عمیر بن ابی وقاص




لگام اسبش را محکم کرد ودستی به روی زين اسبش کشيد وبسوی مادرش رفت دستهايش را بوسيد.

ـ مادر... من آماده ام، برايم دعا کن ... شايد ما با مشرکان درگير شويم.

ـ پسرم، مواظب رسول خدا باش، اگر زنده بازگشتی وبه رسول خدا کوچکترين گزندی رسيده بودحلالت نمی کنم...

ـ خيالت راحت باشد مادر، جان ومالمان فدای خدا و رسولش، راستی برادرم عمير کجاست.

ـ نمی دانم، پسرک بسيار ناراحت و غمگين است ... هزار بار گفتم صبر کن بزرگ شدی می فرستمت بجهاد... شوق ديدار بهشت ديوانه اش کرده!

رسول خدا يارانش را ترتيب می داد واز حال و احوالشان می پرسيد، آنهايی که توانايی خروج نداشتند و يا بيمار بودند را بر می گرداند، آخر هدف از رفتن به بدر جنگ نبود، پس گرفتن ثروت به غارت برده شده از قافله مشرکان بود که از شام بر می گشت.

پسرکی در بين صفها خودش را پشت اين و آن پنهان می کرد تا رسول خدا او را نبيند و سپاه براه افتد.

ـ عمير، تو اينجا چکار می کنی.

ـ سعد، تو را بخدا حرفی نزن، بگذار من هم بيايم، اگر رسول خدا مرا ببيند بمن اجازه نخواهد داد در جهاد شرکت کنم، من عاشق شهادتم.

ـ برادر عزيزم، عجله نکن تو هنوز کوچکی، حالا بيا از رسول خدا إجازه بگير، شايد بپذيرد.

عمير می دانست که رسول خدا إجازه نخواهد داد و او هم نمی تواند مخالفت فرمان رسول خدا کند و يا بر او اسرار ورزد، بر روی انگشتان پاهايش راه می رفت تا کمی بزرگتر بنظر آيد.

همانطور که گمان می برد رسول خدا به او فرمودند که برگردد، وقتی بزرگ شد می تواند بجهاد برود، کاسه حزن واندوه عمير که لبريز شده بود يکباره شکست و اشکهای شوق از چشمانش سرازير شد، قدمهايش که از شدت قلبش آگاه بودند طاقت عقب نشينی نداشتند...

وقتی رسول خدا صداقت واخلاص را در اشکان عمير که چون مرواريدی درخشان بر چهره اش نقش بسته بودند مشاهد کرد لبخندی زده بدو اجازه شرکت در سپاه را داد. ناگهان عمير چون گنجشکی از جا پريد و خوشحال و خندان برادرش را به آغوش گرفت...

ـ شنيدی .. من هم می توانم با شما بيايم ... خدايا تو را شکر ... خدايا مرا دوباره به مدينه باز مگردان... من دارم بسوی تو می آيم...

صداقت واخلاص اين نوجوان در سپاهيان اسلام روح شهامت ومردانگی دميد وهمه به دلاور مردی اين پسرک آفرين گفتند.

دو لشکر در مصاف هم ايستاده بودند و پسرک در بين ارتشيان اسلام چون عقابی چشم بدينسو و آنسو می چرخاند.

ـ عمو... ابوجهل کدام يکی است.

مردی که در کنار جوانک ايستاده بود نگاهی بدو انداخته لبخندی سرد زد وبا خود گفت به! اين را باش ... پسرک به اين کوچکی از ابوجهل رهبر مشرکان می پرسد ... او که صد تا مثل تو را لقمه چپش می کند.

اما هيچ به روی خودش نياورد و بسوی سردمدار مشرکان اشاره کرد.

ـ آن يکی که سپر فولادی پوشيده بر آن اسب سياه سوار است.

با اشاره حمله، طوفانی از گرد خاک اسبان به هوا برخواست و ميدان معرکه چون شب سياه و تاريک شد.

پس از چندی صيحه های اسبان و غرّش شمشيرها و نعره، سپاهيان خاموش بر زمين افتاده بود و غبار طوفان رزمگاه داشت بر زمين دراز می کشيد، ميدان معرکه شده بود گشتارگاه مشرکان سعد بدنبال برادرش عمير می گشت، هيچ خبری از او نبود.

ـ دوستان... کسی از برادرم عمير خبری ندارد.

ـ همان پسرک را می گويی...او از من سراغ ابوجهل را می گرفت.

... ابوجهل! رهبر مشرکان!..

سعد به سرعت به جانبی که ابوجهل را ديده بود که در آنجا شمشير می زد روانه شد، جسد بيجانش ميان خاک و خون، ميعادگاه مگسها و خرمگسهای گرسنه بود.

ـ .. اين نيزه عمير است که در سينه اش فرو رفته ... آفرين به شجاعت و مردانگي ات عمير!

عمير ... عزيزم تو کجائی...

ناگهان چشمانش در آنسو به جسدی کوچک خيره شد، با قدمهای لرزان بطرف آن حرکت کرد، دستش را بسويش دراز کرد، سرش را برگرداند.

ـ بَ ...بَ ... برادرم ... عمير ... شهادتت مبارک.

صورت خندان عمير را به آغوش گرفت و با اشکهای مهر و محبت برادری شستشويش داد.

0 نظرات:

ارسال یک نظر