پدر! گناه من چه بود؟!





شیخ محمد الصاوی / ترجمه: عادل حیدری

ماجد جوان ۱۷ ساله‌ای بود که پدرش یکی از بزرگترین تجار شهرشان بود. در همان اوان ماجد با امام مسجدی که در همسایگی آنها قرار داشت آشنا شد و از محضر او محبت خدا و پیغمبرش را فرا گرفت.

نور ایمان از سیمایش نمایان بود و لبخند لحظه‌ای از وجناتش جدا نمی‌شد و همواره با پدر و مادرش با بهترین وجه ممکن برخورد و رفتار می‌نمود.

مدتی نگذشته بود که پدر ماجد متوجه دگرگونی ماجد شد؛ چون دیگر صدای موسیقی تکان‌دهنده را از اتاق ماجد نمی‌شنوید و ماجد همواره با آرامش بود و بسیار ذکر می‌کرد و به قرائت قرآن می‌پرداخت، اما پدر ماجد از این وضعیت خرسند نبود.

پس از گذشت مدتی پدر ماجد شروع کرد به فشار آوردن و تحت تنگنا قرار دادن وی. به او می گفت: این کارهای پوچ چیست که انجام می‌دهی؟ چرا قرآن می‌خوانی؟ آیا الآن وقت نماز است؟ مگر کسی مرده است؟

وقتی نماز صبح فرا می‌رسید ماجد از خواب برمی‌خواست و پدرش را از خواب بیدار می‌کرد، اما پدر که پس از ازدواج سجده‌ای برای خدا نکرده بود از این کار فرزندش به خشم می‌آمد و آب دهان به صورت ماجد پرت می‌کرد.

در یکی از روزها پدر ماجد پیش امام مسجد رفت و خطاب به او گفت: چرا فرزندم را فاسد کرده‌ای؟‌ امام مسجد لبخندی بر لبانش جاری شد و گفت: ما فرزندت را فاسد نکرده‌ایم بلکه او را به راه راست و مسیر نجات رهنمون ساخته‌ایم؛ فرزندت اکنون ۶ جزء از قرآن کریم را حفظ کرده و بر ادای نماز حریص است.

پدر ماجد گفت: ای فرومایه اگر دوباره فرزندم را همراهت ببینم و یا اینکه در جلسات و درس‌های شما شرکت می‌کند استخوانهایت را می‌شکنم. سپس آب دهانش را به صورت امام پرت کرد، امام مسجد گفت: خدا خیرت دهد و تو را به راه راست رهنمون سازد…

پدر ماجد به برادرزاده‌اش که جوانی مشهور به فساد و بزهکاری بود پیشنهاد کرد که همراه با ماجد سفری تفریحی به یکی از کشورهایی که فساد در آنجا رواج دارد بروند تا اینکه از دوستان (به قول خود فاسد) و امام مسجد فاصله بگیرد.

پسرعموی ماجد خطاب به ماجد گفت: نظرت چیست سفری را به اسپانیا برویم و آثار فرهنگ وتمدن اسلامی که در آنجا وجود دارد را از نزدیک مشاهده نماییم؟ ماجد چون در آغاز مسیر استقامت بود پیشنهاد وی را پذیرفت و همراه او راهی اسپانیا شد.

پدر ماجد مسئولیت آمادگی مقدمات سفر و ویزا و بلیط و غیره و نیز هزینه‌ی سفر را بر عهده گرفت. ماجد و پسر عمویش پس از رسیدن به اسپانیا در هتلی که در همسایگی آن رقاصخانه و باشگاه شبانه وجود داشت اقامت گزیدند.

پسر عموی ماجد چون شب فرا می‌رسید به آن رقاصخانه می رفت اما ماجد از همراهی وی خودداری می‌نمود و در اتاق خویش به ذکر و یاد خدا مشغول می‌شد.

پس از گذشت مدتی ماجد همراه پسرعمویش به‌ آن رقاصخانه گام نهاد و اندک اندک شروع به رقصیدن با زنان موجود در رقاصخانه کرد…

دیری نگذشت که همان نمازهایی را که در هتل به‌جای می‌آورد ترک کرد و با اذکاری که بر زبان جاری می‌ساخت وداع کرد… در یکی از روزها پسر عموی ماجد سیگاری را که آمیخنه به نوعی مواد مخدر بود به او تعارف نمود و ماجد نیز پذیرفت و پس از آن در چاه تاریکی‌ها سقوط نمود.

ماجد دیگر از هیچ چیزی باک نداشت… نه از سیاهی و کبود شدن اطراف چشمانش و نه از شبگذرانی و میگساری و نه از زنا و زنان رقاصه و نه از ضایع کردن و ترک نمازهایش؛ پس از گذشت مدتی ماجد با پدرش تماس گرفت تا مقداری پول برای وی بفرستد؛ پدر پس از شنیدن این سخن نزدیک بود از خوشحالی پرواز کند. ماجد روز به روز بیشتر در منجلاب فساد می رفت تا اینکه در دام مصرف هروئین افتاد.

مدت روادید به پایان رسید. پسر عموی ماجد تلاش می‌کرد او را قانع کند تا به سرزمین خودشان بازگردند اما ماجد فریاد می‌زد: من هیچ سرزمینی ندارم! من پدر ندارم! من خانواده ندارم! سرزمین و پدر و خانواده‌ی من ربع گرم هروئین سفید است.

ماجد و پسر عمویش به کشور خود بازگشتند، پدر ماجد جهت استقبال آنها به فرودگاه آمده بود اما به محض مشاهده فرزندش متوجه دگرگونی کلی وی شد، ماجد پس از نزدیک شدن به پدرش با سردی او را پذیرا شد.

پدر ماجد همراه وی به خانه بازگشت و تلاش نمود او را معالجه نماید اما فائده‌ای نداشت. چندین بار ماجد پدرش را کتک زد و نیز بسیاری از طلاهای مادرش را دزدید و وخامت امر به جایی رسید که برای دستیابی به پول جهت تهیه‌ی مواد مخدر پدرش را با چاقو تهدید می‌کرد.

در یکی از روزها پدر ماجد به نزد امام مسجد رفت و خطاب به او گفت: مرا ببخش، من آب دهان خود را به صورت شما پرت کردم و با بی ادبی با شما برخورد کردم اما الآن ماجد اسیر مواد مخدر شده؛ خواهش می‌کنم او را به‌حال اولش بازگردانید، او را به نماز بازگردانید، او را درحالی که پاک شده است به من بازگردانید؛ امام لبخندی زد و گفت: ای پدر ماجد با صداقت تمام از خداوند بخواه که او را هدایت کند زیرا هدایت تنها بدست خداست.

پس از گذشت دو هفته از این ملاقات، جنازه‌ی پدر و مادر ماجد را به همین مسجد آورده بودند تا امام بر آنها نماز بگذارد چون ماجد آنها را پس از اینکه از دادن پول جهت خرید مواد مخدر به وی خودداری کرده بودند به قتل رسانده بود.

ماجد در حالی که در پس میله‌های زندان نشسته بود و در حالیکه اشک از چشمانش جاری بود می‌گفت: چرا پدر؟!!! گناه من چه بود؟! آیا مگر اسلام تو را به خوشرفتاری با فرزندانت امر نکرده بود؟

0 نظرات:

ارسال یک نظر