عمر فاروق رضی الله تعالی عنه
«اللهم أعز الإسلام بأحب هذين الرجلين عندك بعمر بن الخطاب أو بابی جهل بن الهشام»[1]
(خدايا دين اسلام را با مسلمان شدن هر كدام ازاين دو مردي كه نزد تو محبوبتر باشد، عمر بن الخطاب يا ابو جهل بن هشام، تقويت بفرما)
سائلی را گفت آن پیــــر کهن ***** چند از مــــــردان حق گویی سخن؟
گفت خوش آید زبان را بر دوام ***** تا بگــــویید حـــــــرف ایشان را مدام
گر نیم از ایشان گفتـــــــه ام ***** خوش دلم کاین قصه از جان گفته ام
سخن از امام العدل و دومین خلیفه رسول الله(ص)است. سخن از مردی است که قیصر و کسرا را به زانو در آورد و چون پاکان زندگی کرد و چون پاکان شهید شد.و این مختصر مانند سوسویی از دنیای انوار زندگی این سردار بزرگ است که از ورای 14 قرن، صدای دو رگه اش به گوش میرسد که خطاب به کفار میگوید:زشت و قبیح باد این صورتهایی که میبینم!
مشخصات
اهل مکه حضرت عمر(رض)را که(در آن وقت) 23 سال داشت این چنین توصیف میکنند:دارای چهره ای سفید و آمیخته به سرخی، و با گونه های زیبا و بینی ظریف و چشمان درشت و ابروان براق، و پاهای كلفت و محكم، و بازوهای مفتول و دست و پنجه های ستبر و محكم و قوی[4] و پوست سخت و بنیه سنگین كه هنگام راه رفتن با شتاب بود و در كنار دیوارها، عابرین وزن سنگین او را بر زمین احساس می كنند، و قامتش نیز آنقدر بلند است كه همراه هر دسته ای از دور ظاهر می شود، مردم خیال می كنند كه چندین پیاده همراه یك سواره هستند[5](از بلندقدترین اعراب بود)، و وقتی می خواهد بر اسبش سوار شود،به گونه ای سوار میشد،كه گویی بر پشت او آفریده شده[6]، و با دست راست و چپ بدون تفاوت می نویسد،و شمشیر میزند[7]، و صدایش به حدی دورگه و پرقدرت است كه در منزلش هر كدام از همسایههایش را كه بخواهد صدا می زند.[8]
و هیبت عمری را که بی نظیر بود. مولانا در ماجرای ملاقات کردن پیام رسان رومی با فاروق(رض)اینگونه بیان میکند..
آمـــــد او آنـــــجا و از دور ایــــــــستاد ... مر عمـــــر را دید و در لـــرز افــــتاد هیبتــــی زان خفــــــته آمد بر رسـول ... حالتی خوش کرد در جانش نـــــزول
مهــر و هیـــبت هست ضــــد همدگر ... این دو ضـــــد را دید جمع اندر جـگر
گفت با خود مـن شـــــهان را ديده ام ... پيش سلـــــطانان مـه و بگزيــده ام
از شهانـم هيبـــت و ترســـى نبــــود ... هيبت اين مـــــرد هوشـــم را ربــود
بى ســـلاح اين مرد خفــــته بر زمين ... من به هفت اندام لرزان چيست اين
(مثنوی معنوی مولانا جلال الدین)[9]
و الکساندر مازاس در کتابش مینویسد: عبدالله ابن عباس به دست روميان اسير و فوراً به قسطنطنيه منتقل شد و مطمئن بودند اسارت اين فرمانده معروف و از نزديكان پيامبر (ص) موجب نهايت نگراني مسلمانان و موجب برآوردن مقداري از توقعات آن ها مي شود، ولي هنگامي كه فاروق طي نامه تهديدآميزي به امپراتور نوشت كه اگر او را فوراً و بدون قيد و شرط آزاد نكني شخصاً براي آزاد كردن آن به قسطنطنيه مي آيم ،شاه رومی از ترس، ابن عباس را همراه هدايا به مدينه فرستاد.[10]
و در قسمتی از کتابش میخوانیم: شاه رومی بعد از خواندن نامه تهدید آمیز عمر، به روی زانوهای خود افتاد![11]
چهره ی قبل از اسلام عمر بن خطاب(رض)! و نظری به یکی از صحنه های کشتی!
او همانند دیگر اعضای خانواده خود به تجارت اشتغال داشت.و چهره بارز قبل از اسلام او اینچنین بود که:
بین مکیان دارای احترام بود و جوانان از او حساب میبردند و او را کشتی گیری قدر میدانستند!(در یکی از روزها)
بمحض شنیدن صدای جارچی و اعلام مبارزه کشتی، در امواج خروشان مردم، بسوی محل كشتی گیری می شتابد، اما از چین های چهرهاش، از سرخی رگهای چشمانش و از سرعت گامهایش؛ بخوبی پیداست كه او بصورت تماشاچی به آن میدان نمی شتابد، و بلكه تصمیم گرفته در مسابقه شخصاً شركت کند، و در نزدیك میدان در حالیكه گامهایش سرعت بیشتری پیدا كرده اند.زیر لب این جمله را زمزمه می كند«مگر مرا نشناخته اند؟كه مرا از یك جوان روستایی می ترسانند !!» به وسط میدان می شتابد و آن جوان هیكلی و پر زور روستایی را، كه تا آن روز بسیاری از جوانان قریش را به زمین كوبیده بود، بعد از مدتی مقاومت نقش زمین می گرداند، و در حالیكه چشمان حیرت زده همه تماشاچیان به قواره تنومند و هیكل جوان روستایی شكست خورده دوخته است، ناگاه غرّش غریو و هلهله و طنین صدای (اَحسَنتَ! اَحسَنتَ) فضای وسیع میدان را فرا می گیرد، و كسانی كه تا به حال از صحنه دورتر ایستادهاند، بصورت امواجی جلوتر می آیند و با بیتابی گردنها را بلند می كنند تا از بالای سر و دوش دیگران به این قهرمان زورمند و پیروز شهر مكه بنگرند.[12]
داستان تاريخي مسلمان شدن عمر بن الخطاب (رضي الله عنه)
روزي حضرت عمر(رض) شمشير به دوش، ا زخانه خارج ميشود تا رسول الله (ص)را به قتل برساند. در بين راه با يكي از اقوامش(نعيم بن عبدالله)روبرو ميشود. نعیم میپرسد: به كجا ميروي؟ ميگويد: ميروم تا اين كس را كه به خدايانمان ناسزا ميگويد و دين جديدي بنا كرده است. به قتل برسانم. نعيم گفت: به خدا قسم خود را گول ميزني و فريب خود را ميخوري. آيا گمان ميكني اگر دست به اين كار خطرناك بزني. فرزندان عبدمناف (يعني بني هاشم) تو را رها میکنند؟ گذشته از اين آيا بهتر نيست كه به فكر خويش و قومت باشي كه پيرو همين كسي شدهاند كه ميگويي؟
عمر متعجب شده ميپرسد: كدام خويش و قوم؟ نعيم ميگويد: خواهرت "فاطمه" وشوهرش "سعيد بن زيد"(پسر عمويت).
عمر بيدرنگ راه خود را تغيير ميدهد و به طرف خانه خواهرش ميشتابد. همين كه به آنجا ميرسد، صداي خواندن چيزي به گوشش ميرسد، خواهرش احساس ميكند كسي ميآيد، لذا "خباب بن الارت" را كه به آنها قرآن ميآموخت با ورقه قرآن كه در دستش بود، در جايي از خانه پنهان ميكند.
عمر نزديك ميشود و از خواهرش ميپرسد: اين چه بود كه شنيدم ؟ خواهرش ميگويد: چيزي خوانده نشده كه بشنوي، ولي عمر به گوش خود شنيده بود، مگر ميشود ترديد كند؟ لذا ميگويد: بلي،خودم شنيدم كه ميخوانديد، به خدا قسم، خبر يافتهام و اكنون خود فهميدم كه شما تابع محمد شدهايد». آنگاه بيدرنگ به سعید حمله ميكند، و فاطمه به طرفداري شوهرش بر ميخيزد و به دفاع ميپردازد. عمر خشمگين شده و ضربت سختي بر رخسار خواهرش ميزند كه خون آلود ميشود.
در اين هنگام حساس كه فاطمه ميبيند برادرش تعصب دين باطل خود را دارد، با خود ميگويد، آيا رواست كه او تعصب دين خود را داشته باشد و ما تعصب دين حق را نداشته و آن را كتمان كنيم؟ پس او و سعيد هر دو يك زبان شده ميگويند: بلي ما مسلمان شدهايم. به خدا و رسولش ايمان آوردهايم. هر چه ميتواني فرو مگذار، خود را تسليم امر خداي واحد كردهايم.
عمر كه چشمش بر رخسار خواهرش ميافتد و ميبيند خون آلود شده است از كار خود پشيمان ميشود. زيرا به هر جهت او خواهرش بود كه اكنون به جاي آن كه او را نوازش كند، مجروحش كرده است، عاطفه وجدانش او را سرزنش ميكند. اينجا است كه از كرده خود پشيمان ميشود. پس مينشيند و با خود ميگويد: اين همان فاطمه خواهر من است كه چندي قبل مانند من دلباخته دين قريش بود؟ پس چه شده و چه سري در بين است كه آن را ترك نموده، به دين جديد روي آورده و تا آنجا پايدار است كه هر گونه آسيب را تحمل ميكند. يقيناً سري در كار است. آيا بهتر نيست آن را بدانم؟ لهذا با ملاطفت از خواهر شجاعش ميخواهد كه به او بدهد آنچه می خواندند. تا بخواند و بداند آنچه را كه محمد آورده و تعليم ميدهد.
ميگويد: ميترسم به ما پس ندهي. عمر قسم ياد ميكند كه پس دهد. فاطمه به خوبي در مييابد كه برادرش متحول شده است و آثار هدايت و علايم توفيق در وجودش تجلي كرده است. اميد است دين حق را بپذيرد، لهذا آن ورقه قرآن كريم را كه اوايل سوره طه( آیات1تا7) را داشت، به او ميدهد و او آن را از دست خواهرش گرفته ميخواند با خواندن بسم الله .... گویی وجودش بی حس شده اوراق از دستش می افتد.انگار نام و نشان خدای یگانه بر وجودش سنگینی میکند.خود را جمع کرده و دوباره صحیفه را گرفته شروع به خواندن میکند.بعد از خواندن میگوید: چه نيك است اين كلام؟ و چه گرامي است اين بيان،"خباب "همان كسي كه قبل از ورود عمر، براي فاطمه و شوهرش قرآن ميخواند، با شنيدن اين سخن اميدبخش از مخفی گاه خود خارج ميشود. و ميگويد: اي عمر! به خدا قسم، اميد دارم كه خداوند تو را به اجابت دعاي پيغمبرش مختص نموده باشد، چون كه ديروز شنيدم كه ميفرمود: (خدايا دين اسلام را با مسلمان شدن هر كدام از اين دو مردي كه نزد تو محبوبتر باشد، عمر بن الخطاب يا ابوالحكم(ابوجهل) عمرو بن هشام تقويت بفرما).عمر گفت:آیا تو خود این را شنیدی؟ گفت:آری.پس حضرت عمر(رض) فرمود: مرا راهنمايي كنيد تا به نزد رسول الله بروم.
آن حضرت با عدهاي از اصحابش در خانه ابن ارقم در نزديكي كوه صفا كه محل اجتماعات مسلمين اول بود، بسر ميبرد.
عمر به آنجا ميشتابد و در ميزند. به رسول الله اطلاع ميدهند كه عمر شمشيرش را به دوش آويخته، پشت در ايستاده است. حمزه عموي پیامبر(ص) اين شکارچی شیر عرض ميكند: يا رسول الله اجازه بفرماييد بيايد. اگر قصد خوبي دارد به يارياش ميشتابيم و هرگاه اراده بدي در دل داشت، او را با شمشير خودش خواهيم كشت».
حضرت رسول(ص) اجازه ميفرمايد تا بيايد. همين كه عمر به خانه وارد ميگردد عرض ميكند: (أشهد أنك رسول الله جئتك لأومن بالله وبما جاءك من عندالله) گواهي ميدهم كه تو رسول خدايي، آمدهام به نزدت، تا به خدا و به آنچه كه از نزد خدا به تو رسيده است ايمان بياورم.
وقتی این جمله دلنشین(به خیر آمدم یا رسول) از زبان مبارک حضرت عمر(رض)خارج شد.
رسول الله و مسلمين كه در خانه بودند از فرط مسرت و خوشحالي به حدي با صداي بلند تكبير(الله اكبر) ميگويند كه صدايشان به گوش آن دسته از مردم مكه كه نزديك خانه بودند ميرسد. [13]
عمر مسلمان شدن خود را آشكار ميسازد
حضرت عمر در سال پنجم بعثت به دين اسلام مشرف گرديد. چون عده مسلمين در آن هنگام از40 نفر مرد و 11نفر زن جمعاً 51 نفر تجاوز نميكرد جرئت نداشتند در مسجد الحرام علناً عبادت كنند، ولي عمر كسي نبود كه دين خود را از كسي بپوشد يا از كسي بترسد و عبادت خود را پنهاني انجام دهد. لذا همين كه مسلمان گرديد، عرض كرد: يا رسول الله! چرا دين خود را پنهان ميكنيم و حال آن كه ما برحقيم؟ رسول الله گفت: عده ما كم است اي عمر .
عمر عرض ميكند: يا رسول الله! قسم به آن كس كه تو را به حق فرستاد، هر مجلسي كه قبلاً در حال كفر در آنجا نشستهام، حتماً بدانجا روم تا با ايمان بنشينم و ايمانم را براي مردم آشكار سازم ـ سپس از جاي برخاسته به مسجدالحرام داخل ميشود و اسلامش را آشكار ميسازد ـ و پس از آن كعبه را طواف نموده، نزد هر يك از گروههایی كه در مسجدالحرام گرد هم نشسته بودند مينشيند و دين خود را براي آنها اعلام مينمايد و آنگاه نزد رسول الله باز ميگردد و عرض ميكند: پدر و مادرم فدايت يا رسول الله! اكنون چه چيزي تو را باز ميدارد از اين كه عبادت را آشكار انجام فرمايي، چه به خدا قسم هر مجلسي كه قبلاً در حال كفر در آن نشسته بودم، به آنجا رفته اسلام خود را براي اهل مجلس اظهار و آشكار ساختم، بدون آن كه از كسي بيمناك باشم يا بترسم.
بعد از این حضرت رسول الله(ص)با دو صف(یکی عمر(رض)ویکی حمزه (رض))از خانه خارج شده و کعبه را جلو چشم مشرکین طواف میکنند!ونماز ظهر را آنجا میخوانند. اینجاست که کمر مشرکین با دیدن هیبت عمر مرد عظيم بني عدي و از شوكت حمزه، شجاع بزرگ بنيهاشم میشکند! و جرئت نمیکنند مانع طوافشان شوند يا جلو نمازشان را بگيرند يا حداقل اعتراض نمايند. فقط به همدیگر میگفتند:امروز محمد حق خود را از ما گرفت!
اينجا بود كه حضرت عمر اين كلمه تاريخي را با صدايي رسا بر زبان آورد و گفت: (لانعبد الله سراً بعد اليوم) پس از امروز هرگز خدا را پنهاني نميپرستيم.[14]( و از خود سیدنا عمر(رض) نقل است که در همین روز محمد(ص)او را ملقب به فاروق کرد).[15]
عمر کرد اسلام را آشکار *** بیاراست گیتی چو باغ بهار (فردوسی)
هجرت آشکار عمر بن خطاب[16]
عمر نه تنها اسلام و عبادتش را از كسي پنهان نداشت، بلكه هجرتش را نيز از دشمنان نپوشيد، در آن هنگام كه رسول الله به مسلمين دستور فرمود به مدينه هجرت نمايند، قريش بيمناك شده نميگذاشتند مسلمين به آنجا روند.
ولي عمر بر خود نپسنديد مخفيانه هجرت نمايد، لذا همين كه تصميم گرفت به مدينه رود، در خانه سلاح پوشيد و به مسجد الحرام رفت، بيت الله را طواف نمود و نماز خواند.
بر کمر خنجر زند میر یلان تند و تیز و خم چو ابروی بتان
آنگاه بر مشركين كه گروه گروه در اطراف كعبه نشسته بودند، گذر كرد و گفت: زشت و قبيح باد اين صورتها و رويهايي كه ميبينم. من هم اكنون هجرت ميكنم و نزد برادرانم به مدينه ميروم. هر كس ميخواهد فرزندانش يتيم، همسرش بيوه و پدر و مادرش در عزايش بنشينند، پس در راه با من روبرو شود.
هر آن کز شما جنبد از جای خویش ببیند سر خویش بر پای خویش!
هيچ كس جرأت نكرد او را از رفتن باز دارد يا در راه تعقيبش نمايد. بدون هيچ گونه پيش آمدي به سلامت به مدينه رسيد.
او در دوران حیات حضرت رسول(ص)در تمام جنگها او را همراهی کرد و اعجاز ها آفرید و حکمتها به کار برد.و چه زیبا سروده آن شاعر حکیم که ..
گه ز درد عشق جان میسوختش ... گه ز نطق حق زبان میسوختش!
چون نبی میدید کو میسوخت زار ... گفت شمع جنت است او آشکار!
(منطق الطیر عطار نیشابوری)
تصویری از زندگی امیر المومنین فاروق اعظم(رض) در دوران خلافتش
حضرت اسلم میفرماید:روزی همراه با امیرالمومنین به طرف حرة(مکانی نزدیک مدینه)می رفتم،آتشی در بیابان به نظر رسید،حضرت عمر(رض)فرمود:شاید این کاروانی است که به سبب فرا رسیدن شب در شهر داخل نشده ، بیرون شهر قیام کرده است،برویم تا از او خبری بگیریم و در این شب از او محافظت کنیم،به آنجا رفته دیدیم که زنی است با چند بچه.
بچه ها فریاد میزنند و دیگی بر آتش ، میجوشد. سلام گفتیم و اجازه خواستیم و پرسیدیم:این بچه ها چرا می گریند؟ زن گفت:گرسنگی اینها را ناچار کرده .امیر فرمود:در دیگ چه داری؟زن گفت:پر از آب است و برای تسلی اینها روی آتش نهاده ام تا راحتتر بخوابند! و گفت:فیصله من و امیرالمومنین عمر در بارگاه الهی خواهد شد زیرا در این تنگی از ما خبری نمیگیرد. حضرت به گریه در آمدند و فرمودند:خدا بر تو رحم کنند،عمر از این حال تو چه خبر دارد؟زن گفت:او امیر نشده که از حال ما بی خبر بماند!
اسلم میفرماید:حضرت مرا با خود همراه کرد و از آنجا بازگشتیم .وی مقداری چربی و لباس و درهم نقدی از بیت المال برداشته در کیسه ای آن را خوب پر کرد و به من گفت:اینها را بر پشت من بگذار،گفتم:اینها را من میبرم! فرمود:خیر بر پشت من بگذار.. دو سه مرتبه اصرار کردم.. که در آخر امیرالمومنین فرمود:آیا روز قیامت هم تو بار مرا به دوش میگیری؟ این بار را خود به دوش میگیرم زیرا در قیامت از من سوال خواهد شد.اسلم میفرماید:من ناچار شده کیسه را بر پشت او گذاشتم و آن حضرت با نهایت شتاب نزد آن زن رفت،وقتی رسیدیم .حضرت مقداری آرد و خرما و چربی در دیگ انداخته با کفگیر آنها را حرکت میداد و به هم می زد و آتش را خود دمیدن شروع کرد.و (چنان با شتاب می دمید)که از میان ریش مبارک آن حضرت دود خارج میشد.همین روش ادامه داشت تا این که حریره(نو عی غذا)آماده شد.بعد از آن با دست مبارک خود در آورده به آنها غذا داد که آنها سیر شدند.آن زن بی نهایت خوشحال شد. و گفت:الله تعالی تو را جزای خیر دهد تو استحقاق آن را داشتی که جای عمر خلیفه ات می کردند!! انقلاب روحی شدیدی حضرت را فرا گرفت..آخر او خود.. عمر بود.[17]
به تن در خدمت خلقم ،به جان در خدمت جانان ****** همین یک نکته آموختم،ز فاروق سپهسالار
دو نمونه از عدالت امیرالمومنین
عمر و انتخاب حاکم رئوف
چون عمر فطرتاً عادل و رئوف بود، زمامداران را از بين مردم رؤوف بر مي گزيد. هر گاه احساس مي كرد كسي از آنها بي رأفت و نامهربان است او را بر كنار مي كرد. در اين باره روايت شده كه امارت جايي را به مردي از قبيله بني اسد كه مي دانسته مدبر و كاردان است واگذار مي كند. او به مجلس عمر مي آيد تا حكمش را گرفته به محل مأموريتش برود، اتفاقاً در همين حين يكي از فرزندان كوچك عمر به مجلس مي آيد. عمر او را به آغوش مي كشد و مي بوسد. آن مرد عرض مي كند: يا اميرالمؤمنين شما فرزندتان را مي بوسيد؟ به خدا قسم من هيچ گاه فرزندم را نبوسيده ام.
عمر مي فرمايد: پس تو كه با فرزندت بي عاطفه و بي مهري، به خدا قسم با مردم بي مهرتري. سپس حكمي را كه نوشته و به دستش داده بود، از او پس مي گيرد و مي فرمايد: من هرگز كار مسلمين را به تو امثال تو نخواهم سپرد.
قصه مصرى و فرزند عمروبن العاص
مردى از اهل مصر نزد عمربن الخطاب (رض) آمد و گفت: اى اميرالمؤمنين از ظلمى به تو پناه مىبرم. گفت: به جايى پناه بردهاى كه از تو حمايت مىكند. گفت: اى اميرالمؤمنين با فرزند عمروبن العاص مسابقه دادم، و از وى سبقت جستم، او مرا با شلاق زد و مىگفت: من فرزند عزتمندترین مردم هستم. آن گاه عمر به عمرو (رضي الله عنهم) نامه نوشت، و او را امر نمود تا بيايد و فرزندش را هم با خود بياورد.وقتی آمدند، عمر مرد مصری را فرا خواند و گفت: تازيانه را بگير و بزن. وى او را تازيانه مىزد و عمر مىگفت: بزن فرزند عزتمندان را. انس مىگويد: به خدا سوگند زد! او را زد و ما از زدن آن خوش مان مىآمد، و تا آن وقت از [زدن] او دست باز نداشت كه تمنّا نموديم كاش از وى دست بازدارد. بعد از آن عمر(رض) گفت: اكنون بر فرق پدرش بكوب، گفت: اى اميرالمؤمنين فقط فرزندش مرا زده بود، و تو قصاصم را از وى گرفتى.عمر گفت:اگر می زدی جلو تو را نمیگرفتم.
آن گاه عمر به عمرو گفت: از چه وقت تاكنون مردم را غلام خويش ساختهايد، در حالى كه مادرانشان آنها را آزاد زادهاند؟ گفت: اى اميرالمؤمنين من از اين قضيه آگاه نبودم، و او نزدم نيامده است.[18]
---------------------------------------------------------------------------------
و میفرمود: من چگونه حال رعيت را درک خواهم کرد تا وقتي که شريک مصيبت آنها نشوم؟[19]
چون عمر شیدای آن معشوق شد *** حق و باطـــــل را چـــو دل فاروق شد [20]
خشوع،خوف از خدا ،و محاسبه کردن نفس خود
*نقل است که امیرالمومنین(ع)گاه گاهي دستش را بر روي آتش مي گذاشت و مي گفت: اي پسر خطاب! آيا طاقت اين را داري؟[21]
و عطار با بر گرفتن از روایتی چنین میگوید:
با حذیفه گفت ای صاحبنظر/ هیچ می بینی نفاقی در عمر؟
کو کسی گو عیب من در روی من / میل نکند تحفه آرد سوی من
**همچنين خطیب بغدادی نقل میکند که روزي مردي باديه نشين نزد عمر – علیه الصلاة و السلام - آمد و گفت:
يا عمر الخير جزيت الجنه ... جهز بنياتي وامهنه... اقسم بالله لتفعلنه ... ...
اي عمر! که اهل خير هستي به دخترانم و مادرشان چيزي عطا کن به خدا سوگند که تو بايد چنين بکني.
عمر - رض - گفت: اي اعرابي! اگر نکنم چه مي شود؟ اعرابي گفت: آن گاه من از اينجا خواهم رفت.
عمر - رض - گفت: اگر بروي چه مي شود؟ اعرابي اشعار زير را سرود:
و لله عن حالتي لتسألنه ... ... يوم تکون الاعطيات منه
به خدا روزي که بذل وبخشش به عنوان منت داده شود از تو در مورد من سوال خواهد شد و سرانجام به بهشت يا دوزخ خواهي رفت.
عمر - رض - با شنيدن اين سخن اعرابي به شدت گريست و محاسنش خيس شد. آنگاه پيراهن خود را به آن اعرابي داد و گفت: به خدا سوگند! که من جامه اي جز اين ندارم. [22]
*** و سید ما علي (رض) مي گويد: عمر را ديدم که سوار شتري بود که دوان دوان مي رفت. گفتم: اي اميرالمؤمنين! کجا مي روي؟ گفت: دنبال شتري از بيت المال مي گردم. گفتم: به خدا که خلفاي بعد از خود را به مشقت انداختي. عمر (رض) گفت: اي ابوالحسن! مرا ملامت مکن. به خدا اگر در آن سوي فرات بچه شتري بميرد روز قيامت حساب اش از عمر گرفته خواهد شد.[23]
**** آری این همان عمریست که وقتی مبتلا به بیماری میشود و اطبا خوردن عسل را به او توصیه میکنند او عسلي برای مصرف نداشت، جز اين که در بيت المال عسل وجود داشت.و عمر (ع) ناچار روي منبر رفت وبه مردم گفت:من بيمارم و اطباء خوردن عسل را توصيه کرده اند،آيا اجازه مي دهيد که کمی از عسل بيت المال بردارم؟ حاضرين به گريه افتادند و همه يکصدا موافقت را اعلام نمودند و به یکدیگر می گفتند:خدا به حال عمر (رض) رحم کند او خلفاي بعدي را به مشقت انداخت![24]
***** روزي امیرالمومنین(رض) در نماز فجر اين آيه را می خواند:
قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ [يوسف: 86]
یعنی:گفت من شكايت غم و اندوه خود را پيش خدا مىبرم و از [عنايت] خدا چيزى مىدانم كه شما نمىدانيد.
و طوري گريست که صداي گريه اش در صفهاي آخر شنيده مي شد.[25] تا آن حد متأثر میشد و مي گريست كه بر زمين مي افتاد و مانند مريضي به منزل برمي گشت و مردم به خيال اين كه مريض شده است به عيادت او مي رفتند.[26]
******روزي عبدالرحمن بن عوف به نزد او آمد و گفت: «اي اميرالمؤمنين! كاري كن كه هيبت تو در دل هاي مردم كمتر شود زيرا افرادي براي كارهاي خود پيش تو مي آيند، و هيبت تو به حدي دل هاي آن ها را فرا مي گيرد كه نمي توانند با تو حرفي بزنند و همان طوري كه آمده اندبرمي گردند. اميرالمؤمنين (رض) گفت: «تو را به خدا علي و عثمان و طلحه و زبير و سعد به تو نگفته اند كه اين پيشنهاد را به من بدهي؟» عبدالرحمن گفت: «چون مرا قسم دادي بلي آن ها عموماً به من گفتند كه اين پيشنهاد را به تو بدهم» اميرالمؤمنين (رض) گفت: «اي عبدالرحمن! من با مردم نرم خويي كردم تا آن جا كه درباره اين نرم خويي خود از قهر خدا ترسيدم، و سپس با مردم تندخويي كردم تا آن جا كه درباره اين تندخويي خود از قهر خدا ترسيدم، و به خدا قسم من از مردم بيشتر مي ترسم تا آن ها از من، پس راه نجات من كجاست؟ و در حالي كه به گريه افتاده بود از جاي خود برخاست و بيرون رفت و عبايش را به دنبال خود مي كشانيددر اين هنگام عبدالرحمن بن عوف گفت: «اُفَّ لَهُمْ بَعْدَكَ! = بعد از تو آه براي اين مردم».[27] و میگفت: من دوست ندارم بعد از عمر زنده بمانم![28]
*******سعد بن ابي وقاص - رض- مي گويد: به خدا سوگند که عمر بن خطاب از نظر سابقه ي هجرت بر ما برتري نداشت فقط برتري او به خاطر بي رغبتي اش به دنيا بود.[29]
*******و هرگاه كسي به او مي گفت: چرا تا اين اندازه خود را از خوشي هاي زندگي محروم كرده اي؟ و اين همه مشقت و رنج ها را تحمل مي كني؟» در جواب مي گفت: «ااگر يك ذره از راه دو يارم(محمد(ص)وابوبکر(ع)) منحرف شوم در آخرت به جايي مي رسم كه آن ها در آن جا نيستند![30]
شهادت حضرت فاروق اعظم رضی الله تعالی عنه[31]
چند روز قبل از شهادت حضرت عمر فاروق. ابوموسی اشعری خوابی را دیده بود. که اینچنین بیان میکند:
«در خواب راههای بسیاری را جلو خود دیدم، پس از لحظاتی همة آنها – به غیر از یک راه از بین رفته و ناپدید شدند، من آن را در پیش گرفتم تا به کوهی رسیدم، نگاه کردم دیدم که رسول خدا(ص) بر روی آن نشسته و ابوبکر نیز در کنار اوست، رسول خدا به عمر اشاره میفرمود که به سوی آنان برود!»
پس از آن از خواب برخاستم و با خود گفتم : «انّا لله وانا الیه راجعون.» «ما از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم.»
گمان کنم که حضرت عمر وفات کرده باشد! (آن زمان ابوموسی در عراق بود).[32]
خود حضرت نیز در خطبه ای خوابی را تعریف کرد که تعبیر او از خوابش این بود که به زودی شهید خواهد شد![33]
بعد از شکست دادن دو امپراطوری ایران و روم.. یهود و مجوس نقشه ای برای قتل سردار عرب کشیدند.
و در بامداد روز چهارشنبه بیست و ششم ماه ذیالحجه سال 23 هجری ابولؤلؤ با خنجر دو سر مسموم توطئهای از پیش طراحی شده را به اجرا گذاشت و ضربهای کاری را بر حضرت عمر(رض)در محراب مسجد پیامبر وارد کرد.[34]
شاهدان ماجرا را اینچنین نقل میکنند :
عبدالله بن عباس و عبدالرحمن عوف درست پشت سر او ایستاده بودند، و در آن وقت بود که ابولؤلؤ همراه با خنجر مسمومش وارد مسجد گردید!
حضرت عمر فاروق تکبیره الاحرام نماز را گفت.اما قبل از آنکه شروع به قرائت سورة فاتحه کند، ابولؤلؤ در میان صفوف نمازگزاران عبور کرد و خود را به حضرت عمر رسانید و سه ضربه بر او وارد کرد.
هر که در این بزم مقرب تر است ************ جام بلا بیشترش میدهند
حضرت عمر بر روی زمین محراب افتاد و بر اثر ضربهای که بر پیکر او وارد شده بود، خون به شدت از بدن او خارج میگردید! اما در آن حال این آیه از قرآن را میخواند که : «فرمان خداوند تقدیری انجام شدنی است.» (الاحزاب : 38)
و وقتي قاتلش را شناخت گفت: خدا را سپاس ميگويم كه به دست مسلماني كشته نشدهام كه روز قيامت به خدا برهاني بياورد و بگويد كه برايت سجدهاي بردهام.
ابولؤلؤ پس از آن،قصد فرار کرد و در چپ و راست خود چند نفر را زخمی کرد .که بعضی ازآنها شهید شدند.
وقتی عبدالرحمن بن عوف این صحنه را دید، اقدامی هوشیارانه را انجام داد و پتویی را برداشت و آن را بر ابولؤلؤ انداخت.
ابولؤلؤ وقتی خود را در زیر پتو گرفتار دید دست به خودکشی زد و بلافاصله جان داد!
عمروبن میمون میافزید : عمر در حالی که از زخمهایش خون میریخت، دست عبدالرحمن بن عوف را گرفت و او را برای تکمیل نماز به محراب فراخواند،و می گفت:به جای اندیشیدن به من به خدای خود بیاندیشید!!
و عبدالرحمن بن عوف به محراب رفت و امامت نماز را بر عهده گرفت.
مردم خواستند. حضرت را که بیهوش بود به هوش آورند .یکی گفت : برای به هوش آوردن او هیچ چیزی به اندازه یادآوری وقت نماز مؤثر نیست، اگر در حال حیات باشد، حتماً به هوش میآید.
یکی از آنها او را صدا زد و گفت : امیرالمؤمنین وقت نماز است!
حضرت بلافاصله به هوش آمدو گفت : مرحبا به نماز! به راستی هر کس آن را ترک کند از هیچ حق و خیری برخوردار نیست!
او به چهرههای یارانش نگریست و گفت مردم نمازشان را خواندند؟ ابن عباس میگوید : گفتم آری یا امیرالمؤمنین!
او گفت : ترک نماز کردن با مسلمان بودن همخوانی ندارد!!
و در حالی که زخمهای کاری بر بدن داشت، برای گرفتن وضو آب آوردند و وضو گرفت و در حالی که از زخمهایش همچنان خون میریخت نماز را خواند!
پس از آن امیرالمؤمنین به ابن عباس گفت:تو و پدرت دوست داشتید که اسرای رومیها و فارسها در مدینه بیشتر شوند!
ابن عباس گفت:اگر اجازه بدهی همةی آنان را از دم تيغ مى گذرانيم گفت: الآن مى خواهيد آنان را به قتل برسانيد!؟ زمانی که با زبان شما سخن میگویند و همچون شما نماز میخوانند و به حج میروند!؟
ابن عباس گوید:سپس در حالی که از زخمهایش خون میریخت، او را به منزل خود حمل کردیم!
عبدالله ابن عمر میگوید:پس از آنکه پدرم ضربت خورد، نگران بود که حقی را از کسی ضایع نموده و از آن مطلع نباشد، او ابن عباس را که بسیار دوست میداشت فراخواند، و به او گفت : دوست دارم مرا از داوری مردم در مورد خودم با خبر کنی!
ابن عباس به میان مردم رفت و در مورد ضربت خوردن حضرت عمر از ایشان نظرخواهی کرد!
گفتند : سوگند به خداوند دوست داریم که خداوند از عمر ما بکاهد و بر عمر او بیافزاید!
او نزد عمر فاروق بازگشت و گفت : یا امیرالمؤمنین با هر کسی که نظرخواهی کردم به خاطر تو چشمش گریان و انگار عزیزترین فرزندان خویش را از دست داده است!
صبح روز چهارشنبه مردم گروه گروه به سوی خانه عمر شتافتند. گویی هرگز مصیبتی از این بزرگتر برآنان روی نداده بود.
وقتی مردم از قول طبیب شنیدند که زخمهای امیر کاری است ، به شدت گریستند، اما حضرت عمر ایشان را از گریستن برحذر داشت و فرمود : برای من گریه نکنید! هر کسی میخواهد گریه کند، از اینجا بیرون برود!
عبدالله بن عباس(رض) در مورد فضایل عمر فاروق سخن گفت و هر چه را که میگفت درست بود. بخشی از سخنانش:
«یا امیرالمؤمنین! تو یار و همنشین خوبی برای رسول خدا بودی و زمانی از او جدا شدی که از تو خوشنود بود، بعد از آن هم یار و همنشین خوبی برای ابوبکر بودی و زمانی از او جدا شدی که از تو راضی بود، یار خوبی برای یاران رسول خدا بودی و اینک در حالی از ایشان خداحافظی میکنی که از تو رضایت دارند!
به درستی تو امیرالمؤمنین و امین المؤمنین و سیدالمؤمنین بودی، بر پایة کتاب خداوند داوری و داراییها را عادلانه تقسیم میکردی، مسلمان شدن تو افتخارآمیز و خلیفه شدنت مایه فتح و پیروزی بود و زمین را از عدالت خویش پر کردی!»
او از بالین سر بلند نمود و نشست و خطاب به ابن بن عباس که در کنار علیبن ابیطالب(رض)نشسته بود، گفت:ای ابن عباس! آنچه را که گفتی نزد خداوندم برای من شهادت خواهی داد!؟
حضرت علی به صورت حق به جانب خطاب به ابن عباس فرمود :بگو بلی و در این شهادت من هم با تو هستم.[35]
عمر فاروق به پسرش عبدالله گفت: پسرم نزد عایشه برو! به او بگو : عمر تو را سلام میرساند! و نگو : امیرالمؤمنین عمر!
بعد به او بگو! عمر برای اینکه در کنار دو دوست و محبوب خود در خانه ات دفن شود، از تو کسب اجازه مینماید!
عبدالله بن عمر نزد عایشه رفت و او را در حالی دید که به خاطر ضربت خوردن حضرت عمر به شدّت میگریست.
ابن عمر درخواست را بیان کرد. .عایشه (گریان)گفت : من جای آن یک قبر باقیمانده در منزل را برای خود میخواستم تا در کنار پدر و همسرم به خاک سپرده شوم! اما اکنون عمر را بر خود ترجیح میدهم و اجازه میدهم!!
عبدالله بن عمر بازگشت و رضایت حضرت عایشه(رض)را به او خبر داد.
عمر فاروق گفت : پسرم!! وقتی مُردم مرا حمل کنید و به طرف خانة عایشه ببرید! خود تو جلو خانه بایست و بگو : عمر بن خطاب کسب اجازه میکند!
وقتی که اجازه داد، آنگاه مرا وارد منزل کنید و در آنجا دفن نمایید! اما اگر موافقت ننمود، مرا برگردانید و در قبرستان عمومی مسلمانان دفن کنید! زیرا از این نگرانم که نکند به خاطر من که خلیفه بودم، شرم داشته که به تو جواب رد بدهد! [36]
حضرت عمر فاروق در شب یکشنبه اول ماه محرم سال 24 هجری یعنی سه روز پس از ضربت خوردن به دست ابولؤلؤ مجوسی در روز چهارشنبه 26 ذیالحجه سال 24 هجری به شهادت رسید! [37]
او لحظاتی قبل از وفاتش این چنین به فرزندش عبدالله توصیه میکند:
«پسرم! در کفن پوشیدنم اسراف نکنید، زیرا اگر اجر و پاداشی نزد خداوند داشته باشم، بهتر از آن را به من عطا خواهد فرمود، و اگر اینگونه نباشم، به سرعت آن را هم از تنم درخواهد آورد!
در مورد قبرم نیز حد اعتدال را رعایت کنید، زیرا اگر نزد خداوند اجر و خیری داشته باشم، آن را تا جایی که چشم کار میکند، بر من وسیع میگرداند! و اگر اجر و پاداشی نداشته باشم آنرا به گونهای بر من تنگ میگرداند که دندهها و استخوانهای بدنم درهم فرو روند!
هر گاه جنازهام را بر دوش گرفتید، بلند و سریع گام بردارید! زیرا اگر نزد خداوند خیر و اجری داشته باشم، زودتر مرا به آن میرسانید، و اگر آنگونه نباشم، خود را از شری که بر دوش دارید زودتر نجات خواهید داد!!» [38]
عثمان بن عفان(رض) که شب یکشنبه و در لحظات پایانی عمر حضرت عمر به دیدراش آمده بود، آن لحظات حساس و مشاهدات خود را اینگونه بیان مینماید!
آخرین کسی بودم که با او دیدار نمودم، وقتی وارد شدم، سر او روی زانوی پسرش عبدالله بود. به او فرمود: سرم را بر زمین بگذار! عبدالله گفت: آیا زمین و زانویم مانند هم نیستند؟ گفت: سرم را روي زمین بگذار!
و پس از لحظاتی در همان حال بدنش کمکم آرام گرفت و روح از جسم مبارکش خارج گردید!
شب یکشنبه پس از آنکه وفات یافت پسرش او را با آب و سدر غسل داد و او را کفن پوشاند.
و در کتب فریقین روايت شده كه ابن عباس(رض) فرمود:«زمانى كه عمر غسل داده شد و كفن گرديد، على - رض - وارد شد و بر جنازهاش ايستاد و فرمود: « هيچ كس بر روى زمين در بين شما، به اندازه اين مكفون برايم دوستداشتنىتر نيست كه (دوست دارم) خدا را با نامه اعمال (نيك)اش ملاقات كنم ».[40]
و شهر مدینه غرق در گریه بود تو گویی بعضی فرزند خود را و بعضی پدر خود را از دست داده بودند!!!
کسی که نکونام میرد همی **** ز مرگش تاسف خورد عالمی!! (اسدی طوسی)
مسلمانان پس از اقامه نماز صبح، نماز میت را به امامت صهیب رومی بر او خواندند! [41]
پس از آن برای دفن در کنار رسول خدا(ص) و حضرت ابوبکر صدیق او را تا خانه حضرت عایشه بر دوش گرفتند، عبدالله بن عمر جلو در ایستاد و بر عایشه سلام کرد و سپس اجازه خواست و گفت : عمر اجازه ورود میخواهد! پس اجازه داده شد.[42]
پسرش و حضرت علی ،عثمان و سعید بن زید و عبدالرحمن بن عوف و زبیر رضی الله اجمعین او را داخل قبرش نمودند.[43]
عاشقانی که با خبر میرند ******** پیش معشوق چون شکر میرند (مولوی)
حضرت عمر مانند رسول اکرم و ابوبکر صدیق در سن شصت و سه سالگی[44]دعوت حق را لبیک گفت و به رفیق اعلا پیوست.
خود معجزه ای از معجزات حضرت رسول شد و ما را با سیره پر افتخارش متهیر نمود..
چه تا به امروز تاریخ نگاران و مستشرقین از نبوغ و کشورداری او در حیرت مانده اند و انگشت حیرت در دهان گرفته اند.و حول سیاستش کتابها نگاشته و حیرت خود را اعلام کرده اند.
حال آن حضرت وفات يافته اما!! ياد و خاطره او هرگز فراموش نخواهد شد. نور وجودش در اين دنيا خاموش شد، تا نور ابدي را در جوار خداوند پاك دريابد.چه خوش گفته شیخ الاجل ، شاعر شیراز.
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز **** مرده آن است که نامش به نکویی نبرند!
(فتبارک الله احسن الخالقین).
التماس دعا
[1] - حديث نقل شده از ابن عمر : مسند امام أحمد (2/95 ، رقم 5696) ، وعبد بن حميد (ص 245 ، رقم 759) ، و سنن الترمذى (5/617 رقم 3681) و گفت : این حدیث حسن صحيح غريب است. و طبقات ابن سعد (3/267) ، وأبو نعيم فى الحلية (5/361) .و حديث أنس از خباب بن الارت : أخرجه البزار (6/57 ، رقم 2119) .
[2] -تاريخ الخلفاء السیوطی ص 123
[3] - فتح الباري، ج7، ص:34 و اخبار عمر، ص:296..
[4] - عقد الفريد،ج3، ص254..
[8] - رودلف، ژايگر، نويسنده معروف آلماني بنقل، علي از زبان عمر، ص:14 و اخبار عمر، ص298 و ابن سعد، ج1، ص:235.
[10] - زندگانی عمر/ الكساندر مازاس/ص61
[11] -زندگانی عمر/الکساندر مازاس فرانسوی/ص57تا59
[12] - فاروق اعظم، دكتر محمد حسين هيكل، ترجمه فضل من الله، ص: 23و28 و اخبار عمر، ص:356، عقدالفريد، ص:216 و سامرات ج2، ص103.(به نقل از شیخین /سید عبدالرحیم خطیب)
[13] - به نقل از کتاب شیخین /سید عبدالرحیم خطیب(با اختصار)*توضیح اینکه:روایات در مورد اسلام آوردن او در کتب بسیاری نقل شده که بعضا اختلافات جزیی با هم دارند و میتوان به کتاب سیره ابن هشام ج1 ص215-217 که قدیمیترین مرجع است مراجعه کرد.
[14] -به نقل از کتاب شیخین /سید عبدالرحیم خطیب
[15] - تاريخ عمر بن الخطاب ، ابن جوزي، ص 6-7.و نگا شود به رحیق المختوم /شيخ صفي الرحمن مبارکفوري**
و حليه الأولياء (1/40)؛ صفه الصفوه (1/103-104) خلفاءالرسول، خالد محمد خالد، ص:168 و حياة عمر، محمود شبلي، ص:22 . عبقريه عمر، عقاد، ص:546. و كنز العمال ح 35742 و تاریخ دمشق:ابن عساكر (44/29)
[16] -این قسمت نیز از کتاب شیخین گرفته شده ولی مولف معتقد است که این داستان صحیح نیست و عمر آشکارا هجرت نکرده است و دکتر محمد هیکل نیز با او موافق است ولی طبق روایت صحیحی که ابن عساکر (در تاریخ دمشق (ج44/ 51) و سیوطی به نقل از او در تاریخ الخلفا (ص 115)) از حضرت علی(رض)نقل میکنند که فرمود: "ما علمت أحدا هاجر إلا مختفيا إلا عمر بن الخطاب "جز عمر بن خطاب كس ديگر که آشكارا هجرت كرده باشدرا نمیشناسم ....و تا آخر* این روایت را تایید میکند و حاج ملا عبدالله احمدیان در کتاب سیمای صادق فاروق اعظم هجرت آشکار را پسندیده است. و الله اعلم
[17] -الکامل فی التاریخ/ابن اثیر ج2/214 و طبري ج 5/200
[18] - وسطية أهل السنة بين الفرق، محمد باكريم ص 170
[19] - تاريخ طبري 4/98
[20] - مثنوى معنوى، دفتر دوم، صفحه ى 219
[21] - مناقب عمر ص162، محض الصواب (2/623)..به نقل از کتاب فصل الخطاب في سيرة ابن الخطاب/دکتر علی محمد صلابی
[22] - تاريخ بغداد4/312
[23] - مناقب عمر ص160، 161.
[24] - فرائد الكلام للخلفاء الكرام ص113، الفاروق للشرقاوي ص275.
[26] - الرياض النضره، ج2، ص57، اخبار عمر، ص326.به نقل از سیمای صادق فاروق اعظم/حاج عبدالله احمدیان
[27] - ابن سعد، ج1، ص 206، و الرياض النضره، ج2، ص 46، به نقل اخبار عمر، ص171.(به نقل از سیمای صادق فاروق اعظم)
[29] -ابن ابی شیبه ج8،ص149،تاریخ دمشق/ابن عساکر،ج52،ص244
[31] -این قسمت مختصری از بحث مربوطه در کتاب خلفای راشدین از خلافت تا شهادت نوشته دکتر صلاح عبدالفتاح الخالدي می باشد
[33] - اخبار عمر، ص439 و مسند امام احمد ش89
[34] - البدايه و النهايه، ج7، ص138 و 139 و تاريخ طبري، ج5، ص2030 و الكامل، ج3، ص52 و 53 و ابن الجوزي، ص199 و تدريب الراوي، ص257 و تاريخ صغير بخاري، ص27 و ارشاد ساري، ج6، ص100 و عقد الفريد، ج2، ص254 كه در اين مراجع با تفاوت هاي روز و ماه اختلافاتي ديده مي شود.
[36] - صحيح بخاري در ارشاد ساري، ج6، ص112 و 113 و ابن سعد، ج4، ص244 و الرياض النضره، ج2، ص69، به نقل اخبار عمر، ص449.
[37] - البدايه و النهايه، ج7، ص138 و 139 و تاريخ طبري، ج5، ص2030 و الكامل، ج3، ص52 و 53 و ابن الجوزي، ص199 و تدريب الراوي، ص257 و تاريخ صغير بخاري، ص27 و ارشاد ساري، ج6، ص100 و عقد الفريد، ج2، ص254 كه در اين مراجع با تفاوت هاي روز و ماه اختلافاتي ديده مي شود.
[39] -کتاب طریق آشنایی/سعید محمد معصومی با تخلص ندیمی/ص57 و اشاره دارد به حدیث نبوی(ص):الدنیا سجن المومن و جنة الکافر =دنیا زندان مومن و بهشت کافران است!
[40] - در کتب شیعه=الشافى، علمالهدى، ص171- تلخیص الشافى، طوسى، ج2، ص428، چاپ ایران معانى الأخبار، إبنبابویه، چاپ ایران، ص117- شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج3، ص147. و مسند امام احمد بن حنبل ح 824 با کمی تفاوت
[42] -صحيح بخاري در ارشاد ساري، ج6، ص114 و اشتراكيه عمر، محمود شبلي، ج1، ص168 و اخبار عمر، ص449، به نقل از ابن سعد، ج1، ص244 و الرياض النضره، ج2، ص69.
[43] -الكامل فی التاریخ، ابن اثير، ج3، ص52.
[44] -البدايه و النهايه، ج7، ص138 و 139 و تاريخ طبري، ج5، ص2030 و الكامل، ج3، ص52 و 53 و از معاویه نقل شده که او گفت:محمد(ص)و شیخین هر سه در 63 سالگی از دنیا رفتند. مسلم، فضائل صحابه ش 2352
0 نظرات:
ارسال یک نظر