نقش سبأيّه در تحوّل تشيّع بعد از امام علي و در ايّام امام حسن



شيعيان علي بعد از سه روز از شهادت او، به دور فرزندش حسن بن علي (رضي الله عنهما) جمع شده و با او بيعت كردند.[1] و اوّلين كسي كه با او بيعت نمود قيس بن سعد عباده بود.[2]
ليكن در همين موقع فتنه جويان سبأيّه دوباره سر بلند كرده و با قدرت بيشتري عقايدي را كه سابقاً از ترس علي مخفي نموده بودند، ابراز داشتند. مورّخي شيعي نقل مي كند كه:
«بدعت سبأيّه در غلوّ در همان عهد امير المؤمنين عليّ بن أبي طالب(ع) ظهور كرد و آن وقتي بود كه بر افرادي در ماه رمضان در روز گذر كرد و آنها مشغول خوردن بودند، از آنها پرسيد: آيا شما مسافر يا مريض هستيد؟ گفتند نه مسافريم و نه مريض، پرسيد آيا از اهل كتاب هستيد كه عهد و جزيه شما را در امان نگه مي دارد؟ گفتند: خير، گفت: پس چرا روز ماه رمضان غذا مي خوريد؟ گفتند: توئي تو، ايمان به خدايي تو داريم، از آنها طلب توبه نمود و آنها را ترساند. ليكن آنها باز نگشتند، حفره هايي كند و آتش روشن نمود تا آنها را بترساند باز هم توبه نكردند، به آنها گفت: نمي بينيد كه برايتان حفره هاي آتش كنده ام، و اين شعر را خواند:
لمّا رأيت الامر أمراً منكــراً               اججحت ناري و دعوت قنبراً
يعني وقتي كه اين منكر بزرگ را ديدم، آتشم را روشن نموده و قنبر (كه غلام او بود) را صدا كردم.
آنها را در همان جا آتش زد، و اين مقوله تا حدود يكسال مخفي شد و سپس عبدالله بن سبأ بعد از وفات امير المؤمنين آن را آشكار نمود و افرادي از او پيروي كردند كه سبأيّه نام گرفتند و گفتند: علي نمرده است».[3]
و همين گفته را يكي از قديمترين كتب شيعه در مورد فرق و مذاهب يعني كتاب نوبختي ذكر كرده است.[4] و نيزهركس كه از تاريخ شيعه وتشيع اطلاع داشته اين موضوع را نقل كرده است،
ظهور دوباره سبأيّه و اظهار عقايد ويرانگرشان را بعد از شهادت علي از اهل سنّت افرادي مثل بغدادي[5] و أشعري[6] و رازي[7] و اسفرايني[8] و شهرستاني[9] و ابن حزم[10] و ابوالحسن بلسطي[11] و جرجاني[12] و مقريزي[13] ذكر كرده اند. همهء اينها يادآور شده اند كه عبدالله بن سبأ بعد از شهادت علي رضي الله عنه از تبعيدگاه خود بازگشت و عقايدش را دربارهء علي ابراز ميداشت، و چنانكه سابقاً ذكر شد، اسفرايني مي گويد كه علي از سوزاندن بقيّه به خاطر شماتت اهل شام و دو دستگي پيروانش ترس داشت، و ابن سبا را به ساباط مدائن تبعيد نمود، و هنگامي كه علي رضي الله عنه كشته شد، ابن سبا مي پنداشت كه مقتول، علي نبوده است.[14] و شهرستاني نيز همين را مي گويد.[15]
امام حسن رضي الله عنه مثل پدرش با ابن سبأ و افكار او مخالفت نمود. ابن ابي الحديد معتزلي  شيعى مي گويد: «سپس عبدالله بن سبأ كه يهودي بود و تظاهر به اسلام مي كرد بعد از وفات امير المؤمنين(ع) ظاهر شد و آرائش را آشكار كرد و افرادي از او پيروي كردند كه سبأيّه نام گرفتند و گفتند: علي(ع) نمرده است و او در آسمان است و رعد صداي او و برق نور اوست و اگر صداي رعد را مي شنيدند مي گفتند: السّلام عليك يا امير المؤمنين! و راجع به رسول خدا صلّي الله عليه و آله، سخنان درشت تري گفتند و بر او بزرگترين افترا را زدند و گفتند كه نه دهم وحي را كتمان كرده است، حسن بن علي بن محمّد بن حنفيّه در رسالهء خود كه در آن از "ارجاء" حرف مي زند سخن او را ردّ كرده است».[16]
ليكن به خاطر شرايط خاصّ، مخالفت امام حسن، با آنها به اندازهء مخالفت پدرش نبود و سبأيّه با آزادي بيشتري زمان امام حسن تخم فتنه و فساد را در ميان مردم كاشته و سمّ تفرّق و اختلاف و دو دستگي را رايج نمودند، به ويژه بعد از اينكه شيعيان امام حسن را خوار نموده و دست از ياري او برداشتند، و بعضي از آنها به سبأيّه داخل شده و بعضي ها به طرف معاويه رفتند و بعضي به خوارج ملحق شدند. اين اوضاع را علماي شيعه مثل مفيد و اربلي و مجلسي در كتب خودشان در موضوع تحرّك معاويه به سوي عراق ذكر كرده اند:
«معاويه به سوي عراق حركت نمود تا بر آن مستولي شود، وقتي كه به پل منبج رسيد حسن(ع) حركت نموده حجر بن عدي را به سوي مردم فرستاد تا آنها را براي جهاد بسيج كند. ليكن كوتاهي نمودند و به كثرت جمع نشدند و گروه هاي گوناگوني با او بيرون آمدند، بعضي ها شيعيان او و پدرش بودند، و بعضي ها محكّمه بودند كه به هر شكل و هر حيلهاي در صدد جنگ با معاويه بودند، و بعضي ها اهل فتنه و به دنبال غنائم بودند و بعضيها شكّاك و بعضي ها تعصّب قبلي داشته و از رؤساي خود پيروي نموده و دين نداشتند، با همهء اينها امام حسن حركت نمود تا به منطقهء حمام عمر رسيد و سپس به سوي دير كعب رفته و در ساباط مدائن قبل از قنطره منزل گزيد و شب را آنجا گذراند. و هنگام صبح در صدد امتحان اصحاب خود بر آمد تا حدود طاعت و پيروي آنها را دانسته و دوستانش را از دشمنان تمييز دهد، و تا با بصيرت با معاويه و اهل شام مقابله نمايد، دستور نماز جماعت داد، وقتي كه گرد آمدند، برخاست و خطبه خواند.
بعد از حمد خدا و صلات بر مصطفي گفت امّا بعد:
به خدا قسم كه من اميدوارم كه به حمد و منت الهي ناصح ترين فرد براي مردم باشم، و هيچ كينه و سوء اراده اي با هيچ مسلماني ندارم، آگاه باشيد آنچه را كه در الفت و جماعت از آن بيم داريد برايتان بهتر از تفرقه مي باشد، بدانيد كه من برايتان بهتر از خودتان مي نگرم، از دستور من سرپيچي مكنيد و با نظرم مخالفت نكنيد، خداوند ما و شما را ببخشد و آنچه را كه محبّت و رضاي او در آنست ما را بدان راهنمايي كند.
مي گويد:
مردم به همديگر نگريسته و گفتند به نظر شما قصد او از اين سخن چيست؟ گفتند: به گمان ما خواستار صلح با معاويه بوده و مي خواهد حكومت را تسليم او كند، گفتند: به خدا كه اين مرد كافر شده است. سپس به خيمهء او حمله نموده و حتّي مصلايش را- از زير پايش - ربودند، سپس عبدالرّحمن بن عبدالله أزدي به شدت او را تكان داده و ردايش را از دوشش برداشت، او همچنان با شمشيرش بدون ردا باقي ماند، بعد از آن اسبش را خواسته و سوار آن شد، و گروهي از شيعيان و خواصّ او گردش را گرفته و كساني را كه در صدد او بودند، منع مي كردند.
امام حسن گفت: (قبائل) ربيعه و همدان را بخواهيد، آنها آمدند و مردم را از او دور نمودند، و افراد مختلفي با او حركت نمودند وقتي كه از مظلم ساباط عبور مي كردشخصي از بني اسد كه به او جراح ابن سنان گفته مي شد به سرعت به سوي او رفت و مهار قاطرش را گرفت و در دستش دشنه اي بود، گفت: الله اكبر، اي حسن به شرك گراييدي، همچنانكه پدرت شرك ورزيد، سپس دشنه را به زانويش فرود آورده رانش را پاره نمود تا اينكه به استخوان رسيد، حسن او را در آغوش گرفته و هر دو به زمين افتادند. فردي از شيعيان حسن بر او پريد كه نامش عبدالله بن خطل طائي بود و دشنه را از دستش در آورده و در شكمش داخل نمود، و شخص ديگري كه ظبيان بن عماره نام داشت به او حمله كرد و بينياش را قطع نمود و در همان جا مرد و شخص ديگري را نيز كه با او بود گرفتند و كشته شد و حسن عليه السّلام را روي تخت نشانده و به مدائن حمل كردند و در آنجا نزد سعد بن مسعود ثقفي كه والي اميرالمؤمنين(ع) در آنجا بود و حسن نيز او را ابقاء كرده بود، فرود آمد.
حسن(ع) مشغول معالجهء خود شد، و گروهي از سران قبائل به معاويه نامه نوشته و طاعت و پيروي خود را مخفيانه اعلام نمودند و اورا تشويق به حركت به سوي خود كردند، و ضمانت نمودند كه به هنگام نزديك شدنش به قرارگاه، حسن را تسليم كنند و يا اورا از پاي در آورند. اين خبر به حسن(ع) رسيد و همزمان نامه اي نيز از قيس بن سعد رضي الله عنه به او رسيد كه خبر مي داد آنها با معاويه در قريهء حبوبيه درگير شده اند و معاويه نامه اي به عبيدالله بن عبّاس (امير لشگر امام حسن در كوفه) نوشته و او را تشويق به پيوستن به خود كرده و به او وعدهء يك ميليون در هم داده است كه نصف آن نقد و بقيّه را در وقت دخول كوفه به او بپردازد، عبيدالله شبانه پايگاهش را رها نموده و به پايگاه معاويه ملحق شد، و مردم صبح بعد امير خود را نيافتند، و قيس بن سعد بر آنها نماز خواند.
از اينجا بود كه بصيرت و آگاهي امام حسن از خذلان و تقصير و سوء نيّت همراهان و برخي كه او را سب و شتم نموده و تكفير كردند و مال و خونش را حلال نموده بودند، بيشتر گشت، و با او جز بعضي از كساني كه از شيعيان پدرش و پيروان خود او كه از آنها اطمينان داشت كسي باقي نماند. و آنها ياراي مقابله با سربازان شام را نداشتند، پس به معاويه نامه نوشت و تقاضاي توقّف جنگ و صلح نمود، و اين نامه را به وسيلهء افرادي از يارانش فرستاد كه از جانب آنها آسوده خاطر بود و ترس خيانت و تسليم خودش از طرف آنها را نداشت، و براي خود شروط بسياري براي صلح گذاشته بود كه وفاء به آنها به مصلحت عمومي بود».[17]

مورّخان و نويسندگان شيعه همگي ذكر كرده اند كه افرادي كه امام حسن را ناراحت و خشمگين نموده و به او حمله كرده و اموالش را مباح نموده و خود او را مجروح كردند از ساباط مدائن بودند، و اين همان مكاني است كه عبدالله بن سبأ از طرف علي در آنجا تبعيد شده بود، و قرباني سبأيّه يعني مختار بن أبي عبيد ثقفي نيز كه بعدها جنجالي بپا كرد و همان عقايدي را كه از يهودي مكّار عبدالله بن سبا فرا گرفته بود اظهار داشت، آنجا بود.
مورّخان مي گويند كه حسن بن علي رضي الله عنه كه مجروح بود با علم مختار بن أبي عبيد ثقفي داخل مدائن شد و در آنجا ماند، مختار كه جوان بود به عموي خود گفت: آيا در صدد مال و جاه هستي؟ گفت: چگونه؟ گفت: حسن بن علي را گرفته و دست و پا بسته تحويل معاويه بده. عمويش به او گفت كه خدا ذليلت كند كه چه بد قولي گفتي، آيا به پسر دختر رسول خدا – ص – خيانت كنم؟![18]
وقتي كه امام حسن اين موضوع را از يك طرف و از طرف ديگر رفتار سبأيّه و خواري و ذلّت شيعيان را ديد، نمي خواست كه خونها به هدر رود، و صلح را ترجيح داد.
يعقوبي مورخ شيعى مي گويد:
« حسن به سختي خونريزي كرد و او را به مدائن بردند و حالش سخت خراب شده بود، مردم از گرد او پراكنده شدند و معاويه به عراق آمد و بر امور غلبه كرد، وقتي كه حسن ديد كه راه چاره و قوّتي ندارد و يارانش پراكنده شده و رهايش نموده اند، با معاويه صلح نمود و بر منبر رفته و گفت: اي مردم خداوند با اوّل ما هدايتمان كرد و با آخر ما خونتان را حفظ خواهد نمود، من با معاويه صلح كردم، شايد براي شما خوشايند نباشد...».[19]
و امام حسن با صلح با معاويه و تسليم حكومت به او اكتفا ننمود بلكه خود و برادرانش و رهبران لشگرش همگي در ملأ عام با معاويه بيعت نمودند، چنانكه كشّي عالم مشهور شيعي در علم الرّجال از امام جعفر بن باقر روايت مي كند كه: «معاويه به حسن(ع) نوشت كه تو و حسين و اصحاب علي بيائيد، و قيس بن سعد بن عباده أنصاري با آنها همراه شده و به شام آمدند. معاويه به آنها اجازهء ورود داد و سخنرانان را بر ايشان آماده كرده بود، گفت اي حسن برخيز و بيعت كن، سپس به حسين(ع) گفت: برخيز و بيعت كن آنها برخاسته و بيعت كردند، سپس گفت: يا قيس برخيز و بيعت كن، او به حسين(ع) نگاه كرده و منتظر دستورش بود، به او گفت: يا قيس (يعني حسن-ع-) امام من مي باشد».[20]
و مثل اين مطلب را شيعي متعصّب وفحاش يعني مجلسي در كتاب –جلاء العيون[21]- و محدّث بزرگ شيعه قمي در تاريخ خــــود – منتهي الامال[22]- و نيز ابن ابي الحديد[23] روايت نموده اند. و در آن وقت شيعيان حسن چند فرقه شدند. امام حسن وقتي كه با معاويه صلح نمود، گروهي از پيروانش با او مخالفت كرده و از او انتقاد نمودند و از امامت او بازگشتند، و به بقيّهء مسلمانان رجوع كردند، و گروهي بر امامت او ماندند تا اينكه كشته شد.[24]
خلاصهء مطلب اينكه:
1-  گروهي با امام حسن موافقت نموده و به صلح با معاويه رضايت نشان دادند و تا آخر عمر بر آن ماندند، كه در رأس آنها فرزندان علي و اهل بيت او حسين و محمّد بن حنفيّه و عبدالله بن عبّاس و فرزندان عقيل و بقيّهء بزرگان بني هاشم بودند كه همان اعتقادات بقيّهء مسلمانان را داشتندهء بدون اينكه كسي را تكفير و تفسيق نمايند، بلكه به وحدت كلمه راضي شده و اختلافات را به فراموشي سپردند و با همديگر دوستي و وصلت نمودند.
2-  فرقه اي از حسن و حسين دوري گزيده و به امامت محمّد بن حنفيّه قائل شدند كه بعدها به كيسانيّه معروف شدند و بعد از صلح امام حسن با معاويه، اين فرقه قدرت گرفت و از همان افكار سبأيّه پيروي نموده و به شدّت متحوّل شد و بعد از آن به فرقه هاي متعدّدي تقسيم شدند.
3-  گروهي بعدازصلح به طوركامل ترك تشيّع نموده وخود را بعد از آن شيعه نناميدند.
و نوبختي نيز مي گويد كه «بعد از قتل علي(ع) شيعه به سه گروه تقسيم شدند:
1-  سبأيّه
2-  گروهي كه به امامت محمّد بن حنفيّه رفته و كيسانيّه ناميده شدند.
3-  گروهي از تشيّع دست كشيدند.[25]»
و امّا سبأيّه در اين عصر به شدّت رشد كرده و در ميان شيعيان افرادي را به خود جذب نمودند، چنانكه يكي از نويسندگان شيعي اعتراف مي كند: «اين بدعت ضالّه مثل وباء درميان اهل عراق رواج پيدا كرد وسبب رواج آنرا ازابن ابي الحديد نقل كرده كه گويد:
آنها چنان كوردل وضعيف العقل بودند كه با كراماتي كه از علي(ع) ديده بودند دربارهء او فكر مي كردند كه جوهر الهي دراوپياده شده است و گفته شده است كه گروهي از اينها از نوادگان يهود و نصاري بوده و از آباء و اجداد خود گفتهء حلول خدا در انبياء را شنيده بودند، و همين اعتقاد را راجع به علي(ع) پيدا كردند، و شايد أصل اين گفته از ملحداني باشد كه قصد داخل كردن الحاد در اسلام را داشته اند».[26]

 
[1] مروج الذّهب: مسعودي شيعي 2/426.
[2] طبري 6/91.
[3] الشّيعهء في التاريخ: محمّد حسين زين شيعي ص 54-55 و ابن ابي الحديد 2/309. هر چند متن روايت مشكوك است زيرا مجازات آتش براي انسانها فقط توسّط خداوند و در آخرت است.
[4] فرق الشّيعه: نوبختي ص 43-44.
[5] الفرق بين الفرق: عبدالقاهر بغدادي ص 225-233.
[6] مقالات الاسلاميّين 1/85.
[7] اعتقادات فرق المسلمين و المشركين ص 57.
[8] التّبصير ص 108-109.
[9] الملل و النّحل 4/180.
[10] الفصل 4/180.
[11] التّنبيه ص 25 و 148.
[12] التّعريفات ص 79.
[13] الخطط 2/356.
[14] الفرق بين الفرق ص 233.
[15] الفصل 2/11، حاشيه.
[16] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد 8/120.
[17] الارشاد: مفيد ص 189-191، جلاء العيون: مجلسي ص 90، كشف الغمّه: أربلي 2 ص 65، تاريخ يعقوبي ص 214-215، مروج الذّهب ص 431 و شرح نهج البلاغه: ابن ابي الحديد ج 16 ص 36.
[18] شرح نهج البلاغه: ابن ابي الحديد ج 16 ص 36. همين مختار بعدها لباس داغ تشيّع پوشيده و شيعه دو آتشه اي شد و بعدها ادّعاي نبوّت كرد.
[19] تاريخ يعقوبي 2/215.
[20] رجال الكشّي ص 102.
[21] جلاء العيون 1/395.
[22] منتهي الامال ص 316.
[23] شرح نهج البلاغه 16/38.
[24] نوبختي ص 46.
[25] نوبختي: فرق الشّيعه ص 44-45 و 46، رجال الكشّي ص 117، الملل و النّحل: شهرستاني 1/28-29.
[26] الشّيعه في التّاريخ: محمّد حسين الزّين ص 105.

0 نظرات:

ارسال یک نظر