قصاب و کنیزک

قصاب و کنیزک

محمد بن نشيط هلالي، از بكر بن عبدالله مزني نقل مي كند، كه گفته است:
قصابي به كنيزك يكي از همسايگان خويش شيفته شد. از قضا صاحبان كنيزك او را براي كاري به دهكده ي ديگري روانه كردند. قصاب از پي او رفت و ميان راه از او كام خواست، كنيزك گفت: «لا تفعل! لأنا أشد حباً لك منك لي، و لكني اخاف الله. قال: فأنت تخافينه و أنا لا اخافه؟»
(چنين مكن، من تو را بيش از آنچه تو مرا دوست مي داري، دوست مي دارم، ولي من از خداوند بيم دارم، قصاب گفت: تو از خدا بترسي و من از او نترسم؟)
و همان دم توبه كرد و برگشت. ميان راه چنان گرفتار تشنگي شد كه نزديك بود نفسش بريده گردد. ناگاه به فرستاده يكي از پيامبران بني اسرائيل برخورد، گفت: تو را چه شده است؟ در جواب گفت: تشنگي مرا در كام خود گرفته است. فرستاده گفت:
«تعال حتي تدعوالله حتي تظلنا سحابة حتي ندخل القريه»
(بيا خداي را فرا خوانيم تا ابري بر ما سايه افكند تا به دهكده برسيم)
قصاب گفت: «مالي من عمل: مرا عملي ارزنده نيست.» فرستاده گفت: من دعا مي كنم و تو آمين بگو. گويد: فرستاده دعا كرد و قصاب آمين گفت و سايه ابري بر آنان افتاد تا به دهكده رسيدند و چون قصاب آهنگ جاي خويش كرد، پاره ابر به سوي او رفت و بر او سايه افكند، فرستاده پيش او برگشت و گفت: تو كه مي پنداشتي تو را كار ارزنده اي نيست و من دعا كردم و تو آمين گفتي، پاره ابري بر ما سايه افكند و اينك آن پاره ابر از پي تو  مي آيد، بايد به من خبر دهي كه كار تو چگونه است و چون قصاب به او خبر داد، فرستاده گفت: «التائب إلي الله بمكان ليس احد من الناس بمكانه»
(آن كس كه به پيشگاه خدا توبه مي كند جايگاهي دارد كه هيچكس از مردم در جايگاه او نيست.)

به نقل از كتاب: التائبون إلي الله
تأليف: ابراهيم بن عبدالله حازمي
برگردان: عباس تقوي(گله داري )

0 نظرات:

ارسال یک نظر