بررسي روايات ساختگي كتاب كافي شيخ كليني

بررسي روايات ساختگي كتاب كافي شيخ كليني
اثر: مصطفي حسيني طباطبايي
 شيخ كليني و کتاب کافي

 ابو جعفر محمّد بن يعقوب کليني (متوفّي به سال 329 هجري قمري) از قدماي اماميّه و از بزرگان و محدّثان نامدار شيعه شمرده مي‌شود.
نجاشي –رجال‌شناس مشهور شيعي– دربارة وي مي ‌نويسد:
«شيخ أصحابنا في وقته بالري»[1].
«بزرگ ياران ما (فرقة اماميّه) بروزگار خود در شهر ري بوده است».
شيخ ابو جعفر طوسي در حقّ وي مي ‌نگارد :
«ثقة عالم بالأخبار».[2]
«او مورد اعتماد و آگاه از روايات است».
ابن طاووس در شأن وي مي ‌گويد:
«الشيخ المتفق علي ثقته وامانته محمد بن يعقوب الکليني».[3]
«آن شيخ که همگان بر او اعتماد بسته ‌اند و در امانتداري وي اتّفاق دارند، محمّد بن يعقوب کليني» است.
محمّد باقر مجلسي در حقّ وي مي ‌نويسد:
«مقبول طوائف الأنام، ممدوح الخاص و العامّ، محمّد بن يعقوب الکليني».[4]
«محمد بن يعقوب کليني را همة گروه ‌هاي مردم پذيرفته ‌اند و خاص و عام وي را ستوده ‌اند».
 خلاصه آنکه مؤلف «کتاب کافي»* را همة بزرگان اماميّه به وثاقت و امانت در حفظ و أداي حديث قبول نموده ‌اند. چنانکه کتاب او را که در سه بخش (اصول، فروع، روضه) تنظيم شده است نيز همگان ستايش کرده اند. به عنوان نمونه: شيخ مفيد مي ‌نويسد:
«الکافي، و هو من أجل کتب الشيعه وأکثرها فائدة».[5]
«کافي، از مهمترين کتاب ‌هاي شيعه بشمار مي ‌رود و از همة آنها پر فايده ‌تر است».
شهيد اول مي ‌گويد:
«کتاب الکافي في الحديث الذي لم يعمل الاماميه مثله».[6]
«کتاب کافي در فنّ حديث، کتابي است که فرقة اماميّه همانند آن را ننوشته ‌اند».
محقق کرکري مي ‌نويسد:
«الکتاب الکبير في الحديث، المسمي بالکافي الذي لم يعمل مثله».[7]
«همان کتاب بزرگ در فنّ حديث که کافي نام دارد و همتاي آن نوشته نشده است».
فيض کاشاني مي ‌گويد:
«الکافي ... أشرفها و أوثقها و أتمها و أجمعها».[8]
«کتاب کافي ... از همة کتب حديث شريفتر و مطمئن ‌تر و کامل ‌تر و جامع ‌تر است».
محمّد باقر مجلسي مي ‌نويسد:
«کتاب الکافي ... أضبط الأصول و أجمعها و أحسن مؤلفات الفرقه الناجيه و أعظمها».[9]
«کتاب کافي ... بيشتر از همة کتب حديث، اصول را ضبط کرده و از تمام آنها جامع‌تر است و بهترين و بزرگ ‌ترين تأليفي شمرده مي ‌شود که فرقة ناجيه آن را فراهم آورده ‌اند».
علاوه بر ستايش ‌هايي که بزرگان اماميّه از کتاب کافي نموده ‌اند، خود مؤلّف نيز در مقدّمة کتابش آن را تمجيد کرده و به صحّت همة مندرجات آن تصريح نموده است و خطاب به کسي که نگارش چنان کتابي را از وي خواسته است، مي ‌نويسد:
«قلت إنک تحب أن يکون عندک کتاب کاف يجمع فيه من جميع فنون علم الدين ما يکتفي به المتعلم و يرجع إليه المسترشد و يأخذ منه من يريد علم الدين و العمل به بالآثار الصحيحه عن الصادقين -عليهم السلام- و السنن القائمه التي عليها العمل و بها يؤدي فرض الله – عزوجل – و سنه نبيه  -صلى الله عليه وسلم- ... و قد يسر الله و له الحمد تأليف ما سألت».[10]
«(اي برادر) گفتي که دوست مي ‌داري نزد تو کتابي باشد که از کتب ديگر بي ‌نيازت کند و همة دانش ‌هاي دين در آن گرد آيد و فراگيرندة دانش را بسنده شود و جوياي هدايت بدان رجوع کند و کسي که مي ‌خواهد دانش دين را آموخته بکار بندد، از آن بهره گيرد با اعتماد بر آثار صحيح که از امامان راست‌ گفتار رسيده و سنن پايداري که اعمال بر وفق آنها (بايد) صورت پذيرد و فرائض خداوند و سنّت پيامبرش بوسيلة آن ها ادا ميگردد .... و خدا را سپاس که تأليف آنچه را درخواست کرده بودي ميسّر داشت».
با وجود اين، کتاب کافي در عين داشتن روايات صحيح و سودمند متأسفانه از اخبار باطل و نادرست نيز خالي نيست[11]. ما در اينجا نمونه ‌هايي چند از آن آثار را مي ‌آوريم و نظر خوانندگان محترم و بويژه پژوهشگران ارجمند را بدانها جلب مي‌ کنيم. پيش از نقد احاديث کافي لازم مي ‌دانيم يادآور شويم که برخلاف آنچه که افراد کم اطلاع مي‌ پندارند احاديث کافي نزد اعلام شيعة اماميّه، قطعيّ الصّدور نيست تا آنجا که محمّد باقر مجلسي در کتاب «مرآه العقول» بسياري از روايات آن را (به اعتبار اسناد و راويان احاديث) تضعيف نموده است. بنابراين نقد پاره اي از روايات کافي نبايد موجب شگفتي و ماية انکار کسي شود.

 õ          õ          õ

[1]. رجال النّجاشي، ص 266.
[2]. الفهرست، اثر شيخ طوسي، ص 135.
[3]. کشف المحجة، اثر ابن طاووس، ص 158.
[4]. مرآة العقول، اثر مجلسي، ج 1، ص 3.
* شيخ کليني غير از کافي آثار ديگري مانند کتاب تفسير الرؤيا (تعبير خواب)، کتاب الرّد علي القرامطة، کتاب الرسائل (رسائل الأئمة)، کتاب الرجال، کتاب ماقيل في الأئمة من الشعر نيز داشته که بما نرسيده است و کتاب کافي بزرگترين و مهمترين يادگاري از او شمرده مي شود که باقي مانده است.
[5]. تصحيح الاعتقاد، اثر شيخ مفيد، ص 27.
[6]. بحار الأنوار، ج 25، ص 67.
[7]. بحار الأنوار، ج 25، ص 67.
[8]. الوافي، اثر فيض کاشاني، ج 1، ص 6.
[9]. مرآة العقول، اثر مجلسي، ج 1، ص 3.
[10]. مقدّمه «الأصول من الکافي» ج 1، ص 8-9، چاپ تهران (دارالکتب الإسلاميّة).
[11]. علت اين امر آنست که احاديث کتاب کافي و ديگر کتب اربعه اماميّه (فقيه، استبصار، تهذيب) از کتاب‌ ها و جزوات پيشين که به آنها «أصول أربعمائة» گفته مي ‌شد، برگرفته شده ‌اند و آن کتاب ها همگي قطعي و بي چون و چرا نبوده ‌اند، وحيد بهبهاني ضمن تعليقات خود بر «منهج المقال» در اين باره مي نويسد : «يظهر مما في فهرست الشيخ (رح) منضما الي ما في التهذيب ان الاصول لم تکن قطعيه عند القدماء». يعني: «از کتاب فهرست شيخ طوسي – که خدايش رحمت کند – و همراهي (و مقايسه آن با) کتاب «تهذيب الأحکام» آشکار مي ‌شود که «اصول اربعمائة» نزد قدماي شيعه قطعي نبوده اند». سپس علامه وحيد به آوردن شاهدي در اين باره پرداخته است و مدّعا را به اثبات مي رساند. (به: التّعليقة علي منهج المقال، چاپ سنگي، ص 8، که بهمراه منهج المقال استرآبادي به چاپ رسيده است نگاه کنيد).


نقد احاديث شيخ كليني
 1-        کتاب کافي چنانکه گفتيم به سه بخش (اصول، فروع، روضه) تقسيم شده است و هر سه بخش به چاپ رسيده و در دسترس قرار دارد. در اصول کافي بابي ديده مي ‌شود با عنوان «باب النهي عن الأشراف علي قبر النبي -صلى الله عليه وسلم-» در اين باب که «مشرف شدن بر قبر پيامبر -صلى الله عليه وسلم-» را نهي نموده است تنها يک حديث آمده و شيخ کليني با اعتماد بر آن حديث، چنين عنواني را برگزيده است که در حقيقت فتواي او را نشان مي‌ دهد. امّا اين يک حديث بقدري دور از عقل است که شارحين کافي همگي در تفسيرش درمانده ‌اند. سند و متن حديث به قرار زير است:
«عدة من أصحابنا، عن احمد بن محمد البرقي، عن جعفر بن المثني الخطيب قال: کنت بالمدينه و سقف المسجد الذي يشرف علي القبر قد سقط و الفعله يصعدون و ينزلون و نحن جماعه. فقلت لأصحابنا من منکم موعد يدخل علي ابي عبدالله -عليه السلام- الليله؟ فقال مهران بن ابي بصير: أنا. و قال اسماعيل بن عمار الصيرفي: أنا. فقلنا لهما: سلاه لنا عن الصعود لنشرف علي قبر النبي -صلى الله عليه وسلم- فلما کان من الغد لقيناهما، فاجتمعنا جميعا فقال إسماعيل: قد سألنالکم عما ذکرتم، فقال: ما أحب لأحد منهم أن يعلو فوقه ولا آمنه أن يري شيئاً يدهب منه بصره، أو يراه قائما يصلّي، أو يراه مع بعض أزواجه -صلى الله عليه وسلم-».[1]
يعني: «گروهي از ياران ما از احمد بن محمّد برقي روايت کرده ‌اند و او از جعفر بن مثنّي مشهور به خطيب شنيده که گفت:
من در مدينه بودم و (بخشي از) سقف مسجد نبوي که بر فراز قبر پيامبر -صلى الله عليه وسلم- قرار داشت ريخته بود و کارگران بالا و پايين مي ‌رفتند و من به همراه جماعتي آنجا بودم. به رفقاي خود گفتم چه کسي از شما امشب با ابو عبدالله (امام صادق -عليه السلام-) وعدة ملاقات دارد و بر او وارد مي‌ شود؟ مهران بن ابي بصير گفت: من. و اسماعيل بن عمار صيرفي نيز گفت: من. ما به آن دو گفتيم که از امام صادق دربارة بالا رفتن (و مشرف شدن) بر قبر پيامبر -صلى الله عليه وسلم- سؤال کنيد تا (اگر جايز باشد) ما هم بر فراز قبر پيامبر -صلى الله عليه وسلم- رويم! چون روز بعد فرا رسيد با آن دو تن، روبرو شديم و همگي گرد آمديم. اسماعيل گفت: آنچه گفته بوديد ما از ابو عبدالله برايتان پرسيديم، در پاسخ گفت: من دوست ندارم که هيچ يک از شما بالاي قبر (پيامبر -صلى الله عليه وسلم-) برآيد و او را ايمن نمي ‌گردانم از اينکه در آنجا چيزي ديده کور شود! يا پيامبر را به نماز ايستاده مشاهده کند، يا او را با برخي از همسرانش (در آنجا) ببيند».!!
اين حديث بلحاظ سند و متن، ساقط است زيرا:
اوّلاً : جعفر بن مثنّي مشهور به خطيب، معاصر امام رضا -عليه السلام- بوده و در زمان امام صادق -عليه السلام- نمي ‌زيسته است! چنانکه مجلسي در کتاب «مرآه العقول» مي‌ نويسد: «فان جعفر بن المثني من اصحاب الرضا -عليه السلام- و لم يدرک زمان الصادق -عليه السلام-».
يعني: «جعفر بن مثنّي از همراهان امام رضا بوده و زمان امام صادق را در نيافته است».
ثانياً: جعفربن مثني مذهب واقفي[2] داشته و علماي رجال شيعي به هيچ وجه او را توثيق نکرده‌ اند. مامقاني در کتاب «تنقيح المقال» دربارة وي مي ‌نويسد : «هذا واقفي لم يوثق»[3]! «اين مرد، مذهب واقفي داشته و توثيق نشده است».
ثالثاً: اگر مقصود از دين پيامبر خدا -صلى الله عليه وسلم-، رؤيت جسم آن حضرت در زير خاک بوده است که اين امر ممکن نبود و چنانچه مقصود، ديدن روح پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- باشد، روح ديدني نيست و گرنه، همة کارگراني که براي تعمير سقف مسجد بر بالاي قبر مي‌ رفتند بايد روح پيامبر و همسرش را ديده کور شده باشند!
رابعاً: اگر هر کس بر قبر پيامبر خدا -صلى الله عليه وسلم- نظر افکند، بيم آن مي ‌رود که نابينا شود، چرا رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- از اين کار نهي نفرموده و بر خسارت امّتش راضي شده است؟!

2-        شيخ کليني روايت عجيب ديگري در «باب مولد النبي -صلى الله عليه وسلم- و وفاته» از اصول کافي آورده که ذيلاً ملاحظه مي‌شود :
«محمد بن يحيي، عن سعد بن عبدالله، عن ابراهيم بن محمد الثقفي، عن علي بن المعلي، عن اخيه محمد، عن درست بن ابي منصور، عن علي بن ابي حمزه، عن ابي بصير، عن ابي عبدالله -  -عليه السلام- - قال : لما ولد النبي -  -صلى الله عليه وسلم- - مکث اياما ليس له لبن فالقاه ابو طالب علي ثدي نفسه فانزل الله فيه لبنا فرضع منه اياماً حتي وقع ابو طالب علي حليمه السعديه فدفعه اليها».[4]
يعني : «محمّد بن يحيي از سعد بن عبدالله و او از ابراهيم ثقفي و او از عليّ بن معلّي و او از برادرش محمّد، و او از درست بن ابي منصور و او از عليّ بن ابي حمزه و او از ابي بصير گزارش نموده است که امام ابو عبدالله صادق -عليه السلام- گفت :
چون پيامبر اسلام -صلى الله عليه وسلم- زاده شد چند روزي بدون شير به سر برد، پس،
ابوطالب او را به پستان خود افکند و خدا در پستان ابو طالب شير نازل کرد! پس کودک چند روز از پستان ابوطالب شير خورد تا هنگامي که ابوطالب، حليمه سعديه را يافت و کودک را (براي شير دادن) به او سپرد»!!
اين روايت نيز به لحاظ سند و متن مخدوش است. احتمال مي‌رود راوي نادانش براي آن که نسبت قرابت و همخوني ميان پيامبر -صلى الله عليه وسلم- و علي -عليه السلام- را استوارتر کند به جعل چنين افسانه‌اي پرداخته است. چه لزومي داشت که خداوند در پستان ابوطالب براي برادرزاده‌اش شير فراهم آورد؟ مگر ممکن نبود که مثلاً اين شير در سينة همسر جوان ابوطالب – فاطمة بنت أسد – فراهم آيد؟ همان زن مهرباني که بعدها پرستاري محمّد -صلى الله عليه وسلم- را در خانة ابو طالب بعهده گرفت و او را مانند فرزندانش دوست مي‌داشت. برخي از راويان اين روايت همچون متن آن، ناشناخته و مطعون‌اند. مثلاً دربارة عليّ بن معلّي نوشته‌اند : «فهو مجهول الحال»[5]! همچنين دربارة درست بن ابي منصور، علماي رجال گفته‌اند که وي واقفي مذهب بوده است[6]. روشن است که اشخاص خردمند و درست باور نمي‌توانند راوي چنين آثاري باشند.
3-        شيخ کليني در همان «باب مولد النبي -صلى الله عليه وسلم-» از اصول کافي روايتي دربارة معراج رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آورده که سنداً و متناً ناموثّق شمرده مي ‌شود. روايت مزبور بدينگونه در اصول کافي نقل شده است:
عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمد، عن الحسين بن سعيد، عن القاسم بن محمد الجوهري، عن علي بن أبي حمزة قال:
سأل ابوبصير أبا عبدالله -عليه السلام- و أنا حاضر فقال: جعلت فداک کم عرج برسول الله -صلى الله عليه وسلم-؟ فقال مرتين فأوقفه جبرئيل موقفا، فقال له : مکانک يا محمد! فلقد وقفت موقفا ما وقفه ملک قط و لا نبي، إن ربک يصلي! فقال يا جبرئيل و کيف يصلّي؟! قال: يقول: سبوح قدوس أنا رب الملائکة و الروح، سبقت رحمتي غضبي. فقال: اللهم عفوک عفوک. قال: و کان کما قال الله: قاب قوسين أو أدني الحديث».[7]
يعني: «گروهي از ياران ما از احمد بن محمّد جوهري و او از عليّ بن أبي حمزه شنيده که گفت : أبو بصير از امام ابو عبدالله صادق -عليه السلام- پرسيد و من در آنجا حضور داشتم. گفت: فدايت شوم پيامبر خدا -صلى الله عليه وسلم- را چند بار به معراج بردند؟ امام صادق پاسخ داد: دو بار! و جبرئيل او را در ايستگاهي متوقّف کرد و گفت: اي محمّد! در جايت بايست، اينک در مقامي ايستاده ‌اي که هرگز هيچ فرشته و پيامبري در آنجا توقّف نکرده است. همانا خداي تو نماز مي‌ گزارد! پيامبر پرسيد: اي جبرئيل چگونه نماز مي ‌گزارد؟! گفت: مي ‌گويد: بس پاک و منزّه (هستم) من خداوندگار فرشتگان و روح هستم، رحمت من بر خشمم پيشي گرفته است. پيامبر گفت: خداوندا از تو درخواست عفو دارم، از تو درخواست عفو دارم، امام صادق گفت: و چنان بود که خدا (در قرآن) فرموده است : کان قاب قوسين او ادني فاصله ‌اش (به خدا) باندازة دو کمان يا نزديک‌تر بود...».
يکي از راويان اين خير چنانکه ملاحظه شد «قاسم بن محمّد جوهري» است. علاّمة مامقاني – رجال‌شناس معروف شيعي – دربارة وي مي ‌نويسد :
«فالرجل إما واقفي غير موثق أو مجهول الحال و قد رد جمع من الفقهاء روايته، منهم المحقق في المعتبر».[8]
يعني : «اين مرد بقولي واقفي مذهب است و بقولي احوالش شناخته نيست (در هر صورت) گروهي از فقهاء روايت وي را رد کرده ‌اند که از جملة ايشان، محقّق حلّي در کتاب المعتبر است».
متن روايت نيز از چند جهت ايراد دارد. اوّل آنکه ظاهر روايت، خداي سبحان را در جايگاه معيّني نشان مي‌ دهد با اينکه خداوند هيچگاه در مکان محاط نمي ‌شود بلکه به نص قرآن بر همه چيز محيط است :
)أَلاَ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُّحِيطٌ(. (فصلت / 54)
دوّم آنکه نمازگزاردن خدا، امري نامعقول و خرافي است. سوّم آنکه در آية «فکان قاب قوسين او ادني» از فاصلة فرشتة وحي با پيامبر سخن رفته است، نه از فاصلة پيامبر با خدا! چنانکه سياق آيات دلالت بر آن دارد و مي‌فرمايد :
)عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَى * ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوَى * وَهُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلَى * ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى * فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى(.  (نجم / 5-9)
«او را (فرشته اي) که نيروهاي سخت داشت آموزش داد. (فرشته اي) پرتوان که در افق بالاتر ايستاد. سپس نزديک شد و فرود آمد. پس فاصله اش باندازة دو کمان يا نزديک تر بود».
بنابراين، تفسيري که در روايت آمده موافق با قرآن نيست و موجب رفع اعتماد از روايت مي ‌شود.

4-       در اصول کافي در «باب ما عند الأئمه من سلاح رسول الله -صلى الله عليه وسلم- و متاعه» داستان خري آمده بنام «عفير» و شيخ کليني ماجراي مضحکي دربارة اين خر نقل مي ‌کند و بدون آنکه سندش را بياورد مي نويسد:
«روي أن امير المؤمنين -عليه السلام- قال: إن ذلک الحمار کلم رسول الله -صلى الله عليه وسلم- فقال: بأبي أنت و أمي إن أبي حدثني عن أبيه، عن جده، عن أبيه أنه کان مع نوح في السفينه فقام إليه نوح فمسح علي کفله ثم قال: يخرج من صلب هذا الحمار حمار يرکبه سيد النبيين و خاتمهم، فالحمدلله الذي جعلني ذلک الحمار».[9]
يعني: «روايت شده که امير مؤمنان -عليه السلام- فرمود که آن خر، با رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به سخن در آمد و گفت: پدر و مادرم فدايت شود! همانا پدرم از پدرش و او از جدّش و او از پدرش براي من حديث آورد که پدر جدِّ ما با نوح در کشتي همراه بود و نوح برخاسته دستي به کفل او کشيد و گفت: از پشت اين خر، خري در آيد که سرور پيامبران و آخرين ايشان بر آن سوار شود، پس خدا را سپاس که مرا همان خر قرار داده است».!
چنانکه ملاحظه مي ‌شود اين روايت، مرسل و مقطوع است و معلوم نيست چه کس اين افسانة غريب را ساخته و براي شيخ کليني نقل کرده است و شگفت از کليني که آن را باور داشته و در کتابي که بقول خود، آن را از «آثار صحيح» فراهم آورده، گنجانيده است!
کسي نمي ‌داند که اين جماعت خران، چگونه حديث نوح -عليه السلام- را در خاطر نگاهداشته ‌اند و به يکديگر رسانده اند؟! و نيز بر کسي معلوم نيست که خران، هر يک چند صد سال عمر کرده‌ اند که از روزگار پيامبر اسلام -صلى الله عليه وسلم- تا زمان نوح -عليه السلام- را تنها در پنج نسل گذرانده ‌اند؟! سخن گفتن آخرين خر، به زبان فصيح عربي و نقل حديث بصورتي که محدّثان گزارش مي ‌نمايند، نيز از عجائب است! من گمان مي‌ کنم کسي با کليني سر شوخي داشته و اين افسانة خنده‌ آور را براي او حکايت کرده است.
5-       شيخ کليني در «باب مولد ابي جعفر محمد بن علي الثاني» از اصول کافي حديث غريب ديگري آورده است بدين صورت:
«علي بن ابراهيم، عن أبيه قال: استأذن علي أبي جعفر -عليه السلام- قوم من أهل النواحي من الشيعه فأذن لهم فدخلوا فسألوه في مجلس واحد عن ثلاثين ألف مسألة فأجاب -عليه السلام- وله عشر سنين».[10]
يعني: «عليّ بن ابراهيم از پدرش روايت کرده است که گفت: گروهي از شيعيان از شهرهاي دور آمدند و از ابو جعفر دوّم (امام جواد -عليه السلام-) اجازة ورود خواستند. ايشان بدان ‌ها اجازه داد و بر او وارد شدند و در يک مجلس، سي هزار مسئله از وي پرسيدند و همه را پاسخ داد در حالي که ده سال داشت»!
اين روايت از حيث سند، مقطوع است زيرا پدر علي بن ابراهيم که ابراهيم بن هاشم قمّي باشد معلوم نيست اين حکايت را از چه کسي شنيده؟ بويژه که به حضور خود در آن مجلس نيز اشاره ‌اي نمي‌ کند. امّا متن روايت بوضوح بر دروغ بودنش دلالت دارد! زيرا چگونه مي ‌شود که در يک مجلس، به سي هزار مسأله پاسخ داد؟ گيرم که جواب مسائل بر امام جواد -عليه السلام- آسان بوده ولي پرسش ‌کنندگان چگونه توانسته ‌اند از سي هزار مسأله در يک مجلس (في مجلس واحد) سؤال کنند؟ مگر آن مجلس چند شبانه ‌روز به طور انجاميده است؟!
6-       شيخ کليني در «کتاب فضل القرآن» از اصول کافي روايتي بدين صورت آورده است:
«علي بن الحکم عن هشام بن سالم عن أبي عبدالله -عليه السلام- قال: أن القرآن الذي جاء به جبرئيل -عليه السلام- إلي محمد -صلى الله عليه وسلم- سبعه عشر ألف آيه».[11]
يعني : «علي بن حکم از هشام بن سالم از امام ابو عبدالله صادق -عليه السلام- روايت کرده که گفت: قرآني که جبرئيل براي محمّد -صلى الله عليه وسلم- آورد هفده هزار آيه بود».!
مي ‌دانيم که آيات شريفة قرآن – چنانکه در ميان ما است – به هفت هزار آيه نمي ‌رسد و اگر روايت اصول کافي را صحيح بپنداريم بايد بيش از نيم قرآن، حذف شده باشد! و اين قول، بکلي باطل و بي ‌اساس است زيرا با وعدة الهي مخالفت دارد که مي‌فرمايد:
) إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ(. (حجر / 9)
«ما خود اين ذکر را فرو فرستاديم و ما خود نگاهبانش هستيم».
و روايت مشهور از علي -عليه السلام- نيز وارد شده که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمود: «جميع آيات القرآن سته آلاف آيه و مائتا آيه و ست و ثلاثون آيه».[12] يعني : «آيات قرآن بر روي هم، شش هزار و دويست و سي و شش آيه است».
امّا آنچه برخي از شارحين اصول کافي احتمال داده ‌اند که شايد اختلاف روايت کافي با مصحف کنوني بدليل شمارش آيات باشد، احتمالي ناموجّه است زيرا لازم مي ‌آيد که امام صادق -عليه السلام- هر آيه ‌اي از مصحف موجود را تقريباً سه آيه بشمار آورده باشد و بطلان اين محاسبه روشن است. علاوه بر آنکه با حديث نبوي مخالفت دارد. ضمناً در سند اصول کافي انقطاع و افتادگي ديده مي‌شد زيرا علي بن حکم، با کليني معاصر نبوده است.
7-  شيخ کليني در اصول کافي ضمن «باب النوادر» از کتاب التوحيد مي ‌نويسد :
«محمد بن أبي عبدالله، عن محمد بن إسماعيل، عن الحسين بن الحسين، عن بکربن صالح، عن الحسن بن سعيد، عن الهيثم بن عبدالله، عن مروان بن صباح قال قال ابو عبدالله -عليه السلام- : إن الله خلقنا فأحسن صورنا و جعلنا عينه في عباده، و لسانه الناطق في خلقه، و يده المبسوطه علي عباده بالرأفه و الرحمة، و وجهه الذي يؤتي منه، و بابه الذي يدل عليه، و خزانه في سمائه و أرضه، بنا أثمرت الأشجار، و أينعت الثمار، و جرت الأنهار، و بنا ينزل غيث السماء، و ينبت عشب الأرض، و بعبادتنا عبدالله و لو لا نحن ما عبدالله»[13]
يعني : «محمّد بن ابي عبدالله، از محمّد بن اسماعيل، از حسين بن حسن، از بکر بن صالح، از حسن به سعيد، از هيثم بن عبدالله، از مروان بن صالح روايت کرده که امام صادق -عليه السلام- گفت: خداوند ما را آفريد و صورت هاي ما را نيکو ساخت، و ما را در ميان بندگانش چشم خود قرار داد، و در ميان خلقش زبان گوياي خود کرد، و ما را دست گشودة مهر و رحمتش بر بندگان خود نمود، و ما را چهرة خويش قرار داد که از آن سو بدو گرايند و بابي ساخت که بر او دلالت مي کند، و ما را خزانه ‌داران خود در آسمان و زمينش کرد، به سبب ما درختان ميوه مي آورند، و ميوه ‌ها به پختگي مي ‌رسند، و رودها جاري مي شوند، و به سبب ما باران آسمان مي ريزد، و گياه زمين مي رويد، و به عبادت ما، خدا پرستش مي شود و اگر ما نبوديم، خدا پرستيده نمي شد».!
اوّلاً: در سند اين روايت، اشخاص مجهول و ناموثّقي ديده مي‌ شوند مانند «مروان بن صباح» که مامقاني دربارة وي مي ‌نويسد : «ليس له ذکر في کتب الرجال»[14]! «از اين شخص، هيچ نام و نشاني در کتاب ‌ها رجال نيامده است»! يا «بکر بن صالح» که يکي از نامورترين دانشمندان اماميّه يعني علاّمة حلّي نسبت به وي گفته است: «ضعيف جدّا، کثير التفرد بالغرائب»[15]! «اين شخص جداً ضعيف است و آثار غريب بسياري (از امامان) نقل کرده که ديگران آنها را گزارش ننموده ‌اند».
ثانياً: از حيث متن، برخي از بخش‌ هاي روايت مذکور، صريحاً برخلاف قرآن است. مثلاً در اين روايت آمده که : «خزانه في سمائه و أرضه» «خدا ما را خزانه داران خود در آسمان و زمينش قرار داد» با آنکه در قرآن مجيد مي فرمايد:
)قُل لاَّ أَقُولُ لَكُمْ عِندِي خَزَآئِنُ اللّهِ(. (انعام / 50)
«بگو به شما نمي‌گويم که خزائن خدا نزد من است».
يا در اين روايت مي خوانيم: لو لا نحن ما عبدالله «اگر ما (آل محمّد -عليه السلام-) نبوديم، خدا پرستيده نمي شد»! آيا انبياء پيشين، پرستندگان خدا نبودند؟ در حالي که خداوند در قرآن مي فرمايد :
)وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلاَةِ وَإِيتَاء الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ(.  (أنبياء / 73)
«به آنان کارهاي نيک و بر پا داشتن نماز و دادن زکات را وحي کرديم و آنها پرستندگان ما بودند».
يعني: «به آنان کارهاي نيک و بر پا داشتن نماز و دادن زکات را وحي کرديم و آنها پرستندگان ما بودند». پس چگونه بر چنين روايت غلوآميزي مي توان اعتماد نمود و آن را از «آثار صحيح امامان» شمرد؟
8-       شيخ کليني در «روضة کافي» ذيل عنوان «حديث الحوت علي اي شيء هو»؟ مي‌نويسد:
«محمد عن احمد، عن ابن محبوب، عن جميل بن صالح، عن ابان بن تغلب، عن ابي عبدالله -عليه السلام- قال: سالته عن الارض علي اي شيء هي؟ قال : علي حوت! قلت : فالحوت علي اي شيء هو؟ قال : علي الماء. قلت : فالماء علي اي شيء هو؟ قال : علي صخره! قلت: فعلي اي شيء الصخره؟ قال : علي قرن ثور املس! قلت : فعلي اي شيء الثور؟ قال : علي الثري! قلت: فعلي اي شيء الثري؟ فقال : هيهات، عند ذلک ضل علم العلماء».[16]
يعني : «محمّد از احمد، از ابن محبوب، از جميل بن صالح، از آبان بن تغلب روايت کرده که گفت: از ابو عبدالله صادق -عليه السلام- پرسيدم زمين بر چه چيز تکيه دارد؟ گفت: بر ماهي! گفتم: ماهي بر چه چيز تکيه دارد؟ گفت: بر آب، گفتم: آب بر چه چيز تکيه دارد؟ گفت: بر سنگ سخت! گفتم: سنگ سخت بر چه چيز تکيه دارد؟ گفت: بر شاخ گاو نرم تن! گفتم: گاو بر چه چيز تکيه دارد؟ گفت: بر خاک نمناک! گفتم: خاک نمناک بر چه چيز تکيه دارد؟ گفت: هيهات، در اينجا دانش دانشمندان گم گشته است»!
خرافي بودن متن اين روايت روشن است و نيازي به نقد آن نيست.
شيخ کليني در «روضة کافي» روايت ديگري آورده که با روايت پيشين پيوند دارد و «علت وقوع زلزله در زمين» را توضيح مي ‌دهد، روايت مزبور چنين است :
«علي بن محمد، عن صالح، عن بعض أصحابه، عن عبدالصمد بن بشير، عن أبي عبدالله -عليه السلام- قال: إن الحوت الذي يحمل الارض أسر في نفسه أنه إنما يحمل الأرض بقوته! فأرسل الله تعالي إليه حوتا أصغر من شبر و أکبر من فتر، فدخلت في خياشيمه، فصعق فمکث بذلک أربعين يوما ثم إن الله عزوجل راف به و رحمه و خرج. فإذا أراد الله – جل و عز – بأرض زلزله بعث ذلک الحوت إلي ذلک الحوت فاذا راه اضطرب فتزلزلت الارض».[17]
يعني : «عليّ بن محمّد از صالح، از برخي يارانش، از عبدالصّمد بن بشير، از ابو عبدالله صادق  -عليه السلام- روايت کرده که گفت: همانا آن ماهي که زمين را حمل مي‌ کند، اين فکر در ضميرش گذشت که وي با نيروي خود به حمل زمين مي ‌پردازد! پس خداي تعالي ماهي (کوچکي) به سويش فرستاد که از يک وجب کوچکتر و از فاصلة ميان انگشت شست و سبّابه بزرگتر بود. آن ماهي کوچک بدرون بيني وي رفت و او غش کرد. پس، چهل روز در بيني وي ماند آنگاه خداوند بزرگ بر ماهي حامل زمين، رأفت و رحمت آورد و ماهي کوچک از بيني او بيرون شد. و هر گاه که خداي عزّوجلّ بخواهد تا در زمين زلزله‌ اي پديد آيد همان ماهي کوچک را به سوي ماهي بزرگ مي‌ فرستد و چون ديده ‌اش بر او افتد، بر خود مي‌لرزد و در زمين زلزله پديد مي‌آيد».!
هر چند اين روايت مانند روايت پيشين نياز به تحقيق ندارد! ولي يادآور مي‌شويم که معلوم نيست «صالح» روايت مذکور را از چه کسي شنيده است. زيرا تعبير «بعض أصحابه» در سند اين حديث، از مجهول بودن راوي آن حکايت مي‌کند.
9-         شيخ کليني در «روضة کافي» آورده است :
«عنه (عليّ بن محمد) عن صالح، عن الوشاء، عن کرّام، عن عبدالله بن طلحه قال: سألت أبا عبدالله -عليه السلام- عن الوزغ[18]! فقال: رجس و هو مسخ کله! فإذا قتلته فاغتسل. فقال: إن أبي کان قاعدا في الحجر و معه رجل يحدثه فإذا هو بوزغ يولول بلسانه، فقال أبي للرجل: أتدري ما يقول هذا الوزغ؟ قال: لا علم لي بما يقول. قال: فإنه يقول : و الله لئن ذکرتم عثمان بشتيمه لأشتمن عليا حتي يقوم من هيهنا! قال: وقال ابي: ليس يموت من بني اميه ميت الا مسخ وزغا ... الحديث»![19]
يعني : «از عليّ بن محمّد، از صالح، از وشّاء، از کرّام، از عبدالله بن طلحه روايت شده که گفت: از ابو عبدالله صادق -عليه السلام- دربارة مارمولک (چلپاسه) پرسيدم. گفت: پليد است و همة انواعش از حيواناتي بشمار مي ‌روند که مسخ شده ‌اند! پس چون آن را کشتي غسل کن! سپس امام صادق گفت: پدرم در حجر اسماعيل نشسته بود و مردي با وي بود که با پدرم صحبت مي ‌کرد، ناگاه مارمولکي را ديد که با زبانش صدايي بر مي ‌آورد، پدرم به آن مرد گفت: آيا مي‌ داني که اين مارمولک چه مي ‌گويد؟ آن مرد پاسخ داد: خير، نمي ‌دانم چه مي ‌گويد. پدرم گفت: او مي‌گويد: بخدا قسم اگر عثمان را دشنام دهيد تا هنگامي که اين مرد (امام باقر) از اينجا برخيزد، من علي -عليه السلام- را دشنام خواهم داد! آنگاه (امام صادق) گفت، پدرم فرمود: هيچ يک از بني اميّه نمي‌ ميرد مگر آنکه بصورت مارمولکي مسخ مي ‌شود ...»!!
در سند اين روايت، نام «کرام» برده شده که همان «عبدالکريم بن عمرو» باشد و بقول نجاشي در کتاب رجالش، واقفي مذهب بوده است[20] (هر چند مامقاني از او دفاع مي‌نمايد). راوي ديگر آن، عبدالله بن طلحه است که مامقاني درباره ‌اش مي‌نويسد: «لم نقف فيه علي مدح يدرجه في الحسان». [21]
يعني: «در کتب رجال به ستايشي از او واقف نشده ‌ايم که وي را در درجة حسان (راويان امامي مذهب و ممدوح) قرار دهد». متن روايت دلالت دارد بر اينکه مارمولک، ناصبي و دشمن امير المؤمنين -عليه السلام- است! اما به درجه ‌اي از فهم و ادراک نائل شده که عقايد آدميان را مي‌ داند و بر مسائل تاريخي با آنها به مجادله بر مي ‌خيزد و در قضيّة خلافت، از عثمان بن عفان جانبداري مي کند! البته وجود اين روايت نبايد ماية شگفتي شود زيرا هنگامي که قرار است الاغ، محدّث باشد، مارمولک هم بايد مورّخ و متکلّم بشمار آيد!
10-       شيخ کليني در «اصول کافي» در «باب مجالسه اهل المعاصي» روايتي آورده که سند آن بلحاظ علم رجال، بي‌اشکال است[22] ولي متن حديث با قرآن مجيد سازگاري ندارد و بايد بطلان آن اعلام گردد بويژه که برخي از «اعلام»[23] بدان استناد و استدلال نموده‌اند. متن حديث بشرح زير است :
«محمد بن يحيي، عن محمد بن الحسين، عن احمد بن محمد بن ابي نصر، عن داوود بن سرحان، عن ابي عبدالله -عليه السلام- قال رسول الله -صلى الله عليه وسلم- اذا رايتم اهل الريب و البدع من بعدي فاظهروا البرائه منهم و اکثروا من سبئهم و القول فيهم و الوقيعه و با هتوهم کيلا يطمعوا في الفساد في الاسلام و يحذرهم الناس و لا يتعلموا من بدعهم، يکتب الله لکم بذلک الحسنات و يرفع لکم به الدرجات في الآخره».[24]
يعني : «محمّد بن يحيي، از محمّد بن حسين، از احمد بن محمّد بن ابي نصر، از داوود بن سرحان از ابو عبدالله صادق روايت کرده است که گفت رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمود: پس از من هنگامي که اهل شک و بدعت را ديديد بيزاري خود را از آنها آشکار کنيد و دشنام بسيار بدان‌ ها دهيد و دربارة آنان بدگويي کنيد و به ايشان بهتان زنيد تا نتوانند به فساد در اسلام طمع بندند و در نتيجه، مردم از آنان دوري گزينند و بدعت‌ هاي ايشان را نياموزند (که اگر چنين کنيد) خداوند براي شما در برابر اين کار، نيکي ‌ها نويسد و درجات شما را در آخرت بالا برد»!!
شک نيست که اهل بدعت، سزاوار سرزنش و نکوهش هستند ولي بهتان زدن به ايشان شرعاً و عقلاً جايز نيست چرا که اولاً قرآن مجيد مي‌فرمايد:
 )وَلاَ يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلاَّ تَعْدِلُواْ.( (مائده / 8)
«دشمني با گروهي، شما را به بي‌عدالتي دربارة آنها وادار نکند».
و ثانياً عقل حکم مي‌ کند که بهتان زدن به بدعتگذاران از عاقبت نيکي برخوردار نخواهد بود زيرا ممکن است دير يا زود، نادرستي آن بهتان آشکار شود، و ماية رسوايي بهتان زننده را فراهم آورد و اعتماد از ديگر سخنان او نيز برخيزد و در نتيجه، کار به زيان اهل حق و به سود اهل بدعت تمام شود. بعلاوه، دشنام دادن به مخالفان و بدعتگذاران موجب مي ‌شود که آنها نيز به اهل حق و مقدّسات آنها اهانت ورزند چنانکه در قرآن کريم مي ‌خوانيم:
)وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ فَيَسُبُّواْ اللّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ(. (انعام / 108)
«کساني را که (مشرکان) جز خدا مي ‌خوانند دشنام مدهيد زيرا که ايشان نيز ستمگرانه و ناآگاهانه به خدا دشنام مي ‌دهند».!
ناگفته نماند که برخي از شارحان کافي، عبارت «باهتوهم» را چنين تفسير نموده ‌اند که «با دليل و برهان، بدعتگذاران را حيران سازيد» ولي اين معنا با لغت عرب، سازگاري ندارد زيرا هر چند فعل ثلاثي مجرد «بهت» بمعناي: دهش و سکت متحيرا (مدهوش و حيرت زده خاموش شد) آمده است ولي اين فعل، چون به باب «مفاعله» رود و بصورت «باهت» در آيد بمعناي: «حيره و ادهشه بما يفتري عليه من الکذب» بکار مي ‌رود يعني : «با دروغي که به او بست، وي را حيرت زده و مدهوش ساخت»[25]! آري، با دروغ بستن به بدعتگذاران، نمي ‌توان از اسلام دفاع کرد و از پاداش خداوندي بهره‌ مند شد بلکه با برهان و دليل بايد به اين امتياز دست يافت که «الغايات لا تبرر الوسائط»! «هدف‌ها، وسيله‌ها را توجيه نمي ‌کنند»!
در اينجا به نقد کتاب کافي با همين ده نمونه بسنده مي ‌کنيم و به ديگر کتب مشهور حديث مي ‌پردازيم.  
õ          õ          õ

[1]. الأصول من الکافي، ج 1، ص 452. مقايسه شود با ترجمه اصول کافي در ج 2، ص 346، بقلم جواد مصطفوي (از انتشارات علميّه اسلاميّه).
[2]. واقفيان، شيعيان هفت امامي هستند که در امامت موسي بن جعفر -عليه السلام- توقف کرده‌اند يعني ائمه بعد را نپذيرفته‌اند و آنها را از علماي امت شمرده ‌اند.
[3]. تنقيح المقال في علم الرجال، ج 1، ص 220، چاپ سنگي.
[4]. الأصول من الکافي، ج 1، ص 448 مقايسه شود با ترجمه اصول کافي در ج 2، ص 339.
[5]. تنقيح المقال، ج 2، ص 310.
[6]. تنقيح المقال، ج 1، ص 417.
[7]. الأصول من الکافي، ج 1، ص 442 مقايسه شود با ترجمة اصول کافي در ج 2، ص 329.
[8]. تنقيح المقال، ج 2، ص 24 (من ابواب القاف).
[9]. الأصول من الکافي، ج 1، ص 237 مقايسه شود با ترجمه اصول کافي در ج 1، ص 343.
[10]. الآصول من الکافي، ج 1، ص 496 مقايسه شود با ترجمه اصول کافي در ج 2، ص 419.
[11]. الأصول من الکافي، ج 2، ص 634 مقايسه شود با ترجمه اصول کافي در ج 4، 446.
[12]. تفسير مجمع البيان، اثر شيخ طبرسي، جزء بيست و نهم، ص 140، چاپ لبنان.
[13]. الاصول من الکافي، ج 1، ص 144 مقايسه شود با ترجمه اصول کافي، ج 1، ص 196.
[14]. تنقيح المقال، ج 3، ص 209.
[15]. خلاصه الاقوال في معرفه الرجال، اثر علامه حلّي، ص 327، چاپ ايران 1417 ه‍. ق.
[16]. الروضة من الکافي، ج 1، ص 127، چاپ تهران (از انتشارات علميه اسلاميه).
[17]. الروضة من الکافي، ج 2، صص 67-68.
[18]. وزغ در فارسي براي «قورباغه» بکار مي‌رود ولي در معاجم عربي آن را معادل با مارمولک (چلپاسه) آورده‌اند.
[19]. الروضة من الکافي، ج 2، صص 37-38.
[20]. رجال النجاشي، ص 176، چاپ قم.
[21]. تنقيح المقال، ج 2، ص 190.
[22]. وقتي که متن حديثي با کاب خدا موافق نباشد به سندش نبايد اعتماد کرد زيرا کسي که متن حديثي را جعل مي‌کند، سندش را هم جعل خواهد کرد.!
[23]. به کتاب المکاسب، اثر شيخ انصاري، ص 45 (بخط طاهر خوشنويس) نگاه کنيد.
[24]. الأصول من الکافي، ج 2، ص 375 مقايسه شود با ترجمه اصول کافي در ج 4، صص 83-84.
[25]. به المنجد ذيل واژه «بهت» نگاه کنيد.

0 نظرات:

ارسال یک نظر