از اینکه پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم خانه ارقم بن ابی ارقم را مرکز دعوت اسلام قرار دهد، او مسلمان شد. او جزء مستضعفانی بود که در مکه شکنجه می‌شدند تا از دینشان برگردند. مشرکان او را بر سنگهای داغ بر پشت می‌خواباندند تا اینکه آب و چربی پشت او خشکید و از بین رفت.[39]
پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم خباب را دوست می‌داشت و نزد او رفت و آمد می‌کرد. وقتی مولا و سرپرست او که زنی به نام ام انهار خزاعیه بود، از مسلمان شدن خباب آگاه شد، آهنی را داغ کرد و بر سر او گذاشت. خباب نزد پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم از این موضع شکایت برد. پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم فرمود: بار خدایا! خباب را یاری کن. ناگهان آن زن دچار سردرد شدیدی شد و چنان بیماری او شدت گرفت که مانند سگها پارس می‌کرد. به او گفته شد که باید برای رفع این بیماری، سرش را داغ کند. آن زن به خباب دستور داد که سرش را داغ نماید. خباب همان آهن را برداشت و داغ نمود و مکرر بر سر مولا و سرپرست خود می‌گذاشت. به راستی که یاری و مدد الهی چه قدر زود بندگان مؤمن و شکیبای پروردگار را در می‌یابد؛ به گونه‌ای که آن زن از خباب خواست تا آهن گداخته را بر سرش بنهد.[40]
با شدت یافتن فشار مشرکان بر مسلمانان ضعیف و ناتوان، خباب نزد پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم در حالی که رسول خدا در سایه کعبه چادرش را زیر سرش گذاشته بود، آمد و گفت:آیا از خدا نمی‌خواهی که ما را یاری کند؟ آیا برای ما دعا نمی‌کنی؟ پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم برخاست و نشست و درحالی که چهره‌اش سرخ شده بود، فرمود: «برای مسلمانان ملتهای پیش از شما چاله‌ای می‌کندند و فرد را در آن می‌گذاشتند؛ سپس اره‌ای می‌آوردند و بر فرق سرش می‌گذاشتند و او را از وسط به دو نیم می‌کردند، اما با این حال از دینش دست بردار نبود. برخی دیگر را نیز با شانه‌های آهنین گوشت و رگشان بیرون می‌آمد، اما این کار آنها را از دینشان باز نمی‌داشت. به خدا سوگند که کار این دین چنان قدرت خواهد گرفت که فرد مسافر از «صنعا» تا «حضرموت» راهش را ادامه خواهد داد و جز از خدا و از اینکه گرگ، گوسفندهایش را پاره کند، از کسی هراسی نخواهد داشت، اما شما شتاب به خرج می‌دهید.[41]
شیخ سلمان عوده حفظه الله بر این حدیث، شرح و توضیحی نوشته است، او می‌گوید: سبحان الله! چه پیش آمده بود که چهرة پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم دگرگون و سرخ شد و قبلاً به پهلو دراز کشیده بود و اینک بلند شد و نشست؟ و یارانش را با این اسلوب قوی و مؤثر، مورد خطاب قرار داد و سپس آنان را از اینکه شتاب می‌ورزند، سرزنش نمود؟ آیا به خاطر اینکه آنها از او خواستند تا برایشان دعا نماید؟ نه هرگز؛ چون او نسبت به امت خود مهربان است. شیوة درخواست خباب این را می‌رساند که این سخنان از قلبی برمی‌خیزند که شکنجه آن را دردمند نموده و سختیها آن را خسته کرده‌اند و مصیبتها آن را از پای در آورده است. بنابراین، پیری زود هنگام را می‌جوید و احساس می‌نماید که مدد و یاری الهی دیر خواهد رسد. اما رسول خدا می‌داند که کارها در وقت خود و به هنگام فراهم آمدن اسبابشان انجام می‌پذیرند و به بلاها گرفتار می‌شوند، اما سرانجام کار به نفع آنها خواهد بود؛ چنانکه خداوند می‌فرماید:
{ حَتَّى إِذَا اسْتَيْئَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّيَ مَنْ نَشَاءُ وَلا يُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ (١١٠)} (یوسف، 110)
«تا آن جا که پیغمبران (از ایمان آوردن کافران وپیروزی خود) ناامیدگشته و گمان برده‌اند که (از سوی پیروان اندک خویش هم) تکذیب شده‌اند. در این هنگام یاری ما به سراغ ایشان آمده است و هر کس را خواسته‌ایم نجات داده‌ایم (بلی در هیچ زمان و هیچ مکانی) عذاب ما از سر مردمان گناهکار دور و دفع نمی‌گردد.»
همچنین پیامبر خدا با مشاهدۀ وضعیت یارانش و بررسی احوال آنان، خستگی و پریشانی که آنان بر اثر شکنجۀ کافران می‌دیدند، احساس می‌نمود.[42]
باید اعتراف کرد که با خواندن این حکایتها به آسانی نمی‌توان حقیقت وضعیتی که آنها در آن قرار داشتند و از پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم دعا و طلب مدد الهی را خواستار شدند، درک نمود و نمی‌توان احساساتی را که در وجودشان می‌جوشید دریافت، مگر اینکه درحالتی نزدیک به حالت آنان به سر برد و برخی از رنجهایی را که آنان تحمل نمودند، تحمل نمود.

خلاصه رهنمودهای آن حضرت در این داستان
الف – الگو گرفتن از پیامبران گذشته و پیروانشان در تحمل آزار و اذیت در امر خدا و تأسی به آنان در این مورد.
ب – دلبسته بودن به نعمتهایی که خداوند در بهشت برای مؤمنان شکیبا آماده کرده است و فریب نخوردن به زیباییهای زندگانی دنیا که کافران از آن بهره‌مند شده‌اند.
ج – امید داشتن به آینده‌ای که خداوند در این دنیا، اسلام را از آن بهره‌مند خواهد ساخت و اهل ذلت و گناه را خوار می‌گرداند.[43]
خباب رضي الله عنه از برخی شکنجه‌ها وسختیهایی که از طرف مشرکان بر آنان وارد می‌شد و از معاملاتی که مشرکان پیشنهاد می‌کردند تا آنها را به کفر باز گرداند، سخن گفته است. او می‌گوید: من آهنگر بودم، برای گرفتن بدهی خود نزد عاص بن وائل رفتم. او به من گفت : وام تو را نخواهم داد، مگر اینکه به محمد کفر بورزی. گفتم: هرگز کفر نخواهم ورزید حتی اگر تو بمیری و پس از مرگ دوباره زنده شوی. گفت: «مگر من پس از مردن زنده می‌شوم؟ اگر پس از مردن زنده شوم ، آن گاه وقتی به مال و فرزندانم دست یافتم، وام تو را خواهم داد» آن گاه این آیه نازل شد:
{ أَفَرَأَيْتَ الَّذِي كَفَرَ بِآيَاتِنَا وَقَالَ لأوتَيَنَّ مَالا وَوَلَدًا (٧٧)}[44] (مریم، 77)
نقل است که عمر بن خطاب رضي الله عنه در دوران خلافتش از خباب در مورد شکنجه‌هایی که در راه خدا دیده بود، پرسید: خباب، پیراهنش را بلند کرد و پشت خود را به او نشان داد. گویا به جذام و پیسی مبتلا شده بود. عمر گفت تا امروز چنین چیزی ندیده بودم. خباب گفت : ای امیر المؤمنین آنها آتشی برافروختند و مرا بر آن انداختند؛ سپس مردی از آنها پایش را بر سینه‌ام گذاشت تا اینکه زمین به وسیله پشت من سرد شد و آتش را چربیهای بدنم خاموش کرد.[45]

7- عبدالله بن مسعود رضي الله عنه
روش پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم رفتار و برخورد با مردم با فرزانگی و حکمت بود. او با بزرگان و رهبران قبایل با نرمی و مهربانی رفتار می‌نمود و با کودکان نیز مهربانی می‌کرد. ابن مسعود رضي الله عنه از دیدار محبت‌آمیز پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم با خود این گونه سخن می‌گوید: تازه به سن بلوغ رسیده بودم و گوسفندان عقبه بن ابی معیط را می‌چراندم. پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم و ابوبکر از کنار من گذشتند. آن حضرت فرمود: ای جوان! نزد تو شیر یافت می‌شود؟ گفتم: آری. ولی امانت هستند. فرمود: آیا گوسفندی هست که اصلاً شیر نداشته باشد؟ من بزی را نزد او آوردم. دستی بر پستانهایش کشید و آن را در ظرفی دوشید و علاوه بر اینکه خودش نوشید به ابوبکر نیز داد و سپس به پستان گفت: جمع شو و آن جمع شد. ابن مسعود می‌گوید: نزد او آمدم و گفتم ای پیامبر خدا! از این سخن به من بیاموز. پس دستی بر سرم کشید و گفت: «خدا بر تو رحم نماید؛ تو نوجوانی هستی که دیگران را علم می‌آموزی.»[46]
سخنان پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم باعث مسلمان شدن عبدالله بن مسعود را فراهم نمود به خصوص گفت: «من امانت‌دار هستم» سخن دیگری که پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم به او گفت «تو نوجوان معلمی هستی.» و این دو کلمه نقش بزرگی در زندگی او داشتند و او بعدها از دانشمندان برجسته قرار گرفت. عبدالله در حالی که در دوران جاهلیت در شرک و بت پرستی غوطه‌ور بود، امّا بعد از اینکه اسلام را پذیرفت، یکی از پیشگامانی شد که خداوند آنان را در قرآن ستوده است.[47]
ابن حجر در مورد عبدالله بن مسعود می‌‌گوید: «او یکی از پیشگامان نخستین بود که از ابتدای دعوت اسلامی مسلمان شد و به حبشه و مدینه هجرت کرد ودر جنگ بدر و دیگر جنگها حضور داشت و همواره در سفر و حضر در رکاب پیامبر خدا بود.[48]

عبدالله بن مسعود اولین کسی است که آشکارا قرآن خواند
با وجود اینکه ابن مسعود دارای قبیله‌ای نبود که از او حمایت نماید و خودش با اینکه از نظر جسمی ضعیف هم بود، ولی این ضعف، مانع ظهور و درخشش شجاعت وی نگردید. او از خود صحنه‌های شگفت‌انگیزی به نمایش گذاشت که از جمله می‌توان به موضع شورانگیز او در مکه اشاره کرد که دعوتش را آشکار ساخت و قریش به شدت بر او حمله‌ور شدند، اما او همچنان در میان جمع قریش ایستاد و با صدای بلند شروع به تلاوت قرآن نمود و آیه‌های قرآن را به گوشهای بسته و دلهای مهرزدة قریش می‌رساند[49]. ابن مسعود بعد از پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم نخستین کسی بود که در مکه با صدای بلند و آشکار قرآن را تلاوت نمود. روزی اصحاب پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم گردهم آمدند و گفتند: به خدا سوگند برای قریش تاکنون کسی قرآن را با صدای بلند نخوانده است، آیا مردی هست که قرآن را به آنها بشنواند؟ عبدالله بن مسعود گفت: من این امر را به عهده می‌گیرم. گفتند: ما می‌ترسیم که آنها به تو آسیبی برسانند؛ چرا که تو دارای قبیله‌ای نیستی که در صورت تعرض قریش، از تو حمایت نمایند. گفت: من این امر را انجام می‌دهم و خداوند مرا از شر آنها نجات خواهد داد. صبح روز بعد، ابن مسعود وارد حرم شد و در حالی که قریش مشغول برگزاری مراسم خود بودند، کنار مقام ابراهیم ایستاد و با صدای بلند این گونه شروع به خواندن قرآن نمود: { بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ (١) الرَّحْمَنُ (١)عَلَّمَ الْقُرْآنَ (٢) ... } قریش به همدیگر نگاه کردند و گفتند چه می‌گوید؟ سپس گفتند: او برخی از آنچه را که محمد آورده است، تلاوت می‌کند! همۀ آنان درصدد کتک زدن ابن مسعود برآمدند. آنها با اینکه ضربه‌های خود را بر چهرۀ ابن مسعود وارد می‌کردند، امّا او همچنان به خواندن قرآن ادامه می‌داد. سپس به سوی یارانش بازگشت و آثار ضرب و شتم بر چهره‌اش نمایان بود. آنها گفتند: ما به دلیل برجا شدن شما به این امر نگران و در هراس بودیم. ابن مسعود گفت: اینک دشمنان خدا نزد من از قبل هم خوارتر و کوچک‌تر شدند و اگر شما می‌خواهید، فردا نزدشان خواهم رفت و چنین خواهم نمود. گفتند: بس است تو به آنها آنچه را که دوست نداشتند، شنواندی[50]. بدین صورت عبدالله بن مسعود بعد از پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم نخستین کسی بود که در مکه با صدای بلند و آشکار قرآن خواند و این عمل عبدالله بن مسعود به معنای مبارزه طلبیدن قریش بود؛ چرا که آنها تحمل چنین وضعیتی را نداشتند.[51]

8- خالد بن سعید بن عاص رضي الله عنه
خالد از روزهای نخست به اسلام گروید؛ چون او در آغاز ظهور پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم در خواب دید که گویا بر لبه آتش ایستاده است و کسی نیز تلاش می‌نماید تا او را در آتش بیندازد، اما پیامبر او را به آغوش می‌گیرد تا در آتش نیفتد. خالد هراسان از خواب پرید و خوابش را برای ابوبکر صدیق تعریف کرد. ابوبکر گفت: من خیر تو را می‌خواهم. محمد پیامبر خداست بنابراین از او پیروی کن. خالد نزد پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم رفت و مسلمان شد و از ترس پدرش اسلام خود را پنهان نمود، اما پدرش وقتی متوجه شد که خالد به اسلام گرویده است برادرانش که تا آن وقت هنوز مسمان نشده بودند، خواست تا خالد را نزد او بیاورند. پدرش علاوه بر سرزنش خالد با چماق یا عصایی که به دست داشت او را کتک زد. سپس او را در مکه زندانی نمود و برادرانش را از حرف زدن با او منع کرد و آنان را از مسلمان شدن برحذر داشت. علاوه بر موارد ذکر شده او را تحت فشار قرار داد و تا سه روز به او آب نداد اما او شکیبایی می‌ورزید و به پاداش خداوند چشم دوخته بود. سپس پدرش گفت: به خدا سوگند که هرگز به تو غذا نمی‌دهم. خالد گفت: خداوند به اندازه‌‌ای که من زندگی کنم به من خوراک خواهم داد. خالد نزد پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم برگشت. پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم او را گرامی داشت و نزد او ماند تا اینکه در هجرت دوم به حبشه به آن سرزمین مهاجرت نمود.[52]

9- عثمان بن مظعون رضي الله عنه
با مسلمان شدن عثمان بن مظعون قومش بنو جمح علیه او شوریدند و او را مورد آزار و اذیت قرار دادند. کسی که بیشتر از همه او را شکنجه و آزار می‌داد، امیه بن خلف بود. از این رو بعد از آنکه به سوی حبشه مهاجرت نمود، امیه را به وسیلۀ اشعار سرزنش می‌کرد و هجو می‌نمود.[53]
عثمان بن مظعون مدت زمانی در حبشه ماندگار شد، اما دیری نپایید که به همراه مسلمانانی که در مرحلۀ اول از مهاجرت به حبشه به مکه برگشتند او نیز در پناه ولید بن مغیره وارد مکه شد. در کنار ولید با آسایش خاطر زندگی کرد، اما با مشاهدۀ این وضعیت که یاران پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم گرفتار شکنجه و آزار هستند و او در تندرستی و سلامتی به سر می‌برد این را برای خود نپسندید و گفت اینکه من با آسایش و امنیت در پناه مردی از مشرکان روزگار را سپری کنم و یاران و هم کیشان من در راه خدا به شکنجه‌ها و بلاهایی گرفتار هستند که من از آن در امان هستم، منصفانه نیست[54]. بنابراین، نزد ولید بن مغیره رفت و به او گفت تو به مسئولیت خود وفا نمودی و من پناه تو را به تو بر می‌گردانم. ولید گفت: چرا برادرزاده‌ام؟ شاید اذیت و آزار شده‌ای یا به تو توهین شده است. گفت: نه بلکه من به پناه خدا راضی‌ام و نمی‌خواهم که به کسی جز او پناه ببرم. ولید گفت: به مسجد الحرام برو و آشکارا پناهم را به من برگردان، همان طور که من آشکارا تو را پناه دادم. او پذیرفت و به مسجد رفت و در جلوی مردم پناهش را به او برگرداند و سپس عثمان به یکی از مجالس قریش برگشت و با آنها نشست. در میان مردمی که آنجا نشسته بودند، لبید بن ربیعه[55] شاعر بود که برای آنها شعر می‌سرود. لبید گفت: «هان هر چیز غیر از خداوند باطل است.» عثمان گفت: راست گفتی و لبید به شعرش ادامه داد و گفت: «و هر نعمتی قطعاً روزی از بین خواهد رفت.» عثمان گفت: دروغ گفتی، نعمت بهشت از بین نخواهد رفت. لبید گفت: ای گروه قریش! به خدا سوگند که همنشین شما مورد اذیت وآزار قرار نمی‌گرفت. پس از چه هنگام این خصلت در میان شما پدید آمده است؟ مردی از قوم گفت: این یکی از بی‌خردانی است که از دین ما جدا شده‌اند، از سخن او ناراحت مباش. سوال و جوابهایی که بین عثمان و آن مرد رد و بدل گردید، موجب ناراحتی آنان را فراهم آورد. آن مرد بلند شد و سیلی بر چشم عثمان زد که در نتیجۀ آن چشم عثمان سبز و کبود شد. ولید بن مغیره که شاهد قضیه بود گفت: ای برادرزاده‌ام به خدا سوگند تا زمانی که در پناه من می‌بودی، به چنین دردی گرفتار نمی‌گردیدی. عثمان گفت: به خدا سوگند اگر چشم سالم من به دردی گرفتار شود که چشم دیگر من به آن مبتلا گردیده است، برای من باعث خرسندی و سرافرازی است؛ چرا که من در پناه کسی هستم که از تو قدرت بیشتری دارد. سپس ولید بار دیگر به او پیشنهاد کرد که اگر می‌خواهد، او را در پناه خود جای خواهد دارد، اما عثمان نپذیرفت.[56]
شجاعت و دلاور مردی عثمان در مقابل نپذیرفتن درخواست ولید؛ بیانگر قوت ایمان و علاقمندی فوق‌العاده به مزد و پاداش خداوندی است. بنابراین، وقتی عثمان از جهان چشم فرو بست، زنی در خواب دید که او چشمه‌ای دارد که روان است؛ پس آن زن نزد پیامبر خدا آمد و او را از این خواب باخبر کرد. پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم فرمود: آن چشمه، عمل اوست[57]. سایر اصحاب و یاران پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم نیز در معرض شکنجه و آزار قرار گرفتند؛ چرا که آنان جوانانی بودند که با وجود مواضع سرسخت پدران و خویشاوندان خود به دعوت پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم روی آوردند و آن را پذیرفتند و گرد شمع فروزان رسالت، پروانه‌وار حلقه زدند. آنها از تمام امتیازاتی که در دوران جاهلیت از آن برخوردار بودند و از آنجا که شیفته و علاقمند مزد و پاداش الهی بودند، در معرض شکنجه قرار گرفتند و اذیت و آزار زیادی را تحمل نمودند. آری هر گاه ایمان وارد وجود انسان شود و با آن در بیامیزد، چنین شگفتیهایی می‌آفریند و آن گاه که همۀ رنجها و محرومیتها رضایت الهی و رسیدن به بهشت را در بر دارند، آسان و پیش پا افتاده محسوب می‌شوند.
شکنجه و اذیت و آزار دادن فقط به مردان منحصر نبود؛ بلکه قسمت بزرگی از شکنجه و آزار نیز متوجه زنان بود و آنان نیز به خاطر اسلام آوردنشان شکنجه می‌شدند؛ چنانکه سمیه بن خیاط و فاطمه بنت خطاب و جاریه بنی مومل و زنیره رومیه و نهدیه و دخترش و ام عبیس و حمامه مادر بلال و دیگر زنانی که در راه خدا شکنجه شدند.[58]

زیرنویس:
[1]- التمکین للامة الاسلامیه، ص 243.
[2]- السیرة النبویه، ابن کثیر، ج 1، ص 439-441 - البدایه و النهایه، ج 3، ص 30.
[3]- محنة المسلمین فی العهد المکی، ص 79.
[4]- السیرة النبویه قراءة لجوانب الحذر و الحمایه، ص 50.
[5]- همان.
[6]- همان، ص 50-52 و در درسهای امنیتی از این کتاب استفاده نموده‌ام.
[7]- همان، ص 75.
[8]- مسند احمد، ج 1، ص 404 باسناد و حسن.
[9]- التربیة القیادیه، ج 1، ص 136.
[10]- السیرة النبویه، ابن هشام، ج 1، ص 394.
[11]- التربیة القیادیه، ج 1، ص 140.
[12]- محنة المسلمین فی العهد المکی، ص 92.
[13]- صحیح مسلم، ج 2، ص 1410، شمارة حدیث 2458.
[14]- الطبقات، ابن سعد، ج 3، ص 232 و راویان آن ثقه هستند.
[15]- السیرة النبویه، ابن هشام، ج 1، ص 393.
[16]- السیرة النبویه، ابی شهبه، ج 1، ص 346.
[17]- همان، ص 345.
[18]- انساب الاشراف، بلاذری، ج 1، ص 100 - 157.
[19]- السیرة النبویه، ج 2، ص 68.
[20]- بهجة المحافل، عامری، ج 1، ص 92.
[21]- صحیح السیرة النبویه، ابراهیم العلی، ص 97-98.
[22]- المسلمین فی العهد المکی، ص 99.
[23]- التربیة القیادیه، ج 1، ص 217.
[24]- صحیح السیرة النبویه، ص 98.
[25]- التربیة القیادیه، ج 1، ص 217-218.
[26]- محنة المسلمین فی العهد مکی، ص 100.
[27]- فقه السیره، غزالی، ص 103.
[28]- همان.
[29]- تفسیر ابن کثیر، ج 3، ص 446.
[30]- صحیح مسلم، ج 2، ص 1787-1877.
[31]- الولاء و البراء، محمّد قحطانی، ص 174-175.
[32]- الطبقات الکبری، ج 3، ص 116.
[33]- سیر اعلام النبلاء، ذهبی، ج 3، ص 10-12.
[34]- محنة المسلمین فی العهد المکی، ص 107.
[35]- الطبقات الکبری، ج 3، ص 116.
[36]- محنة المسلمین فی العهد المکی، ص 108.
[37]- مصعب بن عمیر الداعیه المجاهد، محمد بریغش، ص 105.
[38]- همان، ص 105-107.
[39]- محنة المسلمین فی العهد المکی، ص 95.
[40]- همان، ص 96.
[41]- البخاری، مناقب الانصار، باب مالقی النبی صلی الله علیه و سلم و اصحابه، ج 4، ص 238.
[42]- البخاری، مناقب الانصار، باب مالقی النبی صلی الله علیه و سلم و اصحابه، ج 4، ص 238.
[43]- الغرباء الاولون، ص 145-146.
[44]- مسند احمد، ج 5، ص 111.
[45]- الروض الانف، ج 2، ص 98.
[46]- البدایه و النهایه، ج 3، ص 32 – سیر اعلام النبلاء، ج 1، ص 465.
[47]- عبداله بن مسعود، عبدالستار الشیخ، ص 43.
[48]- الاصابه، ج 6، ص 214.
[49]- عبدالله بن مسعود، ص 45.
[50]- ابن هشام، ج 1، ص 314-315 – أسد الغابه، ج 3، ص 385-386.
[51]- محنة المسلمین فی العهد المکی، ص 88.
[52]- سیر اعلام النبلاء، ج 1، ص 260.
[53]- السیرة النبویه، ذهبی، ص 112.
[54]- السیرة النبویه، ابن هشام، ج 2، ص 120.
[55]- طبقات الشعرا، ابن سلام، 48-49.
[56]- السیر و المغازی، ابن اسحاق، ص 178-180.
[57]- صحیح بخاری، ج 4، ص 265.
[58]- محنة المسلمین فی العهد المکی، ص 116 – 117.
 
از کتاب:
الگوی هدایت (تحلیل وقایع زندگی پیامبر اکرم)، جلد اول، مؤلف : علی محمّد صلّابی، مترجم : هیئت علمی انتشارات حرمین.

0 نظرات:

ارسال یک نظر