عبدالقدّوس
محمد نقدیاو جوانی بود از یهودیان مدینه که همواره به نزد پیامبر صلی الله علیه و سلم میآمد؛ به طوری که دیگر با او مأنوس شده بود.
پیامبر صلی الله علیه و سلم گاهی او را برای انجام پارهای از کارهای خود مأمور میکرد، و گاهی هم نامههایش را به او میداد تا برایش بنویسد.
چند روزی بود که پیامبر صلی الله علیه و سلم او را ندیده بود؛ از اصحاب سراغش را گرفت؛ یکی از اصحاب گفت : دیروز او را در حالی دیدم که گویا آخرین روزهای زندگیاش را سپری میکند.
پیامبر صلی الله علیه و سلم وقتی از حال او باخبر شد، با تنی چند از اصحاب به دیدارش شتافت.
وقتی بر او وارد شدند دیدند که جوان با چشمان بسته و بدنی نحیف در بستر بیماری آرمیده و از شدّت مرض رمقی برایش باقی نمانده است. حالش به قدری بد بود که دیگر قدرت حرف زدن از او سلب شده بود و جواب هیچکس حتی پدرش را هم نمیداد.
همه گرداگرد بسترش حلقهزده، در انتظار کلام پیامبر صلی الله علیه و سلم بودند.
در صدای نازنین پیامبر صلی الله علیه و سلم برکتی بود که هرگاه کسی را میخواند پاسخ میشنید.
به ناگاه جوان چشمانش را بر روی پیامبر صلی الله علیه و سلم گشود و در میان تعجب افراد، با لبخندی ملیح و کم جان پاسخ داد :
بله، یا رسولالله!
پیامبر صلی الله علیه و سلم در آغاز از او تفقّد و دلجویی نمود و سپس خطاب به او گفت : شهادتین را بگو و اسلام را اختیار کن.
جوان یهودی با شنیدن این سخنان، اوّل نگاهی به پدرش کرد که در کنار پسرش نشسته بود، آنگاه با مشاهدة سکوت پدر، دوباره پلکهایش را بر هم نهاد.
پیامبر صلی الله علیه و سلم پس از لحظاتی دوباره تقاضای خود را تکرار نمود.
باز نگاه جوان با نگاه پدر تلاقی کرد و چون این بار هم، رضایت را در چهرة پدرش ندید، دوباره دیده بر هم نهاد.
برای سومین بار پیامبر صلی الله علیه و سلم از او خواست شهادتین را بر زبان جاری کند و مسلمان شود.
پسر باز نگاه ملتمسانة خود را به چهرة پدرش دوخت.
پدر این بار در پاسخ نگاه سراسر طلب فرزندش تسلیم شد و گفت : پسرم اختیار با توست، اگر میخواهی بگو و اگر نمیخواهی، نه.
با شنیدن این سخن، گویی جانی تازه در کالبد جوان دمیده شد. برق شوق در دیدگانش جهید، و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و قطرههای اشک گونة نحیفش را میشست، شهادتین را بر زبان جاری کرد.
با شنیدن این سخنان، مجلس حال و هوای دیگری پیدا کرد و همه مسرور از این اتفاق به صورت جوان تازه مسلمان چشم دوخته بودند.
امّا لحظاتی چند از این خلوت شکوهمند و روحانی نگذشته بود که جوان، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
سکوت سنگینی بر مجلس سایه افکند و دلها را غم فرا گرفت، شاید هیچکس انتظار نداشت این چنین شود.
پیامبر صلی الله علیه و سلم فوراً از پدرش خواست اتاق را ترک کند و آنها را تنها بگذارد.
سپس رو به اصحاب کرد و دستور داد او را غسل داده کفن کنند و به مسجد ببرند تا خود بر جنازهاش نماز بگزارد.
راستی چه رازی در پافشاری پیامبر صلی الله علیه و سلم بر اسلام آوردن آن جوان یهودی نهفته بود؟!
با این که آن جوان آخرین لحظات عمرش را میگذراند، چرا پیامبر صلی الله علیه و سلم این قدر اصرار میورزید که او اسلام را اختیار کند؟
آیا آن جوان پس از مسلمان شدن میتوانست انبوه نامههای بیپاسخ پیامبر صلی الله علیه و سلم را پاسخ دهد؟
یا این که در جبهههای نبرد با کفار و مشرکین برای مسلمانان افتخاری بیافریند؟
و یا با تلاش و کوشش در شکوفایی اقتصادی مدینه و حل مشکلات جامعه مسلمانان نقشی داشته باشد؟
و یا …
بهتر است پاسخ را در کلام پیامبر صلی الله علیه و سلم جستوجو کنیم.
هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و سلم با همراهان خانة جوان یهودی را ترک میکرد، این زمزمه را بر لب داشت :
سپاس خداوندی را که امروز به دست من انسانی را از آتش جهنّم نجات داد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر