بر اساس سرگذشت محمد ــ آمريکا


 بر اساس سرگذشت محمد ــ آمريکا



در هواپيما نشسته بودم واز جده به سوي پاريس در حرکت بودم که ابو محمد را به طوراتفاقي ديدم؛ازديدنش خيلي خوشحال شدم،به او گفتم: سلام عليکم ابامحمد واقعا ً چه زيباست که به ديدار شما نائل شده ام.او که مي خواست چرت بزند تا مرا شناخت گفت: دکترسرحان واقعا ً عجيب است. من روي زمين دنبال تو مي گردم تو را در هوا ملاقات مي کنم!اصلا ً فکر نمي کردم تورا در اين هواپيما ملاقات کنم.ولي انتظارداشتم تورادر پاريس يا در افريقاي جنوبي ملاقات کنم.به او گفتم: احساس مي کنم کمي فکرت مشغول است علتش چيست؟گفت: درست است،داشتم به آن کودک ده ساله فکر مي کردم که در ژوهانسبورگ آفريقاي جنوبي با او ديدارکردم؛او مسلمان شده بود ولي پدرکشيشش مسلمان نشده بود.من که متعجب شده بودم گفتم: چي کودکي که مسلمان شده است وپدرش کشيش است!از او خواستم تا اين جريان را مفصلا ً برايم شرح دهداو نيزشروع به صحبت کرد:

"اين سرگذشتي است که به رؤيا بيشتر شبيه است تا به واقعيت اما خداوند اگر امري را بخواهد آن را محقق مي سازد زيرا همه چيز دردست اوست.خداوند فرموده است: {يهدي من يشاءويضل من يشاء}داستان از آنجا شروع مي شود که من در شهرژوهانسبورگ بودم.روزي در مسجد اين شهرنماز مي خواندم که کودکي را مشاهده کردم که ده ساله بود ولباسي شبيه لباسهاي مردم عربستان وکشورهاي حاشيه خليج فارس پوشيده بود که عبارت بود از دشداشه اي سفيد رنگ به همراه کوفيه وعقال برسر که عبايي نيز برروي دوشش قرار داده بود.اين طرز پوشش او توجه مرا به او جلب کرده بود؛زيرا از عادت مردم آفريقاي جنوبي نبود که اين چنين لباس بپوشند بيشتر مسلمانان افريقاي جنوبي با پيراهن وشلوار واحيانا ً کلاهي برسردارند که البته مسلمانان هند وپاکستان نيز لباسي مشخصي دارند که معروف است.او از کنار من رد شد وبه من سلام کرد.جواب سلامش را دادم وگفتم: آيا تواهل عربستان هستي؟گفت: نه من مسلمان هستم که به تمام نقاط دنياي اسلام تعلق دارم.من تعجب کردم واز او پرسيدم: اين طرز پوشش تو کمي عجيب است زيرا پوشش تو به مردم عرب کشورهاي خليج شباهت دارد.گفت: آري براي اينکه من به اين لباس افتخار مي کنم زيرا لباس مسلمانان است.در آن هنگام مردي به کنارم آمد که او را مي شناخت وبه من گفت: از او بپرس چطورمسلمان شده است؟من از اين حرف آن مرد متعجب شدم گفتم: مگر او مسلمان زاده نيست؟! سپس به سوي آن پسربرگشتم واز او پرسيدم: مگر تو از قبل مسلمان نبوده اي ؟آيا به خانواده مسلماني تعلق نداري؟!!سؤالها همچنان در ذهنم هجوم مي آوردند اما پسرک مهلت فکر کردن به من را نداد وبه من گفت: من سرگذشتم را از ابتداتا انتها برايتان تعريف خواهم کرد ولي قبل از هرچيزشما به من بگوييد از کجاييد؟گفتم:  من از شهرمکه مکرمه در عربستان هستم.آن پسر تا اين جواب را ازمن شنيد طاقت نياورد وبه سويم پريد ومرا در آغوش گرفت وبوسيد ومي گفت: از مکه!از مکه! چقدرخوشحالم که مردي را ازمکه را مي بينم. خيلي دوست دارم شهر مکه را ببينم. من از حرف او متحير مانده بودم، پس گفتم: شمارا به خدا داستان خود را برايم تعريف کنيد تا ببينم جريان از چه قرار است. پسرک که محمد نام داشت سرگذشت خود را اينگونه برايم بيان کرد:

****************

"من از پدرومادري کاتوليک به دنيا آمده ام که پدرم کشيش است و در شهر شيکاگو زندگي مي کند.آنجا در مدرسه اي که زير نظرکليسا اداره مي شد درس خوانده ام.پدرم از نظرآموزش وتعليم مرا تحت نظر داشت ودائما ً مرا با خود به کليسا مي برد.حتي برايم معلم خصوصي گرفته بود تا مرا آموزش دهد.بعد از درس نيز مرابه کتابخانه کليسا مي برد تا کتابهاي کودکان وداستانهايي که مربوط به مسيح بود را بخوانم.روزي از روزها در کتابخانه کليسا نشسته بودم و داشتم دنبال کتابي در قفسه ها مي گشتم تا بخوانم که دستم به کتابي خورد که وقتي آن را برداشتم ديدم اين کتاب انجيل است که به دستم خورده است و احساس کردم کتاب کمي فرسوده است.از روي کنجکاوي آن را گشودم تا آن را ببينم... تا آن را گشودم چشمم به جمله اي خورد که مرا در جا ميخکوب کرد. مضمون اين جمله اين بود که (....مسيح گفت: بعد از من پيامبري عرب خواهد آمد که اسمش احمد است) من از اين جمله متعجب بودم، شتابان به سوي پدرم رفتم و از او در مورد اين جمله سؤال کردم؛ گفتم: پدر، پدر آيا اين جمله را در انجيل خوانده اي؟ گفت: چه جمله اي؟ گفتم: در اين صفحه جمله اي عجيب است که حضرت مسيح مي گويد: بعد از من پيامبري خواهد آمد که نامش احمد است. آيا اين نبي آمده است يا هنوز ...... جمله خود را تمام نکرده بودم که پدرم بر سرم داد کشيد و گفت: اين کتاب را از کجا آورده اي!؟

ــ ازکتابخانه آورده ام.از کتابخانه کليسا که خودت در آنجا به مطالعه مي پردازي!

ــ اين کتاب را به من نشان بده،اين جمله اي که خواندي حتما ً دروغي است که بر مسيح بسته شده است.

ــ ولي پدر، من آن را در انجيل يافتم. مگر شما آن را در انجيل مطالعه نکردي...

ــ تو به اين کارها کاري نداشته باش اصلا ً تو عقلت به آنجا قد نمي کشد. هنوز کوچک هستي..بيا برويم خانه که دير شده است.

هنوز به خانه نرسيده بودم که مرا به گوشه اي کشيد و برسرم فرياد زد و گفت اگر بر اين سؤال باز هم اصرار کني تو را چنين و چنان خواهم کرد. او مرا تهديد کرد.من آنجا متوجه شدم که او مسأله اي را از من پنهان مي کند. ولي خداوند طالب هدايت من بود؛ من براي اينکه به نتيجه برسم شروع به جستجو کردم.من مي دانستم که بايد جستجويم را از عربها شروع کنم. درشهرمان رستوراني را پيدا کردم که متعلق به يک عرب بود به آنجا وارد شدم واز صاحب آنجا از پيامبر عربي سؤال کردم. صاحب رستوران به من گفت: به نظرم اگر به مسجد بروي خيلي بهتر باشد چون آنجا جواب سؤالاتت را مي يابي..من به مسجد رفتم وآنجا فرياد زدم:  آيا اينجا شخصي عرب زبان وجود دارد؟ يکي از آنها به من نزديک شد و گفت: تو از عربها چي مي خواهي؟ گفتم: من مي خواهم از آنها در مورد پيامبري عربي به نام احمد بپرسم. يکي ديگر که در آن نزديکي بود به من گفت: بيا اينجا بنشين..سپس گفت: چه چيزي را مي خواهي در مورد پيامبر عربي بداني؟ گفتم: من در انجيلي که درکتابخانه کليسا موجود بود از قول حضرت مسيح خواندم که گفته است پيامبري عربي بعد از من خواهد آمد که نامش احمد است. مي خواستم ببينم اين سخن درست است؟ آن مرد به من گفت: آيا واقعا ً تو آن را در انجيل خوانده اي؟ گفتم: آري گفت: اين سخنان درست است ما مسلمانان از پيروان اين پيامبر عربي هستيم که محمد نام دارد و اين جمله در قرآن ما نيز آمده است. پسرک که احساس مي کرد گمشده اش را يافته است فريادي از سر شوق کشيد و گفت: واقعا ً اين طور است؟!!

آن مرد گفت: بله درست است..کمي صبر کن ..سپس آن مرد رفت و با خود قرآني با ترجمه انگليسي آورد و آيه سوره صف را براي من قرائت کرد (ومبشراً ً برسول يأتي من بعدي اسمه احمد) من خواستم آن را به من نيز نشان دهند.آيه رابه من نشان دادند.من که متعجب شده بودم گفتم: خداي من همانطورکه در انجيل آمده است..مسيح دروغ نگفته است ولي پدرم به من دروغ گفت..خواهش مي کنم به من بگوييد چگونه مي توانم از پيروان اين پيامبر باشم. آنها به من طرز شهادتين گفتن را آموختند. من نيز آن را تکرار کردم: (أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمدا ً عبده ورسوله وأن عيسي بن مريم عبده ورسوله)

از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم.به سوي پدرم شتابان به حرکت در آمدم تا او را بشارت دهم:

ــ پدر، پدر من حقيقت را دانستم..اعرابي که در آمريکا موجودند از پيروان حضرت محمد (ص) هستند. من خود آن آيه اي که در انجيل ديده بودم را مشاهده کردم..من مسلمان شده ام؛ و پيشنهاد مي کنم تو هم به همراه من مسلمان شوي زيرا اين از دستورات حضرت مسيح است."

کشيش که اين سخنان را از پسرش شنيد مانند اين بود که برق او را گرفته باشد..پسرش را کشان کشان به سوي اتاق کشاند  و او را در اتاق زنداني کرد. پسرک تا چند هفته درآن اتاق زنداني بود. والدينش براي او غذا مي آوردند سپس دوباره در را محکم مي بستند. در اين مدت مدرسه اي که پسرش در آنجا درس مي خواند از غيبت او احساس نگراني کرده بود به خاطر همين پدرش از ترس اينکه اين کار او به بيرون درز کند و به گوش مسئولان حکومتي برسد پسرش را به سوي آفريقا تبعيد کرد.پدر و مادر کشيش هردو از مستبشرين مسيحي در تانزانيا بودند و او پسرش را نزد آنها فرستاد.و به آنها جريان را گفت واز آنها خواست هرگز در مورد پسرش عطوفت به خرج ندهند و حتي اگر لازم شد و او به هذيانش ادامه داد او را به قتل برسانند او را بکشند زيرا در آفريقا کسي به دنبال او نخواهد آمد!!

پسرک به سوي تانزانيا مسافرت کرد اما دينش را فراموش نکرده بود.در آنجا نيز در جستجوي اعراب و مسلمانان بود.تا اينکه مسجدي را يافت وبه آنجا داخل شد و جريانش را براي مسلمانان شرح داد. آنها نيز دلشان براي اين پسر سوخت و او را با تعاليم دين اسلام آشنا ساختند..چيزي نگذشت که پدربزرگش از جريان با خبر شد و او را گرفت و زنداني کرد، او به اين امر هم اکتفا نکرد بلکه او را شکنجه نيز مي داد تا او را از دينش بازگرداند. اما آن پسر در امر خود ثابت قدم مانده بود و با عزم راسخ دينش را نگاه داشته بود..در نهايت چون پدربزرگش ديد با هيچ راهي نمي تواند او را از دينش برگرداند خواست او را به قتل برساند به خاطر همين در خوراکش سم ريخت تا از شر او راحت شود. هنوز پسرک خوراکش را کامل نخورده بود که احساس کرد دلش درد مي گيرد به خاطر همين خود را شتابان به خارج از منزل مي رساند و استفراغ مي کند از آنجا او به خانه برنمي گردد بلکه شتابان به سوي مسجد روانه مي شود جماعت موجود در مسجد نيز وقتي حال او را مشاهده مي کنند او را به بيمارستان منتقل مي کنند وخوشبختانه به خواست خداوند او شفا پيدا مي کند. او ازمسلمانان خواست او را نزد خودشان مخفي کنند مسلمانان نيز او را مخفيانه به اتيوپي منتقل کردند؛ در آنجا نيز او بيکار ننشست بکله به دعوت مردم به دين اسلام پرداخت،او با اين کارش توانست بسياري از مردم را مسلمان کند.محمد مي گويد: "پس از اينکه مدتي را در اتيوپي گذراندم مسلمانان مرا به افريقاي جنوبي آوردند.من اکنون در آفريقاي جنوبي هستم و در جلسات علما و داعيه ها شرکت مي کنم و مردم را نيز به سوي اسلام دعوت مي کنم.زيرا اين دين حق است و خداوند ما را به اين دين امر کرده است. و حضرت عيسي به نبوت حضرت محمد بشارت داده است.اگر مسيحيان تعاليم حقيقي مسيح را اطاعت کنند هرگز در دنيا و در آخرت گمراه نخواهند شد. خدايا تو چقدر مهربان هستي که مرا به دين اسلام هدايت کردي.."

بله جناب دکتر؛ اين سرگذشت محمد کوچک است که داستانش را از زبان خودش برايتان بيان کردم. من او را ديدم و او را در آغوش گرفتم و بوسيدم؛از خداوند خواستم او را در پناه خودش حفظ کند..او سپس از من خداحافظي کرد ودر بين جمعيت حاضر در مسجد گم شد؛ ومن ماندم وآن چهره نوراني که مملو از ايمان بود که هرگز فراموشش نمي کنم. اميدوارم بتوانم در آينده نيز او را ديدار کنم...حرفهاي ابو محمد که به اينجا رسيد به او گفتم: واقعا ً سرگذشت عجيبي بود. خيلي دلم مي خواهد او را ببينم انشاءالله روزي او را ديدار کنم. و در دلم با خود زمزمه مي کردم: {إنّک لا تهدي من أحببت ولکنّ الله يهدي من يشاء}. والسلام.

به روايت دکترعبدالعزيزاحمد سرحان
ترجمه:  شفيق شمس
مصدر:  سايت نوار اسلام
IslamTape.Com

0 نظرات:

ارسال یک نظر