ارتباط ناسالم سلطه گر و زیر سلطه


ارتباط ناسالم سلطه گر و زیر سلطه
 
صلاح الدین عباسی
ملتها و جامعه های زیر سلطه در طول زمان خصوصیات و ویژگیهای خاصی پیدا میکنند. در گذشته ای نه چندان دور این خصوصیات در ملل استعمار زده مشاهده می شد اما در زمان حال استعمارزدگی شکل پنهان پیدا کرده است و خصوصیات روحی و روانی استعمار زدگی در ملتها و جامعه های یافت می شود که ظاهری آزاد و مستقل دارند. اگر استعمارگری در قرنهای 19 و 20 شکلی کاملا آشکار را داشت و نظامیان بر روی تانکها و زره پوشها وارد کشورها می شدند اکنون سلطه گران از راههای پنهان و بر روی امواج وارد روح و روان افراد می شوند و تغییرات مورد نظر خود را ابداع می کنند. اکنون بیشتر جهان مستعمره و زیر سلطه اقتصادی و سیاسی و فرهنگی چند کارتل و تراست حاکم بر جهان هستند. در اینجا به نمونه های از این ویژگیهای روحی و روانی که در ملل زیر سلطه ایجاد و مشاهده می گردد، اشاره می شود:

1- ايجاد تصويرهاي متناقض: احساس انسان بودن، غرور و هم وطن بودن در انسان زیر سلطه ضعيف مي شود. در اينجا بين تصويري كه فرد زير سلطه از خود دارد و تصويري كه سلطه گر از او نمايش ﻣﻲدهد تضاد به وجود مي آيد. تصوير سلطه گر او را عقب مانده، بي فرهنگ، بدون تاريخ و سابقه مي نماياند. سلطه گران تلاش مي کنند تا انسانهای زير سلطه در موجوديت و همه چيز خود شك كنند و همه چيز خود را زير سؤال ببرند. سلطه گران، انسانهای زيرسلطه را دچار اين توهم مي کنند كه «توانايي حكومت كردن را ندارند» «توانايي اداره كردن خود را ندارند» «قدرت درك قوانين اقتصادي را ندارند» «دين و آيين او به درد نمي خورد» (استعمارگران آفريقا اديان بومي را فقط به عنوان آيين سحر و جادوگري معرفي كرده اند) «صاحب ميراث فرهنگي و فكري نيستند » « ادبيات آنها سطحي است». استعمارگر در روح استعمار شده تخم نفرت و كينه مي كارد. در اولين مرحله اين نفرت استعمارزده متوجه خود و همه چيز خود مي شود. استعمار شدگان افراد خجول و کم رويی مي شوند كه از خود و اطراف خود خجالت مي كشند و مي خواهند از اين حالت بگريزند و اين گريز را به شكل عيب جوئي از خود مي نمايانند. سلطه گران براي ساختن تصاوير فوق، افراد و گروههايي در ميان زیر سلطه ها پیدا مي كنند. اگر در ميان اين گروهها افراد تحصيل كرده وجود داشته باشد، به جنگي تمام عيار با هر چيز خود، خصوصا دين و فرهنگ، مي پردازند. به اين ترتيب سلطه گران در ميان زير سلطه ها متحداني با سواد و تحصيل كرده پيدا مي كنند و هر چند به بزرگ نمايی و تمجيد آنها ﻣﻲپردازند اما در واقع هيچ ارزشي برايشان قايل نيستند، و تنها در راستاي اهداف خود از آنها بهره برداری مي كنند.

در سيستمهای استعماری ارزش هر فرد با اين معيار سنجيده مي شود كه تا چه اندازه خود را به سلطه گران نزديك مي كند؟ تا چه اندازه از ارزشهاي آنها تقليد مي كند؟ و آنها را به جامعه خود انتقال مي دهد؟ ارتباط استعمارگر و استعمارزده كم كم از حالت سلطه گري و سلطه پذيري خارج و به صورت نوعی جذابيت و گرايش در مي آيد. تسليم به تبعيت و تقلید تبديل مي شود. هر چند در بعضي موارد مقابله و مخالفتی نيز از افراد زیر سلطه مشاهده مي شود اما فاقد مبنايی فكري و علمي است و مقابله اي تخريبي است كه تاثیرش عمدتاً متوجه ارزشهاي سلطه پذير يا استعمار زده مي شود. اين دوگانگي، فرد استعمار زده را به ريا كاري، دروغ، حيله، حقه بازي و تيپا زدن به همدیگر مي كشاند. تمام اين صفات، اخلاقيات بردگان است. زیر سلطه ها داراي زیرکي مخصوص به خود هستند كه البته اين زیرکي هشياري نيست بلكه دروغ و نيرنگ و حيله است. دروغ بعد از آنكه به سرشت دوم تبديل شد نوعي موفقيت به حساب مي آيد. بزرگترين دروغگويان و بهترين دروغگويان به عنوان افرادي موفق شناخته مي شوند. دروغ با خود، با خانواده، با دوستان، در اداره، در محل كار، در همه جا عادي شده و رواج پيدا مي كند. موجوديت زير سلطه ها به موجوديتي تقلبي تبديل مي شود كه در آن هيچ چيزی، واقعي نيست و تنها ارتباط بين سلطه گر و سلطه پذير، استعمار گر و استعمار زده واقعيت دارد، ديگر سؤالات سرنوشت ساز مطرح نمي شوند و ضرورتی هم ندارند كه مطرح شوند. خود سؤال تبديل به راهي براي دروغگويي و فريب دادن ديگران مي شود. فرد زير سلطه تصوير فوق را تصوير واقعي خود مي داند و ايمان مي آورد كه بايد اسير و متكي به ديگران باشد. باور مي كند كه او لياقت تنها اين نوع زندگي كردن را دارد. فرد زير سلطه تمام ارزشهاي خود را از دست مي دهد، حتی ايمان به خود را هم از دست مي دهد. از اين به بعد روح فرد و جامعه ي استعمار زده مركز بيماريهايي مي شوند كه بي ارادگي وي را بروز مي دهند. رهبر پرستي و اميد به ناجی خارجی از بيماريهاي شايع جامعه استعمار زده است. از نگاه انسان زيرسلطه، آزادي (تازه اگر لازم باشد مطرح شود) از راه مباحثه و آگاهي عمومي و تفكر و انديشه به دست نمي آيد، او از حوزه عمومي و افكار عمومي ﻣﻲگريزد و به اجبار مطالبي در پس پرده و ابهام بيان مي كند. تنها راهي كه به آن مي انديشد توطئه گري است يا اينكه دست قدرتي بيايد و او را آزاد كند. در اين حالت تمام تواناييها مي ميرند و ايمان به خود از بين ﻣﻲرود. استعمار زده گمان مي كند تغييرات سياسي و اقتصادي تنها از راه كودتا يا نيرويي خارجي ممكن است. هيچ گاه از خود نمي پرسد: «من براي تغيير سرنوشت خود چه كاري مي توانم انجام دهم؟» بلكه هميشه مي پرسد «ما كي نجات پيدا مي كنيم؟» «چه کسی ما را نجات ﻣﻲدهد؟».



2- بهانه تراشي و سرزنش ديگران: اين خصوصيت ادامه و مكمل حالت قبلي است. در اين وضعيت بهانه ها و گلايه ها از خود عبور كرده و متوجه ديگران مي شود. مثل بردگی در ديالكتيك آقا ـ برده، زير سلطه مسئوليت تراژديهاي زندگيش را بر گردن ديگران مي اندازد. در اين مرحله، بد ايمانی بر استعمار زده حاکم است و از مسئوليت پذیری و مسئول بودن گريزان است. مي گويد «تو بدي پس من خوبم». اين به معنای تبرئه سلطه گران نیست، بلكه منظور اين است كه هدف زير سلطه ها از گناهكار و مسئول دانستن ديگران، نيرنگي براي گريز از مسئوليت است. از اين به بعد فرد زير سلطه در حالت انكار زندگي مي كند. انكار كردن مسئوليت خود در مقابل زندگي و سرنوشت خويش. فرد انكارگر غير از خود همه كس را گناهكار و مسئول مي داند. و اين هم نوعي گريز از برخورد درست و اصولي با واقعيتهاست. مسئول دانستن ديگران مكانيزم بدبختانه ای براي پنهان كردن بي ارادگي و بي دقتي و بي توجهي به خود است.

3- مرحله تندروي: فرد زير سلطه براي فرار از ترس و بي ارادگي، كه سلطه گران درونش كاشته اند، در تندروي آلترناتيوي چاره ساز پيدا مي كند. اين تندروي بازتابی از شكستهاي روحي او است. به ياد داشته باشيم اين تندرويها بر اساس تفكر، استراتژي، تاكتيك و برنامه اي براي آزادي صورت نمي گيرند. در فقدان استراتژي سياسي، تندروي تنها با هدف تندروي صورت مي گيرد. يعني خود تندروي تبديل به استراتژي مي شود بدون آنكه بداند براي چه بايد تندروي كند. از اين به بعد تندروي تبديل به تنها وسيله گفتگو مي شود. كه در بيشتر حالتها دودش به چشم خود انسانهای زير سلطه ﻣﻲرود. اين تندروي براي باز پس گيري حقوق از دست رفته نيست، براي متعالي كردن معناي حيات و كرامت انسان نيست بلكه فرار از برخورد حكيمانه با اوضاع و گريز از مسئوليت و طراحی پروژه اي براي رهايي است. به دنبال آن خود تندروي تبديل به ارزش مي شود، مرگ و كشتن ارزش دار مي شود و بهترين و بزرگترين فرد كسي است كه كشته شده است و مقام اجتماعي خانواده ها بر اساس تعداد كشته هاشان مشخص مي شود. تندروي براساس هدف و پروژه نیست بلكه خود تندروي تبديل به هدف می شود. تند روي معناي «بودن» می گردد نه كوششي براي «بهتر بودن.»

مرحله تندروي از نظر زماني يا تكاملي مرحله اي بعد از مراحل قبلي نيست. فردِ تندرو همان فردِ خجولِ بي اعتماد به خود قبلي است. همان فردي است كه نه صاحب انديشه ي سياسي روشني است و نه صاحب پروژه اي اجتماعي است. از قدرت و نيرو استفاده مي كند اما همان فرد زير سلطه و خود كم بين است. امكان دارد اينجا و آنجا از تئوريهاي انقلابي دم بزند، نام چند تئوريسين را بر زبان آورد اما در بُعد ذهني و بنياد عقلي همان فردي است كه از پرسشهاي جدي هراسان است، مي ترسد از دروازه عظيم مسئوليت وارد زندگي بشود.

يكي از خصوصيات آشكار ذهنيت فرد زير سلطه فقدان نظم و نظام است. پريشاني، نابساماني، ابن الوقتي، دَرهمي، تناقضات، سادگي و عدم استدلال عقلي از خصوصيات اين ذهن است. در تفكر و برخورد با واقعيت، ذهن فرد زير سلطه گرفتار سردرگمي و پريشاني مي شود چرا كه توانايي ندارد:

1- واقعيت را در نظر بگيرد و بر اساس آن برنامه ريزي و تمركز كند.

2- مواضعش را به روشني مشخص سازد.

در نتيجه در مقابل سؤالاتي كه از وي پرسيده مي شود توانايي پاسخگويی شفاف را ندارد

4- فقدان توانايي بررسی واقعيت و سایر مسائل. ذهنيت فرد زير سلطه و استعمار زده تنها ظاهر پديده ها را مي بيند، نمي تواند مسايل را بررسي و نقد و به دنبال آن نتيجه گيري و قضاوت كند. اين ذهن كوته بين نمي تواند لايه هاي روي هم مسائل را يك به يك بشكافد و بررسي كند تا به هسته اصلي برسد. لذا موضعگيري و نتيجه گيريهايش از يك طرف نتيجه تحليل و تفكر نبوده بلكه آني و بي بنياداند، از طرف ديگر ارزش معرفتي و علمي ندارند. وقتي ذهنيت استعمار زده نتواند با پديده اي، مسئله اي، موضوعي و مشكلي به صورت منظم و علمي و بر اساس تفكري درست برخورد كند بدون شك توانايي درك رابطه ي منطقي بين پديده ها و مسايل و مشكلات را هم ندارد تا بتواند ديدي كلي نگر و فراگير داشته باشد. پس يكي از خصوصيات ديگر اين ذهن نداشتن ديدي فراگير است. در واقع او فاقد جهان بيني است. ذهني مي تواند صاحب جهان بيني باشد كه توانايي تحليل واقعيت را داشته باشد و داراي مكانيزم تفكر باشد تا بتواند از اين طريق مواضع متكي به شناخت و معرفت اتخاذ كند. اما ذهن فرد زير سلطه كه توانايي تفكر انتقادی را ندارد ﻧﻤﻰتواند دارای جهان بيني باشد. ذهنيتي كه توانايي تجزيه و تحليل مسايل را نداشته باشد، منتقدانه با مسايل برخورد ننمايد، صبر و تحمل در تحقيق و بررسي را نداشته باشد نمي تواند بفهمد در جهان چه مي گذرد.

نکته پر اهميت اين است که در دنيای شخص زير سلطه و در مناطقي كه اين ذهنيت غالب است تولد فيلسوف و محقق محال است چرا كه ذهن فرد زير سلطه حوصله تفكر و انديشه و صرف كوشش زياد بر روي مسائل و مشكلات را ندارد. چنين توقعي براي فرد زير سلطه يك كابوس است. چرا كه حوصله تمرکز طولاني بر روي يك پروژه را ندارد. لذا بيشتر نتايج تحقيقاتي كه اين ذهن بيان مي دارد يا گردآوري چند ديدگاه يا گردآوري نتيجه گيريها و ديدگاههاي محققين جدي و واقعي است. كه او آنها را در يك نثر مسجع بيان مي كند. خود اين، بيانگر نداشتن التزام و تعهد است. التزام و تعهد از صفات مهم محققين واقعي است. اين ذهنيت بيمار در مقابل خود، در مقابل دانش،در مقابل ديگران احساس مسئوليت نمي كند، به كوششهاي ديگران احترام نمي گذارد به همين دليل بر مبنای توليد و نتيجه زحمات ديگران زندگي مي كند بدون آنكه به ارزش آنها پی برده باشد. اگر احياناً توليدي هم داشته باشد بسيار ابتدايي و ساده بوده و فاقد ارزش علمي و فكري خواهد بود. در واقع غير منطقی است اگر توقع موضعگيری درست يا جهان بيني منطقي از انسان زير سلطه داشته باشيم چرا که او حتي درباره اوضاع نابسامان خود هم نمي تواند ديدي درست داشته باشد و بر آنچه در اطرافش مي گذرد نا آگاه است.

0 نظرات:

ارسال یک نظر