قصه هدايت و جستجوي سعادت شيخ سعيد زياني


قصه هدايت و جستجوي سعادت شيخ سعيد زياني

مانند تمام مردم به دنبال زندگي بهتري در اين دنيا بودم، من نيز مانند مردم زندگي بهتر در اشياء معيني مانند پول وشهرت و... چيزهاي ديگري که اغلب مردم اين دنيا براي به دست آوردن آن سر و دست مي شکنند مي انديشيدم واز همان اوان کودکي سعي کردم آن را به دست بياورم، به خاطر همين از همان کودکي در محيط کاري هنرمندان مشهور از طريق راديو وتلويزيون حضور داشتم.

با توجه به اينکه خانه ى ما در كشور مغرب در نزديکي ساختمان راديو و تلفزيون قرار داشت، من در برنامه هاي کودک شرکت مي کردم. از طريق اين مشارکتها بود که من توانستم معروف بشوم. در اين برنامه ها من به عنوان يک کودک در بعضي کليپهاي کوتاه وسرودهايي که از فطرت سليم دوران کودکي نشأت مي گرفت شرکت مي کردم. بيشتر اين اشعار حاوي سخنهاي پند آموز بود. اين دوره از زندگي من در اوايل دهه شصت ميلادي بود. به تدريج که در برنامه ها شرکت مي کردم من نيز از فطرت سليم دوران کودکي فاصله مي گرفتم، زيرا کم کم ما را در برنامه هاي بزرگترها نيز که براي ضبط موسيقي بود شرکت مي دادند، وبه تدريج از محيطي  که ما را در آن  شرکت مي دادند من نيز به اين رشته اهتمام مي ورزيدم.

بعد از مدتي در مسابقه اي تلفزيوني به نام صداهاي کودکانه شرکت کردم. اين برنامه از راديو به طورمستقيم تحت عنوان (شانس پنجشنبه) پخش مي شد. در اين دوره بود که کم کم روزنامه ها براي اينکه مرا تشويق کنند بيشتر در مورد من مي نوشتند. در آن زمان من پانزده سال داشتم. در اين دوره با اينکه من دانش آموز بودم در برنامه هاي تلويزيوني ديگري نيز شرکت داشتم، تا اينکه به عنوان يک خواننده حرفه اي به گروه موسيقي ملي در مغرب پيوستم، به طوري که از طريق اين گروه من با مشهورترين خواننده ها امثال عبدالوهاب الدکالي وعبدالحليم حافظ که بعدها از دوستان صميمي من بودند مشارکت داشتم.

در اين اثناء من در بازيگري نيز از خود استعداد نشان دادم به طوريکه توانستم به عنوان يک هنرپيشه درراديو نيز چهره بشوم، و به عنوان هنرپيشه اصلي به ايفاي نقش بپردازم. بعد از آن به توليد کارهاي تلفزيوني وراديويي پرداختم واين برنامه ها از مشهورترين برنامه ها نزد عامه مردم بود وتوانست با موفقيت همراه باشد. علاوه بر اين گهگاهي در راديو و تلفزيون مجري اخبار نيز بودم، کارمن تا آنجا پيش رفت که توانستم به عنوان يکي از نويسندگان بخش اخبار خود را مطرح کنم و کما بيش کارهاي خبري را کارگرداني  کنم.

تمام اين کارهايي که بيان کردم فقط براي اين بود که خوشبختي ام را بيابم اما محيطي که من به دنبال خوشبختي بودم  مملوء از حقد و کينه  و مشکلات و رنجها بود، هر چند که من رابطه ام با ديگران خوب بود، اما باز هم مورد حسد ساير همکاران قرار مي گرفتم!! تنها نکته اي که مرا از ديگران متمايز مي کرد اين بود که من با مسئولان بلند پايه مملکتي رابطه خوبي داشتم. از جمله کساني که از دوستان من به شمارمي رفت نخست وزير مغرب در آن دوران (المعطي بوعبيد) بود که تقريبا ً به طور روزانه با هم ديدار داشتيم.

در خلال اين ديدارها بود که من با بسياري از سياستمداران وهنرمندان معروف آشنا شدم که متأسفانه اغلب آنها از خوشبختي محروم بودند. از خود مي پرسيدم پس خوشبختي چيست؟ و نزد چه کساني است؟ بسياري از مردم فکر مي کردند ما هنرمندان در سعادتي هستيم که خودشان از آن محروم بودند، مجلات وروزنامه ها نيز به طور مستمر اخبار مربوط به فعاليتهايمان را منعکس مي کردند، وهر از گاهي از من مصاحبه اي به عمل مي آوردند. روزي در يکي از مصاحبه هايي که با (بوشعيب الضبار) که يک خبرنگار بود و اخبار مربوط به کارهاي مرا دنبال مي کرد به سؤالي برخوردم که جوابش را اينگونه دادم. سؤال از اين قرار بود که آيا اسم تو با مسماست؟ يعني مي توانيم بگوييم تو در زندگي هنري وشخصي خوشبخت هستي؟ به او گفتم: من س ع ي(سعيـ)هستم که (يعنى در كوشش هستم) هنوز اسمم حرف "د" را ناقص دارم. من در جستجوي اين حرف ناقص هستم هر وقت آن را يافتم خبرت مي کنم (سال 1974).

با توجه به اينکه من خوشبختي را در ميدان هنر و رسانه هايي که در آن فعاليت داشتم نيافتم با خودم گفتم حالا که لفظ خوشبختي موجود است پس بايد به علت اينکه اصل کلمه موجود است بايد آن را نيز احساس کنيم پس تصميم گرفتم موضوع برنامه هايم را در اين زمينه متمرکز کنم تا به نوعي دنبال همان سعادت باشم.

قسمتهاي مختلفي از برنامه هايي که توليد مي کردم را به اين مقوله اختصاص دادم ودر آن از نظريات انديشمندان وادبا و فلاسفه استفاده مي کردم. کما اين که در اين برنامه ها من از نظريات بينندگان نيز استفاده مي کردم، در پايان اين برنامه نيز در تتمه سخناني که رد و بدل شده بود گفتم: من دنبال نظريات مختلفي از خوشبختي بودم، اما شما در مورد احساسهايي که گاه وبيگاه به انسان دست مي دهد سپس از بين مي رود صحبت کرديد و اين سؤال همچنان مطرح است که  پس سعادت کجاست؟ و چه کساني خوشبخت هستند؟ با خودم گفتم: شايد تمام کساني که من آنها را انتخاب کرده ام انسانهاي خوشبختي نبوده اند بنابراين تصميم گرفتم برنامه ام را به طور مستقيم پخش کنم تا بتوانم همزمان از نظريات بيشتر افراد مجتمع استفاده کنم. چون در آن زمان راديو بيشتر فراگير بود وشبکه هاي تلفزيوني به وسعت امروزها نبود، توانستم نظريه هاي مختلفي از شنوندگان در مورد خوشبختي دريافت کنم. وقتي تحقيق کردم متوجه شدم که تمام نظريه هايي که از جانب مردم بيان شده بود شبيه هم بودند فقط کلماتشان متفاوت بود.

بنابراين در انتهاي برنامه مستقيم همانند برنامه هاي سابقم گفتم: من خواستار نظريات مختلفي از سعادت بودم اما شما در مورد احساس هايي صحبت کرديد که گاه و بيگاه در انسان پديد   مي آيد وسپس از بين مي رود وسؤال همچنان باقي است پس خوشبختي چيست؟ و سعادت کجاست؟ انسانهاي خوشبخت کجا هستند؟

با خودم گفتم: من همه جا را به دنبال سعادت گشتم، و به تمام خانه ها بدون اجازه وارد شدم (از طريق امواج راديو وتلويزيون) اما کسي را نيافتم که مرا به سوي خوشبختي راهنمايي کند!! پس نتيجه مي گيريم خوشبختي در مغرب وجود ندارد!! (اين عقيده اي بود که من در آن زمان داشتم، که البته اشتباه بود زيرا مغرب مملوء از کساني بود که خوشبخت بودند و من بعدها با آنها آشنا شدم) پس تصميم گرفتم تا خوشبختي را خارج از مغرب جستجو کنم، چون اروپا نزديکترين جا به مغرب بود تصميم گرفتم به آنجا سفر کنم. در سال 1977 ميلادي به اروپا سفر کردم تا خوشبختي را بيابم اما بدبختي ام بيشتر شد، زيرا من محيطم را عوض نکرده بودم، يعني از محيط شر به محيط خير نقل مکان نکرده بودم بلکه فقط موقعيت جغرافيايي خود را تغيير داده بودم.

در همان سال به مغرب بازگشتم و در همان زمينه راديو وتلويزيون وهنر به فعاليت ادامه دادم اما از عملکرد خودم راضي نبودم. چاره اي ديگر نداشتم چون شغلي جايگزين نداشتم. خوشبختي را نيز نيافته بودم.

در آن سال عبدالحليم حافظ فوت کرد ومن از مرگ او بسيار متأثر شدم زيرا با او دوست صميمي بودم، در جلسات خصوصي که با هم داشتيم او از دغدغه هاي زندگي که داشت  برايم تعريف مي کرد. من به خودم مي گفتم: اي سعيد، اگر اين کار تو يعني آواز خواندن ادامه پيدا کند، خيلي که پيشرفت کني بتواني مثل خواننده معروفي مثل عبدالحليم حافظ بشوي. آيا دوست داري مانند او بدبخت بشوي؟ همواره از خودم مي پرسيدم اگر مي خواهم پول جمع کنم بالاترين منصبي که شايد به آن برسم اين است که بتوانم مانند فلان دوست ويا فلان نفر که او را مي شناختم واز زندگي خصوصي آنها مطلع بودم بشوم در حالي که با تک تک مشکلات آنها بودم. من نيز مانند آنها بدبخت بودم اما بدبختي من نسبت به آنها در درجه کمتري بود زيرا بعضي از آنها سراغ داشتم که نمي توانستند خوراک بخورند اما من مي توانستم، يا اينکه نمي توانستند ازدواج کنند ومن مي توانستم، پس اين بدين معني است که پيشرفت در اين زمينه ها پيشرفت در زمينه هرچه بدبخت تر شدن است!!

ولي من ناچار بودم که به جستجويم ادامه بدهم تا بلکه سعادتم را بيابم، من مجبوربودم در زمينه شغلي که داشتم باقي بمانم تا وقتي که شغلي جايگزين بيابم. من تا سال 1981 ميلادي در اين شغل باقي ماندم ودر اين مدت به توليد برنامه هاي تلفزيوني، نويسندگي، خوانندگي ومجريگري در تلويزيون مي پرداختم. در اين سال احساس تنگي مي کردم ودوباره تصميم گرفتم از مغرب خارج شوم تا بلکه خوشبختي گمشده ام را بيابم، ولي به کجا؟

دوباره به همان سراب خيالي يعني اروپا رفتم، دوباره شقاوتم بيشتر شد ومن مجبور شدم به مغرب بازگردم و براي اينکه تغييري در خود ايجاد کرده باشم به راديو بين المللي که مقر آن در طنجه در شمال مغرب بود پيوستم. اسم راديو (رايوي بين المللي مديترانه) بود که من يکي از ستارگان اين راديو بودم. در برنامه هاي مختلف اين راديو شرکت داشتم وهمزمان به خوانندگي نيز مشغول بودم ودر جشنها وبرنامه هاي شبانه نيز شرکت مي کردم. شهرتم افزون گشت، ثروتم بيشتر شد، اما شقاوتم نيز بيشتر شد!! از خودم مي پرسيدم، من چرا در اين دنيا زندگي مي کنم؟ آيا من زندگي مي کنم که بخورم و بياشامم وبخوابم تا وقتي که مرگم فرا برسد؟ اگر زندگي اين است که نهايتش به مرگ مي انجامد پس هيچ دليلي ندارد که زنده باشيم.

اگر قرار است که منتظر مرگ باشيم تا جلو اين شقاوت وبدبختي را بگيرد پس چرا ما منتظر مرگ باشيم وچرا خودمان به استقبال آن نرويم؟ چرا من خودم به پيشواز مرگ نروم (اين تمام وسوسه هايي بود که از جانب شيطان به من القا مي شد تا خودکشي کنم، کما اينکه براي اکثر هنرمندان معروف اين اتفاق مي افتد) من نمي دانستم که اين پاياني براي بدبختي نيست بلکه اول بدبختي است که با عذاب الهي وآتش جهنم همراه است.

اين مبارزه بين نفس وشيطان ادامه داشت، پدرم – خدارحمتش کند – هميشه براي هدايت من حريص بود ولي گوش شنوايي و قلب سليمي نبود که دعوت حق را قبول کند، راستش رفتارهايي که از بعضي از مسلمانان مشاهده مي کردم مرا بيشتر و بيشتر از دين دور مي کرد زيرا آنها با رفتارشان چهره اسلام را مشوه کرده بودند کما اينکه در اين دوره از زمان نيز بسياري از مردم اين گونه هستند. من افراط و تفريط بسياري را بين مسلمانان مشاهده مي کردم، البته من کوتاهي را از جانب بعضي از اهل علم نيز مي دانستم زيرا در دعوت ما به سوي خدا کوتاهي مي کردند. من در بعضي از مناسبات با آنها ديدار داشتم آنها نيز از کارهايم تعريف مي کردند ومرا تشويق به ادامه کار مي دادند و ديگر نه از حالم مي پرسيدند ونه اينکه آيا نماز مي خوانم يا نمي خوانم. من دچار يأس ونا اميدي شده بودم، در اين فکر بودم که چگونه خود را از اين وضعيت نجات بدهم وبراي اين امر حدي قرار بدهم. در اين افکار بودم که کتابي به زبان فرانسوي با عنوان انتحار (خودکشي) به دستم رسيد که يک نويسنده فرانسوي آن را نوشته بود.

در اين کتاب نموداري ازکساني که در کشورهاي اروپايي خودکشي کرده بودند موجود بود؛ که شاخص اين نمودار سال به سال رو به فزوني بود. در اين کتاب بيشترين تعداد خودکشي ها مربوط کشور سوئد بود. اين کشور تمام وسايل رفاه وآسايش را براي شهروندانش محيا مي کرد با اين حال تعداد کساني که در اين کشور خودکشي مي کردند روبه افزايش بود. در اين کشور پلي وجود دارد که آن را پل خودکشي مي نامند زيرا تعداد کساني که خود را از اين پل به پايين پرت کرده اند خيلي زياد است!! وقتي من سرگذشت آنها را خواندم احساس کردم سرگذشت من نيز مانند آنها است فقط با اين تفاوت که معتقد به وجود خدايي در اين دنيا بودم و اينکه خدايي وجود دارد که مستحق عبادت مي باشد اما نمي دانستم که اين عبوديت خالص براي خداي متعال سبب خوشبختي وسعادت من مي گردد کما اينکه از آخرت نيز غافل بودم ونمي دانستم چه سرنوشتي در انتظارم است. در اين زمان داستان کساني که در غرب مسلمان شده بودند و زندگيشان از اين رو به آن رو شده بود نيز خواندم. از کساني که داستان زندگيشان را خواندم خواننده معروف بريتانيايي "کات ستيفنس" بود که بعد از اسلام اسمش را به "يوسف اسلام" تغيير داده بود. وقتي تصويرش را در يکي از مجلات ديدم تعجب کردم. شکلش ظاهريش به کلي تغيير کرده بود. متأسفانه مردم به ظاهر افراد مي نگرند واز تغيير باطني آگاه نيستند ونمي دانند که بعد از اينکه خداوند قلبش را گشود چه احساسي دارد. وقتي آخرين بار به اروپا سفر کردم برادر بزرگترم که يکسال وچهارماه ازمن بزرگتر است با من بود، او در هلند ماند ومن به تنهايي به مغرب بازگشتم. او در اين سفر با کساني ديدارکرد که در کوچه و خيابان ومکانهاي عمومي به دعوت و ارشاد مشغول بودند. هدف اين جماعت اين بود که در جستجوي مسلمانان از خدا بي خبر باشند وآنها را به دينشان بازگردانند، برادرم با سخنان آنها تحت تأثير قرار گرفت وبا آنها نشست وبرخواست داشت و به همراه آنها به مسجد وحلقه هاي علمي که در مسجد تشکيل مي شد مي رفت، او به کلي زندگيش تغيير يافت، دورادور اخباري مبني بر اينکه برادرم ديوانه شده است يا اينکه او عضو سازمان خطرناکي شده است به گوشم مي رسيد. او ريش گذاشته بود وچون ملتزم شده بود اين شايعه ها رواج پيدا کرده بود مانند هرشخص ديگري که اگر مي خواهد به دين خداوند رجوع کند پشت سر او شايعات رواج مي دهند. اين سنت الهي است که هرکس راه التزام را در پيش گرفت اذيت ميشود (احسب الناس ان يترکوا أن يقولوا آمنا وهم لا يفتنون)

برادرم بعد از مدتي به مغرب بازگشت درحاليکه دينش وهم اخلاقش بهتر شده بود، و بعد از جهد بسيار از جانب او و دوستاني که سبب هدايت او گشته بودند ودعاي مادرم (رحمها الله) خداوند قلبم را به سوي دين گشود وتصميم گرفتم از آن چه که بر آن بودم دست بکشم و از کارهايي که در حضور خداوند انجام داده بودم پشيمان بودم، وتصميم گرفتم ديگر به کارهاي سابقم رجوع نکنم. من داراي اطلاعات فراواني در مورد فرهنگ وساير اشيا داشتم اما در مورد تنها چيزي که انسان براي آن خلق شده است و ضامن سعادت دنيوي و اخروي مي باشد که همانا دين خداوند مي باشد هيچ نمي دانستم، پس تصميم گرفتم که تمام چيزهاي فاني را ترک کنم تا دين باقي را فرا بگيرم.

من به سوي آموختن علم شرعي ودعوت به سوي الله روي آوردم. به فضل و کرم الهي من گمشده خود را يافته بودم و به حمدالله من از وقتي که پاي را درون اين وادي گذاشته ام خوشبخت هستم. اميدوارم خداوند مرا تا هنگام مرگ ثابت قدم بگرداند. در اين مدت من به مدت يک سال وسه ماه از مغرب دور بودم وبه آموختن علم شرعي نزد علما رباني پرداختم. من با چهره اي خارج شده بودم وبا چهره اي غير از چهره سابقم به کشور بازگشتم. بعد از مراجعتم به آرشيو روزنامه ها ومجلاتي که از من مي نوشتند مراجعه کردم به سؤالي که دوازده سال از عمر آن مي گذشت برخوردم .سؤال اين بود:آيا معناي اسمت با اسمت تطابق دارد؟ به عبارتي ديگر آيا تو در زندگي هنري وزندگي خصوصي خوشبخت هستي؟ در آن زمان به او جواب دادم من س ع ي (سعيــ) هستم که هنوز حرف ــ د ــ کم دارد ومن به دنبال اين حرف هستم و وقتي آن را يافتم خبرت مي کنم. اين سؤال در سال 1974 از من پرسيده شد. به آن خبرنگار نامه نوشتم وگفتم: در مصاحبه اي که در فلان تاريخ از من داشتي سؤالي از من پرسيده بودي که من جوابش را اينگونه به تو داده بودم، سپس آنرا عينا ً براي او بيان کردم، سپس گفتم: چون من به تو قول داده بودم که به مجرد اينکه حرف ــ د ــ را بيابم خبرت کنم بايد بگويم من هم اينک آن را يافته ام و من الآن سعيد هستم. من سعادت را "دين" و "دعوت" به سوي آن يافته ام.

به نقل از صاحب اين داستان: شيخ سعيد زياني
ترجمه: شفيق شمس
مصدر: سايت نوار اسلام
IslamTape.Com

0 نظرات:

ارسال یک نظر