تحوّل تشيّع در أيّام امام حسين رضي الله عنه و نقش سبأيّه

تحوّل تشيّع در أيّام امام حسين رضي الله عنه و نقش سبأيّه


وقتي امـــــام حسن رضي الله عنه فوت كرد شيعيان گرد برادرش امام حسين بن علي –رض- جمع شدند، در اينجا مصيبت بزرگي رخ داد و آن شهادت حسين بعد از خروج او بر حكم يزيدبــــن معاويه بود، ليكن قبل از اينكــه سراغ نقش سبأيّه و توطئه هاي آنها برويم سراغ مورّخان شيعه برويم تا ببينيم دربارهء خيانت و خواري و بي وفايي شيعيان راجع به امام حسين چه مي گويند:
يعقوبي مورّخ غالي شيعه مي گويد:
وقتي كه يزيدبن معاويه به خلافت رسيد از فرماندار خود در مدينه وليد بن عقبه بن أبي سفيان خواست كه از حسين بن علي رضي الله عنه بيعت بگيرد، حسين به مكّه رفت و چند روزي آنجا ماند و اهل عراق نامه پشت سر نامه به او نوشتند كه بيا و ما شيعهء تو هستيم و امامي غير از تو نداريم، شتاب كن و شتاب كن[1]  و ما منتظر بيعت با تو هستيم و به خاطرت مي ميريم و به هيچ جمعه و جماعتي حاضر نمي شويم[2]، باغها سبز شده و ثمره ها رسيده است و اگر خواستي لشكريان آماده‌اي داري. وقتي كه نامه هاي فراوان فرستاده شد، امام حسين مسلم بن عقيل بن أبي طالب را به سوي آنها فرستاد، و با او بيعت كرده و عهد و پيمان نمودند.[3]
مفيد اضافه مي كند كه در حالت گريه بيعت كردند و تعدادشان هجده هزار نفر بود.[4]
بعد از چند روز از طرف مسلم بن عقيل كسي آمد و به امام حسين گفت: صد هزار نفر لشكر داري، تأخير مكن.[5]
حسين به سوي كوفه حركت نمود، ابن عبّاس از بني هاشم، فرماندهء لشكر علي و مشاور خاصّ او كه شخصي با تجربه بود وشيعيان زمانش را به خوبي مي شناخت پيش او آمد و گفت:
اي پسر عموي من، من شنيده ام كه تو قصد عراق داري، آنها خيانت پيشه هستند، تو را براي جنگ مي خواهند عجله نكن، اگر مي خواهي با اين جبّار – يعني يزيد – بجنگي و نمي خواهي در مكّه بماني، به يمن برو كه در آنجا انصار و برادراني داري، در آنجا بمان و نمايندگانت را به اين طرف و آن طرف بفرست ... من از مكر اهل عراق و خيانت آنها بيم دارم. و در يمن قبائل و قصرهايي وجود دارد. حسين گفت: اي پسر عمو من مي دانم كه تو نصيحت مي نمايي و بر من شفقّت داري، ليكن مسلم بن عقيل براي من نوشته است كه همهء اهل عراق براي بيعت با من و همكاري و نصرتم آمادگي دارند، من تصميم گرفته ام كه به سوي آنها بروم، گفت: آنها همانها هستند كه تجربه كرده اي و مي شناسي. آنها با پدرت و برادرت چه كار كردند، و فردا تو را با اميرشان خواهند كشت – چه راست مي گفت و چه با تجربه بود – اگر خارج شوي، و ابن زياد بشنود آنها را بر عليه تو بسيج خواهد نمود، و آنها كه برايت نامه نوشته اند از دشمنانت بر عليه تو شديدتــــر خواهند شد، اگر از من نمي شنوى و به كوفه مي روى، زنها و فرزندانت را با خود مبر، به خدا قسم كه من بيم دارم كه مثل عثمان كشته شوي كه زن و بچه اش نظاره گر او بودند.[6]
اين نظر ابن عبّاس رضي الله عنه بود، و اين نظرش راجع به شيعيان بود، و خود علي نيز در آخرين ايّامش مي گفت: كاش كه معاويه ده نفر از شما را با يكي از لشكريان خود معاوضه كند.[7]
ابوبكر بن هشام نيز تأييد رأي ابن عبّاس نموده و از خيانت شيعيان علي سخن مي‌گويد، مسعودي نقل مي كند كه: ابوبكر بن حارث بن هشام نزد حسين بـن علّي رفت و گفت: اي پسر عمو، خويشاونديم مرا برايت پريشان كرده است و نمي دانم كه نصيحت من چگونه باشد؟ گفت: اي ابوبكر تو كسي نيستي كه متّهم به تقلّب باشد، ابوبكر گفت: پدرت باسابقه تر و در اسلام مؤثّرتر و قوي تر بود و مردم به او بيشتر اميد داشتند و گـــوش شنواتر به او داشتند، وقتي كه به سوي معاويه رفت مردم همه – جز اهل شام – بر او اتّفاق داشتند، ليكن به خاطر دنيا دست از نصرت او كشيدند و دلش را پر خون كردند ... سپس با برادرت همان كار را كردند، و همهء اينها را خودت مشاهده كردي، و الان تو به سوي كساني مي روي كه با پدرت و برادرت دشمني نمودند. مي خواهي با اينها با اهل شام بجنگي كه آنها آماده تر و قوي تر هستند ... اگر خبر رفتنت را بشنوند آنها را با پول مي خرند، و كساني كه به تو وعدهء نصرت داده اند بر عليه تو خواهند جنگيد، حسين گفت: خدا جزاي خيرت دهد و آنچه خدا بخواهد خواهد شد.
بگذاريد داستان ديگري را از كتب خود شيعيان نقل كنم تا ميزان خيانت اين قوم كه نامه به حضرت امام حسين مي فرستادند روشن شود. مسعودي شيعي مي گويد:
وقتي كه خبر آمدن مسلم به كوفه به يزيد رسيد، عبيدالله بن زياد را فرماندار كوفه نمود. او به سرعت از بصره خارج شده و به كوفه رفت، با لشگر و نيروي خود داخل كوفه شد و بر او عّمامه‌اي سياه بود كه چهرهء خود را نيز پوشانده و سوار بر مركبش بود و مردم در انتظار آمدن حسين بودند، او به مردم سلام مي كرد و آنها مي گفتند:عليك السّلام اي فرزند رسول الله خير مقدم باد تا اينكه به قصري سيد كه نعمان بن بشير در آنجا سنگر گرفته بود، نعمان به او نگريست و گفت: اي فرزند رســــول خدا از من چه مي خواهي و چرا از ميان همهء شهرها، شهر ما را انتخاب نموده اي! ابن زياد به او گفت: اي نعيم، در خواب طولاني به سر مي بري، نقاب از چهره اش برداشت و نعيم او را شناخت و قصر را باز كرد، مردم شعار دادند: پسر مرجانه و به او سنگ زدند ليكن آنها را پشت سر گذاشت و داخل قصر شد.
وقتي كه خبر ابن زياد به مسلم رسيد به سوي هاني بن عروه مرادي رفت، ابن زياد مراقباني بر مسلم گذاشت تا اينكه جايش را دانست. محمّد بن أشعث بن قيس را به سوي هاني فرستاد، پيش او آمد، و دربارهء مسلم از او پرسيد انكار نمود، ابن زياد با شدّت با او برخورد كرد،هاني گفت: پدرت زياد در نزد من امتحان خوبي داده است، و من در صدد جواب نيكي او هستم، آيا در صدد خير هستي؟ ابن زياد گفت: آن چيست؟ گفت: تو و اهل بيتت و اموالت سالم به سوي شام برويد، الان حقّ كسي فرا رسيده كه از تو و رفيقت به حقّ نزديكتر است. ابن زياد گفت: او را نزديكتر بياوريد، نزديكترش نمودند، با چوبي كه در دستش بود به صورتش زده وبه بيني و سر و پيشاني اش اصابت كرده كه بيني او شكسته و گوشت صورتش تكّهء پاره شد، هاني دستهايش را به سوي شمشير پليسي كه در پهلويش بود دراز كرد، ليكن پليس با او درگير شد و شمشير را به او نداد.
طرفداران هاني در درب قلعه فرياد كشيدند كه رفيق ما را كشت. ابن زياد از آنها ترسيد، و دستور داد در منزلي در نزديكي او زندانيش كنند، و شريح قاضي را به سوي مردم فرستاد و شهادت داد كه او نمرده و زنده است. و مردم بازگشتند، هنگامي كه به مسلك خبر رسيد كه زياد با هاني چه كار كرده است، به منادي دستور داد كه فرياد كنند «يا منصور» و اين شعارشان بود. در كوفه ندا داده شد، و در يك وقت هجده هزار نفر جمع شد، و به سوي ابن زياد رفت، او در قصر سنگر گرفت، او را محاصره كردند، شب فرا رسيد و آنگاه با مسلم بيشتر از صد نفر نمانده بود!! وقتي ديد كه مردم پراكنده مي شوند به سوي ابواب كنده رفت و به آن باب نرسيد مگر اينكه فقط سه نفر با او مانده بود، و از باب كه خارج شد يك نفر هم با او نمانده بود![8] سرگردان ماند و نمي دانست كجا برود، و كسي نيافت كه راه را به او نشان دهد، از اسب پياده شد و دركوچه‌هاي كوفه راه افتاد و نمي‌دانست كجا برود، تا اينكه به درب خانهء زني از موالي أشعث بن قيس رسيد و از او آب خواست. آن زن به او آب داد و از حال و احوالش پرسيد. دربارهء موضوع با او حرف زد، دل زن برايش سوخت و جايش داد و پسر زن رسيد و جاي او را شناخت و صبح بعد به سوي أشعث رفت و به او خبر داد و او به زياد نيز خبر رساند ... مسلم و هاني را كشتند در حاليكه فرياد مي كشيد: اي آل مراد، و او زعيم آنها بود كه در آن روز او چهار هزار نفر زره پوش و هشت هزار نفر پياده نظام داشت و اگر كنده و بقيّهء هم پيمانان او به او كمك مي كردند سي هزار نفر زره پوش بودند، رهبر آنها از آنها جز سستي و رسوايي نديد.[9]
وقتي حسين به قادسيّه رسيد حرّ بن يزيد تميمي او را ديد و به او گفت: كجا مي روي فرزند رسول خدا؟ گفت: به سوي اين شهر، از اخبار و قتل مسلم او را آگاه نمود، و به او گفت: بازگرد، من در پشت سر خود هيچ خيري برايت نمي بينم، به فكر بازگشت افتاد، برادرش مسلم به او گفت: به خدا قسم باز مي گرديم تا يا انتقام خود را بگيريم و يا همه كشته شويم، حسين گفت: بعد از شما زندگي ارزشي ندارد.[10]
سپس به مردم گفت: همانا خبر وحشت انگيز قتل مسلم بن عقيل و هاني بن عروه و عبدالله بن يقطر به ما رسيده است، و شيعيان ما سستي نموده و از ما دفاع ننمودند، هركس از شما دوست دارد بازگردد، بازگردد بدون هيچ رودربايستى وترديد آزاد است، مردم از راست و چپ از پيش او رفتند، با يارانش كه از مدينه با او همراه بودند و تعداد كمي كه به او ملحق شده بودند، باقي ماند، اين كار را كرد براي اينكه مي دانست كه باديه نشيناني كه به او ملحق شده اند، به اين گمان بوده اند كه آنها به سوى شهري مي روند كه مطيع آنها مي باشد، و دوست داشت كساني كه با او هستند بدانند كه به سوي چه مي روند، و وقتي كه سحر فرا رسيد، حركت كردند، شيخي از بني عكرمه كه عمروبن لوذان نام داشت از او پرسيد كه قصد كجا دارى؟ حسين(ع) به او گفت: به سوي كوفه، آن شيخ به او قسم داد كه بازگردد، به خدا قسم كه جز به سوى شمشيرها نمي روي، اينهايي كه برايت قاصد فرستاده اند اگر تورا از مسئوليت جنگ و قتال راحت گذاشته بودند و كارهايى را نموده بودندو پيش آنها مي رفتي، اين يك مسئله اى بود، اما با اين وضعيتى كه مي گويند به نظر من اين كار را نكن، به او گفت: اي بندهء خدا، موضوع برايم پوشيده نيست ليكن تقدير الهي قابل تغيير نيست.[11]
سپس به سوي كوفه روانه شد، در راه يكي از اهل كوفه را ديد كه از غدر و خيانت و ترس و خواري آنها خبر داد و گفت: «تو در كوفه هيچ ناصر و شيعه و مدافعي نداري، و بيم دارم كه همه بر عليه تو باشند».[12]
وقتي كه با لشگر كوفه روبرو شدند و بر عكس آنچه را كه گفته بودند مشاهده نمود، به بعضي از دوستانش گفت: دو صندوقي را كه پر از نامه هايشان است به من بدهيد. دو صندوق را كه پر از نامه بود در مقابلشان گذاشت و نامه ها را در جلويشان ريخت.[13] آنها اين نوشته ها و نامه ها را منكر شدند! و به سوي كربلا رفت تا اينكه بدانجا رسيد. وقتي كه لشگريان او را احاطه كردند، و راه و چاره اي نديد گفت: بار خدايا، بيـــن ما و كساني كه ما را دعوت نمودنـــد تا كمك كنند، و الان همانها با ما مي جنگند، داوري بفرما، همچنان جنگيد تا اينكه كشته شد رضوان الله عليه و همهء سربازاني كه بر عليه او جنگيدند و افرادي كه او را كشتند همگي از كوفه و اطراف آن بودند و يك شامي در آنجا حاضر نبود.[14]
سپس يعقوبي شيعه پر حماسه – به قول ولهازن – نقل مي كند كه: اكثريّت اهل كوفه رغبتي به نيروهاي دولتي نداشتند ليكن با اين حال به صف مخالفان حسين پيوستند، حتّي آنهايي كه نامه‌ها به حسين فرستتاده و قسم به وفاداري به او خورده‌بودند در وقت سختي از او دست كشيدند، و حدّأكثر چيزي كه انجام دادند، از دور نظاره گر جنگ و كشته شدن او بودند و بعدها برايش گريه كردند! و بسيار اندك هستند آن كساني كه جرأت كردند با او همراه و در تقدير او شريك شوند، مثل ابوحمامهء مائدي خزانه‌دار بيت‌المال و ابن عوسجه. امّا غير از اينها بعضي از افرادي كه با او كشته شدند يا از كساني بودند كه در وسط راه به او ملحق شدند و يا از كساني بودند كه در لحظه‌هاي حميّت و درد انساني به او پيوسته بودند و از شيعيان قبلي‌اش نبودند.
و مورّخان اين تناقض را بين كساني كه ادّعا كرده ‌بودند و هيچ كاري نكردند و بين كساني كه هيچ ادّعا و تضميني نكرده و مدّعيان اوليّه را شرمنده نمودند، بطور درماتيك وبارز نشان داده‌اند. و جيز بسيار قابل ملاحظه اينكه نه فقط قريش بلكه حتّي انصار هم حسين را تنها گذاشتند و هيچيك از آنها از مدينه با او خارج نشدند و جز افراد بسيار اندكي از شيعيان كوفه در ميان آنها نبودند، و انقلابي كه در سال 63 هـ در مدينه رخ داد به خاطر آل علي نبود، بلكه عليّ‌بن حسين نيز دست را از آن شسته‌بود.
و درمقابل اين ترسوها وغير مخلصان ازدشمنان صريح شيعه بودند كه پيروان حكومت بني‌اميّه و كارمندان آنها بودند و بحث اصلاً بر سر موضوع‌هاي ديني و ايماني نبود.[15]
و بدين خاطر است كه بغدادي مي گويد:
«رافضيان كوفه به خيانت و بخل شهرت دارند، تا حدّي كه ضرب‌المثل شده‌اند كه بخيل‌تر از كوفي و خيانت‌كارتر از كوفي وجود ندارد، و خيانت آنها در سه مورد شهرهء آفاق است:
يكي اينكه بعد از كشتن علي رضي الله عنه با فرزندش حسن بيعت كردند، ليكن وقتي كه حسن براي جنگ با معاويه رهسپار شد در ساباط مدائن به او خيانت نمودند و سنان جعفي به او حمله كرد و از اسب پايينش انداخت، و اين يكي از اسباب صلح او با معاويه گرديد.
 دوّم اينكه شيعيان كوفه با حسين رضي الله عنه مكاتبه نموده و او را دعوت نمودند، تا او را بر عليه يزيدبن معاويه ياري كنند، و او پس از فرستادن نماينده‌اش مسلم بن عقيل و گزارش مثبت او، فريب آنهارا خورده و به سوى آنها حركت نمود، و هنگامي كه به كربلا رسيد به او خيانت نمودند و با عبيدالله بن زياد بر عليه او يكي شدند تا اينكه او و خانواده‌اش در كربلا كشته شدند.
سوّم خيانت آنها به زيدبن عليّ بن حسين بن عليّ بن أبي طالب كه بعد از اينكه همراه با او بر ضدّ يوسف بن عمر خارج شده‌بودند، بيعت او را نقض كرده و در وقت شدّت جنگ و درگيري، او و همراهانش را تسليم نمودند».[16]
شيعيان چنين بودند، شيعيان علي و حسن و حسين، و اين بود رفتار و كردار آنها با أئمّه و رهبران خودشان. علّت اينكه ما سخن را در اين مورد به درازا كشيديم و ناچار شديم بعضي از شواهد تاريخي را از زبان شيعيان و مستشرقان و بقيّهء مورّخين ذكر كنيم اينست كه بعد از آن حادثه و حوادث، تغييرات بزرگي در تشيّع رخ داد كه هدف اصلي ما در اين كتاب است، و اكنون تشيّع بعد از آنكه سياسي بود يعني در مقابل معاويه و بني اميّه با رأي سياسي علي و اولاد علي پيوند داشت، رنگ مذهبي به خود گرفت. بنگريم ولهازن در اين مورد چه مي گويد:

«حال تشيّع در كوفه لباس تازه‌اي پوشيده است، و ما سابقاً دانستيم كه در اصل معناي آن چه بود، عبارت بود از يك ديدگاه سياسي عام كه مخالفت عراق بر سلطهء اهل شام بود، در آغاز اشراف با مردم عادي در يك راستا بوده و رهبري آنها را به عهده داشتند، ليكن هنگاميكه در خطر قرار گرفتند عوض شده و براي نزديكي با حكومت (حكومت امويان در شام) نرمش اختيار نمودند و بعد از آن براي از بين بردن شورش‌هاي شيعي به كار برده شدند، و اينجا بود كه از تشيّع جدا شدند و(در اينجا بود) كه محدودهء تشيّع آهسته آهسته معيّن شده و به شكل يك فرقهء ديني در آمد كه مخالف با اريستوكراسي و نظام قبائل و عشاير بود و به خاطر شهادت رهبرانش رنگ افسانه‌اي به خود گرفت، و أنصار سليمان بن صرد قصد شورش بر اريستوكراسي عشاير در كوفه را داشتند، ليكن مختار اوّلين كسي بود كه اين هدف را برآورده و عملاً آن را انجام داد و موالي‌ها نيز به اين جنبش جذب شدند، و جذب اينها آسان بود چرا كه ميل آنها به حكومت ديني – نه حكومت قومي و شعوبي – بسيار آسانتر بود، اگر چه در آن موقع در اختيار اعراب باشد و هنگامي كه تشيّع با عناصر مظلوم ارتباط پيدا كرد، دست از تفكّر قومي عربي برداشته و حلقهء ارتباط او اسلام شد، ليكن نه آن اسلام قديم، بلكه نوع جديدي از اسلام».[17]
و در اين مرحله بود كه تشيّع افكاروآراء بيگانه و مشكوكي را به خود گرفت و نيز تفرّق و اختلاف در آن آغاز گشت.
دكتراحمد امين چقدر دقيق وبا جرئت اظهار ميدارد كه:
تشيع ملجأ ومأواى همهء كسانى گشت كه به خاطر كينه ودشمنى با اسلام ويا به خاطر اينكه آموزش هاى موروثى خود از يهوديت ونصرانيت وزرتشتيت وهندويسم را داخل اسلام نمايند، خواستار ويرانى آن بودند، ويا كسانى كه مى خواستند كشورشان مستقل شده و از مملكت اسلام جدا شود، همهء اينها -براى اهداف سياسى خود-  شعار دوستى ومظلوميت اهل بيت را بهانه كرده ودر وراء آن هرچه خواستند انجام دادند، لهذا يهوديت در لباس تشيع واز خلال رجعت –وغيره- ظاهرگشت، وشيعيان گفتند كه آتش بر هر شيعى جز اندكى حرام  ميباشد، همچنانكه يهوديان گفتند: لن تمسنا النار الا اياما معدودهء،[18] يعنى جز چند روزى ما در آتش قرار نمى  گيريم
ونصرانيت در قول بعضى ها كه مى گفتند: نسبت امام به خداوند مثل نسبت مسيح به او ميباشد( به تشيع آمد) وگفتند: لاهوت با ناسوت در امام متحد شده است، واينكه نبوت ورسالت هرگز قطع نميشود هركسى كه در او لاهوت رخ داد پيامبر است! وزير لواء تشيع قول به تناسخ ارواح وتجسم الهى وحلول وامثال اين اقوال فاسد پيدا شد كه در پيش  برهميان-هندو- وفلسفه مآبان وزرتشتى ها مشهور بود، وبعضى از ايرانيان نيز خودرا زير پردهء تشيع مخفى نموده وبا دولت اموى جنگيدند تا سعى در استقلال خود نمايند[19]
  و مقريزي نيز مي گويد:
«پارسيان داراى قدرت و درنظر خود از همهء ملّت‌ها قوى ‌تر و برتر بودند تا حدّى كه خود را آزادگان و ديگران را بردگان مي‌ناميدند، و هنگامي كه مبتلي به از دست دادن دولتشان به وسيلهء اعراب گشتند، اين كار برايشان گران تمام شد چرا كه اعراب در نزد پارسيان بي‌خطرترين قوم بودند و بنا براين مصيبت پيش آنها دو چندان شد و شروع به توطئه‌چيني و مكر و فريب در اوقات متعدّد نمودند، و در همهء اين اوقات خداوند حقّ را ظاهر مي‌نمود، ... پس ديدند كه راه و چارهء مؤثّرتر مكر و فريب است، گروهي از آنها تظاهر به اسلام نموده و با تظاهر به محبّت اهل بيت و مظلوميّت علي شيعيان را به سوي خود جذب نموده و سپس آنها را به راههاي متعدّد بردند تا اينكه به كلّي از راه هدايت خارجشان نمودند».[20]

 
[1] تاريخ يعقوبي 2/241-242، الارشاد: مفيد ص 203، كشف الغمّه: اربلي 2/32.
[2] مروج الذّهب: مسعودي 3/54.
[3] اعلام الوري: طبرسي 1/223، الارشاد: مفيد ص 220.
[4] الارشاد: مفيد ص 220.
[5] الارشاد: مفيد ص 220.
[6] مروج الذّهب 3/55.
[7] نهج البلاغه
[8] اينست وفاي شيعه و كوفي، در شعار دادن مردم را مي فريبند، و در عمل خسيانت و سستي، آنهم با مسلم بن عقيل، پسر عموي حسين (ع).
[9] مروج الذّهب، مسعودي شيعي: ج 3 ص 57-58-59.
[10] مروج الذّهب ج 3 ص 60-61.
[11] الارشاد: مفيد ص 223، اعلام الوري: طبرسي 2/231، جلاء العيون: مجلسي 2/540.
[12] الارشاد: ص 222.
[13] اعلام الوري ص 232، الارشاد 225، جلاء العيون ص 541-542.
[14] مروج الذّهب: مسعودي 3/61.
[15] الخوارج و الشّيعه ص 134.
[16] الفرق بين الفرق ص 37.
[17] الخوارج و الشّيعه ص 167-168.
[18] بقره-80
[19]  فجر الاسلام احمد امين ص 276-277
[20] الخطط المقريزي، به نقل از فجر الاسلام ص 77.

0 نظرات:

ارسال یک نظر