ربیعة الرأی

ربیعة الرأی
دکتر عبدالرحمن رافت پاشا
مترجم : شیخ علی جلالی

در سال 51 هجري كه گردانهاي لشكر اسلام، براي آزادي بشريّت از بندگي سرزمينهاي غرب و شرق را در مي‌نورديدند، امير خراسان و فاتح سيستان،صحابي بزرگوار حضرت ربيع بن زياد حارثي نيز در رأس لشكري به قصد عبور از رود سيمون و فتح سرزمين‌هاي ماوراء النهر حركت كرد. غلامش به‌نام فرّوخ نيز در اين سفر با او همراه بوده، نبرد آغاز شد. شجاعت و دلاوري فرّوخ در نبرد با كفّار، او را بيش از پيش به نزد امير محبوب و بزرگوار گرداند.
بالاخره بعد از نبرد سنگين با دشمن، لشكر از رودخانه عبوركرد، به محض گذشتن از رودخانه امير و لشكر، همگي وضوء گرفتند و به شكرانة اين فتح بزرگ دو ركعت نماز خواندند.
سپس امير خواست كه از فرّوخ به خاطر رشادت‌ها و شجاعت‌هايش در اين نبرد، تقدير به عمل آورد در نتيجه او را آزاد كرد و سهم‌غنيمت و هداياي بسيار ديگري نيز به او داد.
طولي نكشيد كه امير دارفاني را وداع گفت و فرّوخ بسوي مدينة منوره باز گشت.
در آن زمان از عمر فرّوخ سي سال مي‌گذشت. تصميم گرفت كه خانه‌اي بخرد وازدواج كند، همانطور هم شد. خانة مناسبي خريد و با زني عاقل، فاضل و متديّن كه تقريباً با او همسن‌وسال بود ازدواج كرد. زندگي در آن خانه و در كنار همسر مهربانش براي او لذّت‌بخش بود، امّا نتوانست او را از رفتن به جهاد باز دارد.
باشنيدن اخبار پيروزي مجاهدين ميل و شوق او به جهاد بيشتر مي‌شد. در يكي از روزها خطيب مسجد نبوي با اعلان خبر پيروزي مجاهدين، مردم را به شركت در جهاد تشويق كرد. فرّوخ با شنيدن اين سخنان به خانه برگشت و به همسرش گفت: مي‌خواهم به جهاد بروم.
همسرش گفت: اي ابو عبدالرحمن! مرا با اين جنيني كه درشكم دارم تنها مي‌گذاري! گفت: شما را به خدا مي‌سپارم، اين سي هزار دينار را بگير و از آن برخودت و فرزندت خرج كن.
بعد از چند ماه همسرش وضع حمل كرد و پسري را به دنيا آورد كه او را « ربيعه» ناميد.
از همان زمان كودكي‌، آثار نجابت و تيزهوشي براو پيدا بود. مادرش او را به معلّمان و مربّيان سپرد تا او را آموزش دهند و تربيت كنند. طولي نكشيد كه خواندن و نوشتن را آموخت سپس قرآن كريم را از بر نمود و بعد ازآن به حفظ سنّت نبوي و امثال و اشعار عرب پرداخت و مسائل زيادي از دين آموخت. روزبه‌روز برعلم و تقواي ربيعه افزوده مي‌شد، مادرش به خاطر پيشرفت او در مسائل علمي و تربيتي اموال زيادي را نثار معلّمان و مربّيان او مي‌كرد. سالها گذشت و از پدرش فرّوخ خبري نشد، اقوال مختلفي از او مي‌رسيد، بعضي‌ها مي‌گفتند اسير شده، بعضي ديگر مي‌گفتند: شهيد شده و عدّه‌اي مي‌گفتند: زنده است و در راه خدا جهاد مي‌كند.
ربيعه به سن بلوغ رسيد، افراد دلسوز به مادرش مي‌گفتند: ربيعه به اندازة كافي علم، آموخته او را بفرست تا كار كند و مخارج خانواده را تأمين كند. امّا مادرش مي‌گفت: از خدا مي‌خواهم كه هرچه به خير او است بـرايش انـتخاب كـند، ربـيعه عـلم را انتخاب كرده است.
ربيعه با جدّيّت و تلاش راهي را كه انتخاب كرده بود مي‌پيمود و مثل تشنه‌اي كه به‌دنبال آب است حلقه‌هاي درس را دنبال مي‌‌كرد.
او از بقاياي صحابه امثال انس بن مالك (رض) و بزرگان تابعين همچون سعيدبن المسيب و سلمه بن دينار استفاده برد.
روزها و شبها تلاش مي‌كرد و وقتي كسي به او مي‌گفت: كمي به خودت رحم كن. در جواب مي‌گفت: « از اساتيدم شنيدم كه مي‌گفتند: هر گاه همه وجودت را به علم دهي، علم بعضي از خودش را به تو مي‌دهد».
ديري نپائيد كه شهرت ربيعه به همه جا رسيد، شاگردانش زياد شدند و قومش او را سرور خود ساختند. زندگي او به خوبي و آرامي مي‌گذشت، نيمي از روز را در بين اهل خود و نيمي ديگر را در مسجد نبوي در مجالس علم مي‌گذراند. تا آنكه ناگهان حادثة عجيبي رخ داد. در يكي از شب‌هاي تابستان، سواري شصت ساله وارد مدينه شد و سوار بر اسب كوچه‌هاي مدينه را به قصد خانة خود ،‌ طي مي‌كرد اما نمي‌دانست كه خانه‌اش باقي مانده يا خير ! زيرا از آن زمان سي‌سال گذشته بود.
چيزي از نماز عشاء نگذشته بود و مردم در كوچه‌هاي مدينه رفت و آمد مي‌كردند اما كسي به آن سوار توجّهي نمي‌كرد تا آنكه ناگهان متوجّه خانة خود شد در را باز ديد از فرط خوشحالي، قبل از اجازه گرفتن، وارد خانه شد.
صاحب خانه با شنيدن صداي در، از بالا به داخل حياط خانه خيره شد. ديد كه مردي با در دست داشتن شمشير و نيزه شبانه وارد خانة او شده است! با خشم به طرف او رفت و گفت: اي دشمن خدا ! از تاريكي شب استفاده مي‌كني و وارد خانة مردم مي‌شوي ؟! سپس مثل شير به طرف او حمله برد و فرصت حرف زدن را به او نداد .
دو مرد به هم ديگر پريدند و سر وصدايشان بالا رفت و همسايگان خانه را احاطه كردند تا همسايه شان را ياري كنند. صاحب خانه گردن آن مرد را گرفت و گفت: اي دشمن خدا تو را رها نمي‌كنم مگر در نزد حاكم . مرد گفت: من دشمن خدا نيستم و گناهي را مرتكب نشده‌ام، خانه خودم هست چون در باز بود داخل شدم. سپس رو به مردم كرد و گفت: گوش دهيد: اين خانة من است من فرّوخ هستم آيا كسي نيست كه مرا بشناسد. با شنيدن صدا، مادرِ صاحب خانه از خواب بيدار شد و از پنجره به بيرون نگاه كرد، ديد كه شوهرش است. تعجب كرد، ناگهان فرياد زد: او را رها كنيد: اي ربيعه او را رها كن، او پدرت هست.
اي ابو عبدالرّحمن (فرّوخ) مواظب باش او پسرت هست.
با شنيدن اين سخنان ربيعه دست و سروگردن پدر را بوسيد. مادرش پائين آمد تا بر شوهرش كه سي سال او را نديده بود و از او قطع اميد كرده بود، سلام كند. دو همسر شروع به صحبت كردند، امّا يك چيزي ذهن مادر ربيعه را به خود مشغول كرده بود، به خود مي‌گفت: اگر از من سؤال كند كه آن سي‌هزار دينار كجاست؟ چه كار كنم؟ آيا اگر به او بگويم كه آن پولها را خرج فرزندمان كرده‌ام قانع مي‌شود؟ آيا باور مي‌كند كه فرزندمان بسيار اهل انفاق هست و چيزي را باقي نگذارده است؟!
در حالي كه مادر ربيعه دراين افكار بود ناگهان همسرش گفت: اين چهارهزار دينار را روي آن سي هزار دينار بگذار تا با آن باغ يا چيز ديگري بخريم؟ زن ساكت ماند، شوهر گفت آن مال كجاست؟ زن جواب داد:مال را در جايي گذاشته‌ام كه بايد مي‌گذاشتم، إنشاءالله آن را مي‌آورم.
صداي أذان، صحبت آنها را قطع كرد، فرّوخ برخاست تا وضوء بگيرد، وضوء گرفت و به طرف در رفت و سؤال كرد: ربيعه كجا است؟ گفت: زودتر از تو به مسجد رفت و احتمالاً كه تو به نماز جماعت نرسي.
فرّوخ به مسجد رفت امام از نماز فارغ شده بود، خودش نماز خواند و سپس رفت و بر رسول‌الله (صلّي‌الله‌عليه‌وسلّم)سلام كرد سپس به طرف روضة شريفه رفت و در آنجا نماز سنّت خواند. وقتي كه خواست به خانه برگردد متوجه مجلسي از مجالس علم شد كه تا به حال نديده بود. مردم حلقه‌به‌حلقه دور شيخ را احاطه كرده بودند بطوري كه مسجد پر شده بود و جاي ايشان نبود. پيرمردان وافراد با شخصيت و جواناني قلم به دست آ‌نجا حاضر بودند كه با توجّه به سخنان او گوش مي‌دادند و يادداشت مي‌كردند.
فرّوخ بسيار سعي كرد تا صورت شيخ را ببيند امّا موفق نشد. بيان قوي، علم راسخ و حافظة عجيب شيخ، او را به شگفتي واداشته بود. طولي نكشيد و مجلس شيخ به‌پايان رسيد و مردم به سوي او هجوم بردند و تا خارج از مسجد او را همراهي كردند.
فرّوخ از مردي‌كه دركنارش بود پرسيد، اين شيخ كيست؟ مرد با تعجب به اوگفت مگرتو اهل مدينه نيستي؟ گفت: بله، گفت: آيا در مدينه كسي هست كه شيخ را نشناسد؟ فرّوخ گفت: مرا معذور بدرا، زيرا سي سال در مدينه نبودم و ديروز برگشته‌ام.
مرد گفت: اشكالي ندارد، بنشين تا دربارة شيخ براي تو توضيح دهم.
اين شيخ از بزرگان تابعين و علماي مسلمين و محدّث و فقيه و امام اهل مدينه است.
افرادي چون، ابو حنيفه، مالك بن انس، سفيان ثوري، اوزاعي، و غيره در مجلس او حاضر مي‌شوند. او مردي سخاوتمند، متواضع و داراي اخلاق ارزنده است.
فرّوخ گفت: امّا شما اسم شيخ را به من نگفتي؟
مرد جواب داد: او ربيعه‌الرأي است،
فرّوخ گفت: ربيعه‌الرأي!!
مرد گفت: بله، ربيعه‌الرأي. اين لقب را علماي مدينه به او داده‌اند زيرا وقتي حكمي را در كتاب خدا و سنت رسول‌الله ( صلّي الله عليه‌وسلّم) نيافتند به او مراجعه مي‌كنند و او اجتهاد مي‌كند و ازطريق قياس به‌ آنها جواب مي‌دهد، جوابي كه نفس و قلب با آن آرام مي‌گيرد و قانع مي‌شود.
فرّوخ گفت: نام پدر شيخ را نگفتي؟
مرد گفت: او ربيعه‌بن‌فرّوخ ( ابا عبدالرّحمن) است. بعد از رفتن پدرش به جهاد تولد شده و مادرش سرپرستي تعليم و تربيت او را به عهده گرفته است و قبل از نماز شنيدم كه پدرش ديشب برگشته است. در آن هنگام اشك از چشمان فرّوخ سرازير شد، كه مرد علّت آن را نمي‌دانست. شتابان بسوي خانه خود رفت.
همسرش او را با چشماني پر از اشك ديد. گفت: اي پدر ربيعه، چه شده؟! گفت: خير است، فرزندمان را درمقامي از علم و شرف ديدم كه قبل از او كسي را به اين وصف نديده بودم.
مادر ربيعه فرصت را غنيمت شمرد و گفت: حالا كدام يك براي تو بهتر است، سي‌هزار ديناريا اين مقام والاي فرزندت؟
گفت: قسم به خدا كه اين مقام فرزندم از همة اموال دنيا براي من دوست داشتني‌تر است.
مادر ربيعه گفت: من همة اموال را در جهت تعليم و تربيت فرزندمان خرج كردم آيا راضي هستي؟
گفت: بله، خداوند از طرف من و ربيعه و تمامي مسلمانان تو را جزاي خير دهد .

برگرفته از: صور من حیاه التابعین منبع : مجله نور { وبلاگ سیریک}

0 نظرات:

ارسال یک نظر