ماجرای هدایت مسیحی آمریکایی بانو هدی داج





از چند ماه پیش که شروع به خواندن و ارسال مطالب به این گروه خبری کرده ام، متوجه اشتیاق و علاقه ی فراوانی برای مشرف شدن به دین اسلام شده ام:
مردم چگونه با آن آشنا می شوند، چه چیزی باعث جذب شدن مردم به این باور و عقیده می گردد، زندگی اشخاص با پذیرفتن اسلام دچار چه تغییراتی می شود و غیره. ایمیل های بسیاری را از جانب اشخاص بسیاری دریافت نموده ام که حاوی این سؤالات بودند. امیدوارم که انشاءالله اشاره ای داشته باشم به اینکه چگونه، چه زمان و چرا یک آمریکایی مانند من به پذیرش اسلام می رسد.
قصه طولانی است، و من از این بابت متاسفم، ولی فکر نمی کنم که شما بتوانید با چند خط از جریان کار با خبر شوید. سعی میکنم از اطاله ی کلام و حاشیه روی خودداری کنم. بعضی وقتها داستان را با جزۀیات بیان کرده ام، زیرا فکر میکنم این به درک درستی از مراحل گرویدن من به دین اسلام کمک می کند. البته چیزهای زیادی را کنار گذاشته ام ( نمی خواهم همه ی داستان زندگیم را تعریف کنم تنها به مسایلی که مرتبط به موضوع است اکتفا می کنم.)
**تقدیر پروردگار:
برای من جالب است که یک نگاهی به گذشته ام بیاندازم و ببینم که چطور همه ی مسایل با هم جور در می آیند و چگونه خداوند متعال از ابتدا آنها را برای من مقدر فرموده است. وقتی که درباره ی این موضوع فکر می کنم، ناخودآگاه می گویم"سبحان الله" و از خداوند بخاطر اینکه مرا امروز به اینجا رسانیده است سپاسگذارم. درعین حال گاهی وقت ها اندوهگین می شوم که مسلمان زاده نشدم و تمام عمر خود را در این دین بسر نبرده ام.
درحالی که به حال آن هایی که از آغاز زندگی مسلمان بوده اند غبطه می خورم، برای آن هایی که به حقیقت قدر این لطف خداوند را نمی دانند متاسف می شوم. انشاءالله که با خواندن این نوشته حداقل این نکته برای شما روشن شود که من چگونه شد که مسلمان شدم. چه موجب شود ایده هایی را در رابطه با دعوت از آن برگیرید یا تنها الهام بخش ایمان شخصی تان گردد، درهرحال امیدوارم که ارزش آن را داشته باشد که وقتتان را صرف خواندن آن نمایید، انشاءالله. این داستان من است، اما گمان می کنم افراد زیادی خود را در این موقعیت بیابند.
 ________________________________________
من در سان فرانسیسکوی ایالت کالیفرنیای آمریکا به دنیا آمدم، در منطقه ی خلیجی حومه ی شهر دوران کودکی ام را پشت سر گذاشته ام. شهر کوچک من (پاپ سان آنسلمو، با قدمت حدود 14000 سال طبق بررسی های من) منطقه ی زیبایی درست در شمال سانفرانسیسکو ( در امتداد پل گولدن گیت ) است که در آغوش دره ای در دامنه های کوه تاملبیس و کناره ی اقیانوس آرام قرارگرفته است. من همه ی همسایه هایم را می شناختم، در خیابان بیسبال بازی می کردیم، در برکه ها قورباغه می گرفتیم، در تپه ها اسب سواری می کردیم و از درختان حیات خانه ی مان بالا می رفتیم.
پدرم پروتستان و مادرم کاتولیک است. پدرم هرگز چندان تمایلی به شرکت در مراسم مذهبی کلیسا نداشت ولی مادرم سعی داشت تا ما را مطابق مذهب کاتولیک بزرگ کند. گاهی ما را با خود به کلیسا می برد، ولی ما نمی دانستیم جریان چیست؛ مردم بلند می شوند و می نشینند و زانو زده، دوباره می نشینند و برمی خیزند و بدنبال کشیش مطالبی را قرائت می کنند. بر روی هرکدام از نیمکت ها یک جور کتابچه ی راهنما قرار داشت و مجبور بودیم برای آنکه بدانیم بعد باید چکار بکنیم (البته اگر قبلاً خوابمان نمی برد!). من در یک کلیسا غسل تعمید دیده ام و اولین مراسم عشای ربانی ام را در هشت سالگی تجربه کرده ام (عکس هایی از آن مراسم را دارم ولی چیز چندانی از آن را به خاطر ندارم) بعد از آن تنها سالی یک بار به کلیسا می رفتیم. در یک خیابان بن بست با 15 خانه در آن زندگی معلم کردم. مدرسه ی ابتدائی من در آخر خیابان (4 خانه پایین تر)، نزدیک کلیسای پروتستان ها، واقع بود.
وقتی ده ساله بودم، اعضای این کلیسا از من دعوت کردند تا در برنامه های کریسمس کودکان آن جا شرکت کنم. از آنوقت به بعد هر یکشنبه به تنهایی از خیابان پیاده پایین می رفتم (در خانواده ی ما کس دیگری علاقه ای به رفتن به کلیسا نداشت). کل اعضای کلیسا از 30 نفر از اشخاص مسن که 50 سالگی را گذرانده بودند تجاوز نمی کرد، اما آدم های خوبی بودند و هرگز طوری رفتار نمی کردند که احساس غریبه بودن با آن ها بکنم. در بین آن ها سه زن و شوهر وجود داشت که بچه هایی کم سن و سال تر از من داشتند.
 به زودی یکی از اعضای بسیار فعال این کلیسای انتهای خیابان بودم. وقتی کلاس ششم بودم، در طی مراسم ها نقش مربی بچه های کوچکتر را بر عهده گرفتم. در کلاس نهم، به زن کشیش در تدریس کلاس های یکشنبه کمک می کردم. در دبیرستان یک گروه جوانان کلیسا را با گردآوردن 4 تن از دوستانم پدید آوردم. گروه کوچکی شامل: من، دوستان من و یک زوج جوان و بچه هایشان بود، ولی همینطوری هم آن را دوست داشتیم. کلیسای پروتستان بزرگ شهر در گروه های خود یکصد کودک عضو دارند و سفرهایی به مکزیک و دیگر جاها می روند. ولی گروه به کنار هم بودن و خواندن کتاب مقدس، حرف زدن درباره ی خداوند و گردآوردن پول برای امور خیریه خرسند بودند. من و دوستانم با هم می نشستیم و در مورد مسائل معنوی گفتگو می کردیم. درباره ی سؤالاتی که در ذهنمان جاری بود با هم بحث می نمودیم، موضوعاتی مانند: بر سر مردمانی که قبل از عیسی مسیح زندگی می کردند چه می آید (به بهشت می روند یا به دوزخ)؟ چرا بعضی اشخاص صالح به جهت به دوزخ می روند به این خاطر که به عیسی مسیح اعتقاد ندارند(مثلاً گاندی را در نظر داشتیم)؟ از طرف دیگر، چطور است که برخی افراد خیلی بدرفتار (مانند پدر بدزبان دوست من) تنها به دلیل مسیحی بودنشان به پاداش بهشت دست می یابند؟ چرا خداوند مهربان و رحیم نیازمند ریخته شدن خون قربانی (عیسی مسیح) باشد تا بتواند گناهان دیگر مردمان را بیامرزد؛ چرا باید ما گناه نخستین گناه آدم را بر عهده داشته باشیم؟ چرا کلام خداوند (کتاب مقدس) با حقایق علمی در تضاد است؟ چگونه عیسی مسیح می تواند خدا باشد؟ چگونه می تواند خداوند یکتا سه چیز جداگانه باشد؟ و دیگر سؤالات... در این زمینه ها زیاد بحث می کردیم، لیکن هرگز به پاسخ قانع کننده ای دست نمی یافتیم. کلیسا نیز از دادن پاسخ هایی قابل قبول عاجز بود؛ آن ها تنها به می گفتند "باور داشته باشید".
در کلیسا من را از یک اردوی تابستانی پروتستان ها در کالیفرنیای شمالی مطلع ساختند. اولین بار که به اردو رفتم 10 سال سن داشتم. تا 10 سال بعد از آن هم تابستان هر سال به اردوها می رفتم. همانطور که از کلیسای کوچکی که می رفتم شاد بودم، این اردوها دقیقاً جایی بودند که من واقعاً احساس می کردم به دور از هرگونه سردرگمی با خداوند رابطه ی نزدیکی دارم. همین جا بود که من ایمان عمیق قلبی خود را با خدای خویش پرورش دادم. وقت زیادی را در این اردوها صرف انواع بازی ها، صنایع دستی، شنا و ... در بیرون می نمودیم. خیلی خوش می گذشت، اما در عین حال هر روز اوقاتی را هم برای نیایش، مطالعه ی انجیل، خواند سرودهای مذهبی و"مجال سکوت" صرف می کردیم. همین مجال سکوت بود که برای من بسیار بامعنی بود، و بهترین خاطرات را از آن دارم. دستور کار اینگونه بود که باید جایی در کمپ زیبای 200 جریبی به تنهایی بگیرید بنشینید. من اغلب به یک چمن زار می رفتم یا بر روی پلی می نشستم که مشرف بر جویبار باشد و به فکر کردن می پرداختم. دور و اطرافم را تماشا می کردم، به جویبار، درختان، ابرها و حتی حشرات! و به صدای آب، آواز پرندگان و جیرجیر جیرجیرک ها گوش می دادم. آن جا واقعاً به من احساس آرامش می داد و خداوند را به خاطر آفریده های زیبایش ستوده و سپاس می گفتم. در پایان هر تابستان که به خانه برمی گشتم، این احساس با من می ماند.
 دوست داشتم تنهایی به بیرون بروم تنها برای آنکه به خداوند و جایگاه من در برابر او بیاندیشم. من به پرورش درک شخصی خودم از نقش عیسی مسیح به عنوان یک معلم و نمونه پرداخته و تمام آموزه های گیج کننده ی کلیسا را پشت سر گذاشتم. من به آموزه ی دینی "همسایه ات را مانند خویش دوست بدار." باور داشته (و دارم)، بخشندگی با کمال میل به دیگران فارغ از چشمداشت مقابله به مثل از آنان، چنان با دیگران رفتار نماییم که دوست داریم با ما رفتار شود. تلاش می کردم تا جاییکه می توانم به همه کمک کنم. در چهارده سالگی اولین شغل خود را پیدا کردم. در یک مغازه بستنی فروشی کار می کردم. هر ماه که چک حقوقم را دریافت می کردم، اولین 25 دلارم را برای برنامه ای که "برنامه ی والدین سرپرست" (حالا اسم گروه تغییر کرده است)خوانده می شد می فرستادم.
 برنامه مذکور برای کودکان نیازمند را در کشورهای خارجی و با پشتوانه مالی آمریکایی ها کمک می رساند. طی 4 سال دوره ی دبیرستانم سرپرست یک پسر بچه ی مصری به نام شریف بودم. من بخشی از حقوق ماهیانه ام را یرای او می فرستادم و با هم نامه هایی را رد و بدل می کردیم. (نامه های او به زبان عربی بودند و حالا که به آن ها نگاه می کنم به نظر می رسد که او می پنداشت آن ها را برای یک مرد مسن می نگارد و نه دختری که تنها 5 سال از او بزرگتر است.) شریف 9 سال سن داشت. پدرش فوت کرده بود و مادر بیماری داشت که نمی توانست کار بکند. او دو برادر کوچکتر از خود و خواهری هم سن من داشت. یادم می آید در یکی از نامه هایش با خواندن اینکه خواهرش نامزد کرده است کلی ذوق کرده بودم. با خود می گفتم، "او همسن و سال من است و دارد به عقد درمی آید!!!" برای من خیلی غیرمعمول و عجیب به نظر می رسید. این ها اولین مسلمانانی بودند که با آن ها برخورد داشته ام. جدای از این، در دبیرستان من درگیر فعالیت های دیگری نیز بودم.
من مسئولیت آموزش خصوصی دانش آموزان مرکز " Central American" را به عهده داشتم. در گروهی با نام "دانش آموزان مسئولیت پذیری اجتماعی"، به امور خیریه ی کودکان مدارس نیکاراگوئه و روستائیان کنیایی نیز کمک می کردم. همچنین ما علیه سلاح های اتمی مبارزه می کردیم (بزرگترین نگرانی آن زمان وقوع یک جنگ هسته ای بود). دانش آموزان مبادله ای از فرانسه را به خانه دعوت می کردم و دوستان مکاتبه ای از سراسر جهان (فرانسه، آلمان، سوئد و ...) داشتم.
در سال سوم دبیرستان میزبان گروهی با نام "کودکان جنگ" از جوانان آفریقای جنوبی، نوار غزه، گواتمالا و دیگر نقاط جنگ زده ی جهان شدیم که دور کشور مسافرت نموده و داستان های زندگی و آرزوهایشان را برای صلح تعریف می نمودند. دو نفر از آن ها در منزل من اقامت کردند؛ همراه دختران گروه که فردی از نیکاراگوئه بود و مرد جوانی از آفریقای جنوبی. تابستان آن سال کار داوطلبانه ای را در سان فرانسیسکو(ناحیه ی تندرلاین) در آموزش زبان انگلیسی به زنان پناهنده را به عهده گرفتم. در کلاسی که برگزار می کردم دو خانم بیوه مسلمان چینی از ویتنام با نام های فاطمه و میسون هم بودند. این دویمن بار بود که با مسلمان ها ملاقات می کردم. گرچه نمی توانستیم زیاد با هم حرف بزنیم(چون انگلیسی آن ها خیلی ابتدایی بود). تمام کاری که آن دو می کردند خندیدن بود. تمام این تجربیات من را با جهان خارج روبرو نمودند و موجب شد قدر تمام انواع بشر را بدانم. در طول دوران دبیرستان و جوانی ام دو مورد از علایق خودم را عمیقاً رشد دادم: ایمان به خداوند و برخورد با مردمان سایر کشورها. وقتی خانه را به قصد دانشگاه پورتلند اورگون ترک می کردم، این دو علاقه را نیز با خود به همراه می بردم.
در دانشکده ی لویس و کلارک، به فراگیری تخصصی زبان های خارجی (فرانسه و اسپانیایی) به خاطر کار یک روزه با جمعیت های پناهنده یا آموزش زبان انگلیسی به آنان پرداختم. وقتیکه به آموزشگاه رسیدم با دو دختر دیگر اهل کالیفرنیا (محله ای که در آن بزرگ شده بودند با محل زندگی ما تنها 10 دقیقه فاصله داشت) و یک خانم ژاپنی (که دانشجوی مهمان بود) در خوابگاه هم اتاق شدم. آن موقع هفده سال سن داشتم. در آن آموزشگاه کس دیگری را نمی شناختم، بنابراین سعی می کردم خودم را وارد فعالیت ها کنم تا با بقیه آشنا شوم. همکاری با دو گروه را برگزیدم: نهضت مسیح دانشکده (که مشخص بود یک گروه مسیحی بود) و گروه گفتگو (اینجا برای آموزش زبان انگلیسی آمریکایی ها را با گروهی از دانشجویان خارجی همراه می نمودند). من طی نخستین ترم آموزشگاهی ام با گروه نهضت دانشکده آشنا شدم. چند نفری که می شناختم آدم های خیلی خوبی و پاکدلی بودند، اما بیشتر آن ها افراد متظاهری بودند.
هرهفته باهم برای گوش دادن به "اظهارات فردی"، آوازخوانی و ... می رفتیم. هرهفته به دیدار یکی از کلیساهای منطقه ی پورتلند می رفتیم. بیشتر کلیساها شباهتی به آنچه من پیشتر دیده بودم نداشتند. آخرین بازدید ما از کلیسایی در ناحیه ی جنوب شرقی من را به وسوسه انداخت که از همایش های گروه نهضت دانشکده کناره بگیرم. در این کلیسا یک گروه موسیقی راک با گیتارهای برقی بود و مردم دستهایشان را بلند کرده و در هوا تکان می دادند(دست هایشان را بالای سرشان برده و چشم هایشان را می بستند) و می خواندند "هالیلویا". پیشتر هرگز چنین چیزی ندیده بودم! حالا چنین کارهایی را در تلویزیون می بینم، ولی بواسطه ی آنکه از کلیسایی پروتستان آمده بودم برایم خیلی ناراحت کننده بود. اما سایرین در گروه نهضت دانشکده این کلیسا را دوست داشتند و به رفتن به آنجا ادامه می دادند. حال و هوای آن جا بسیار از عبادت و پرستش خداوند به دور بود و در بازگشت اصلاً احساس آسودگی نمی نمودم.
 من همواره در نشستن در خلوت و تنهایی یا بیرون از شهر احساس نزیکی بیشتری با خدا می کردم. شروع به پیاده روی در دور و اطراف محوطه ی دانشگاه (دانشکده ی لویس و کلارک محوطه ی دانشگاهی دل انگیزی دارد!) کردم و روی نیمکت ها می نشستم و به منظره ی کوه هود نگاه می کردم و به رنگ به رنگ شده درختان. یک روز راهم را به سوی کلیسای کوچک دانشکده گم کردم؛ ساختمان کوچک و دایره ای که در میان انبوه درختان جای گرفته بود. این کلیسا به طرز زیبایی ساده بود. نیمکت ها به صورت مدور حول مرکز اتاق چیده شده بودند و یک ارگ نایی از شیروانی تا مرکز قرار گرفته بود. نه محرابی، نه صلیبی و مجسمه ای. تنها چند نیمکت چوبی ساده و یک ارگ نایی.
در جریان تعطیلات پایان سال، مدت زیادی را در این ساختمان سپری نمودم، به نوازندگی ارگ گوش می سپردم یا آنکه در تنهایی و خلوت می نشستم و به تفکر می پرداختم. آن جا احساس آرامش و نزدیکی بیشتری با خداوند می کردم تا هر کلیسای دیگری که تا آن وقت رفته بودم. در این مدت، همچنین با گروهی از دانشجویان خارجی به عنوان بخشی از برنامه ی گروه گفتگو ملاقات داشتم. گروه شامل 5 نفر بود: من، یک زن و مرد ژاپنی، یک مرد ایتالیایی و یک مرد فلسطینی. ما در هفته دو بار همدیگر را موقع نهار می دیدیم و مهارت های مکالمه ی تنگلیسی را تمرین می کردیم. درباره ی خانواده هایمان، مطالعاتی که داشتیم، دوارن کودکی، تفاوت های فرهنگی و دیگر مسائل با هم گفتگو می کردیم. وقتی به گفته های مرد اهل فلسطین (فارس) گوش می دادم که از زندگی خود، از خانواده اش، از ایمانی که داشت و .. می گفت، چیزی را در من زنده می کرد. به یاد شریف، فاطمه و میسون، تنها مسلمان هایی که می شناختم، می افتادم. پیشتر، باورها، شیوه ی زندگی آن ها را دیدده بودم و آن را بیگانه ومغایر با فرهنگ خود می دانستم. به علت موانع فرهنگی موجود هرگز خودم را به زحمت سردرآوردن از اعتقاداتشان نیانداخته بودم.
***
اما هرچه بیشتر از اسلام می آموختم بیشتر به آن به عنوان یکی از احتمالات در زندگی خودم علاقمند می گشتم. طی ترم دوم آموزشگاه، گروه گفتگو منحل شد و دانشجویان خارجی به دیگر آموزشگاه ها انتقال یافتند. لیکن بحث هایی که داشتیم پیش روی اندیشه هایم باقی ماند. ترم بعد در کلاسی در گروه آموزشی مطالعات مذهبی ثبت نام کردم: کلاس آشنایی با اسلام. کلاس مزبور تمامی دلمشغولی های من درباره ی دین مسیحیت را زنده کرد.
همینطور که اسلام را می شناختم پاسخ یک به یک تمامی پرسش هایم را در آن می یافتم. ما همگی به خاطر گناه نخستین آدم مجازات نمی شویم. آدم از خداوند درخواست بخشش نمود و خداوند بخشاینده و مهربان ما نیز او را بخشید. خداوند هیچ نیازی به ریخته شدن خون فدیه در برابر گناهان ندارد. تنها باید خالصانه از او تقاضای بخشش کنیم و راهمان را تصحیح کنیم. عیسی مسیح خدا نبود، او یک پیامبر بود، مانند باقی پیامبران که همگی پیام مشابهی را تعلیم می دادند: به خداوند یکتای حقیقی ایمان بیاورید؛ تنها او را پرستش و بندگی کنید و با درستی و نیکوکاری و طبق رهنمودهایی که او فرو فرستاده است زندگی کنید. این به تمامی سؤالات من درباره ی تثلیث و سرشت عیسی مسیح (تماماً خدا، تماماً بشر یا آمیخته ای از هردو) پاسخ می داد. خداوند داوری است کامل و عادل که ما را برپایه ی ایمان و درستکاریمان پاداش داده یا به مجازات می رساند. به آموزه ای دست یافتم که هر چیز را در جای خود قرار می داد و با عقل و قلب من همخوان بود. کاملاً طبیعی و درست بود و سردرگمی در کار نبود. من تحقیق و مطالعه کرده بودم و در نهایت جایی را برای بنا نهادن ایمان خود پیدا کرده بودم.
تابستان مزبور به خانه ام در منطقه خلیجی برگشته و مطالعاتم را درباره ی اسلام ادامه دادم. کتاب های کتابخانه را بررسی نموده و با دوستانم به گفتگو می نشستم. همه ی آن ها مانند من افراد معنویت گرایی بودند و تحقیق و جستجو کرده بودند (بیشتر درباره ی ادیان شرقی و بخصوص آئین بودا). آن ها جستجوی مرا درک می نمودند و خوشحال بودند که چیزی را برای باور داشتن پیدا کرده ام.
با این حال پرسش هایی در این مورد داشتند که تاثیر دین اسلام بر زندگی من، به عنوان یک زن و یک فرد اهل آزادیخواه اهل کالیفرنیا، و بر ارتباطات خانوادگی و غیره چگونه خواهد بود. بررسی، دعا و جستجوی روحی را ادامه دادم تا ببینم حقیقتاً با آن چه اندازه به آرامش می رسم. به جستجوی مراکز اسلامی آن نواحی پرداختم و نزدیکترین آن ها در سان فرانسیسکو قرار داشت و هرگز نتوانستم خودم را به آن جا برسانم (ماشین نداشتم و برنامه ی حرکت اتوبوس ها با برنامه ی کاری من نمی خواند). بنابراین مجبور بودم که خودم به تنهایی تحقیقاتم را ادامه دهم.
وقتی نوبت به مباحثات می رسید، با خانواده ام درباره ی آن صحبت کردم. مخصوصاً دفعه ای را به یاد دارم که با هم برنامه ای در رابطه با اسکیموها را تماشا می کردیم. آن ها می گفتند که اسکیموها بیش از 200 واژه برای "برف" دارند، برای آنکه برف بخش مهمی از زندگی آنان می باشد. شب بعد از آن داشتیم در مورد اینکه چگونه زبان های متفاوت دارای واژه های متعددی را برای بیان چیزهایی که برای آنان اهمیت دارد می باشند. پدرم درباره ی واژه های مختلف آمریکائی ها برای بیان "پول" ( money, dough, bread و غیره) اظهار نظر نمود. من گفتم " می دانید، مسلمانان برای خدا 99 اسم دارند، حدس می زنم همان چیزی است که برای آنان حائز اهمیت می باشد."
 در پایان تابستان، به دانشکده ی لویس و کلارک برگشتم. اولین کاری که کردم تماس با مسجدی در جنوب شرقی پورتلند بود. از آنان خواستم اسم زنی را به من بدهند تا بتوانم با وی صحبت کنم و آن ها شماره تلفن یکی از خواهران مسلمان آمریکایی را به من دادند. آن هفته، در خانه با وی ملاقات کردم. پس از کمی گفتگو برایش مشخص شد که من همانوقت هم یک ایماندار بودم. من هم گفتم که فقط دنبال کسی می گشتم که بتواند من را در مراحل عملی مسلمان بودنم راهنمایی کنند. مثلاً، چگونه نماز بخوانم. درباره ی آن در کتاب ها خوانده بودم، ولی نمی توانستم تنها از طریق کتاب ها از چگونگی آن سردربیاورم. خیلی سعی می کردم و به انگلیسی نماز می خواندم، ولی می دانستم آن را درست ادا نمی کنم. آن خانم من را آن شب به یک مراسم عقیقه (مهمانی شامی که برای تولد کودک داده ترتیب می شود) دعوت کرد. آن شب دنبالم آمد و مرا با خودش به آن مهمانی برد. آن جا با خواهران مسلمانم خیلی احساس راحتی می کردم و آن ها آن شب با من خیلی صمیمی بودند. کلمه ی شهادتینم را بر زبان آوردم و تعدادی از خواهران هم شاهد آن بودند. آن ها طرز ادای نماز را به من آموختند و برایم درباره ی اعتقاداتشان حرف زدند (بسیاری از آنان آمریکایی بودند).
 آن شب در حالی آن جا را ترک کردم که حس می کردم زندگی نوینی را آغاز کرده ام. هنوز در خوابگاه دانشکده سکونت داشتم و کاملاً از جامعه ی اسلامی به دور بودم. مجبور بودم 2 مسیر اتوبوس را برای رسیدن به منطقه ای که مسجد در آن واقع بود (و بیشتر آن زنان در آن جا زندگی می کردند) طی کنم. خیلی زود تماسم با زنانی که آن ها را ملاقات کرده بودم قطع شد و می بایست در دانشکده خودم به تنهایی دنبال باورهایم بروم. چند بار سعی کردم به مسجد بروم اما بابت زمان های گرد هم آمدن سردرگم می شدم. گاهی پیش می آمد که برای امانت گرفتن کتابی از کتابخانه به آن جا مراجعه می کردم و تمام ساختمان پر از مردان بود. دفعه ی دیگر قصد داشتم به اولین نماز جمعه ی زندگی ام بروم، اما به همان دلیل قبلی نتوانستم این کار را انجام دهم. بعدها به من گفتند که زنان تنها در اوقات معینی (بعدازظهر روزهای شنبه) آن جا گرد می آیند و اینکه در باقی اوقات نمی توانستم به آن جا بروم. در نتیجه دلسرد و سردرگم شده بودم اما به داشتن ایمان و فراگیری آن به تنهایی ادامه دادم.
 شش ماه بعد از گفتن کلمه ی شهادین، اولین رمضان را دریافتم. من درگیر و در اندیشه مسأله ی حجاب بودم ولی از برداشتن این گام خیلی می ترسیدم. پیشتر خودم شروع کرده بودم به داشتن پوششی ساده و عفیف تر و معمولاً یک روسری بر شانه هایم می انداختم (وقتی با آن خواهر مسلمان ملاقات نمودم به من گفت "کافی است آن روسری را روی سرت بکشم و آنگاه دیگر خودبخود پوششت اسلامی می شود") در اغاز احساس نمی کردم برای داشتن حجاب آماده باشم، برای آنکه در باورهایم به قدر کافی توانایی را حس نمی کردم. دلایل آن را درک کرده و با آن موافق بودم، و زنان محجبه را می ستودم. آن ها به نظر پارسا و نجیب می آمدند. اما می دانستم درصورت پوشیدن چنان پوششی مردم ازمن سؤال های زیادی خواهند پرسید و درخودم توانایی کافی و آمادگی لازم برای برخورد با چنان موقعیتی را نمی دیدم. این حالت با نزدیک شدن ماه رمضان عوض شد و در آغازین روز ماه رمضان بیدار شده و به کلاسی درباره ی حجاب رفتم. الحمدلله، تاکنون حجابم را برنداشته ام.
یک چیزی در ماه رمضان هست که مرا قوت می بخشید و از مسلمان بودنم احساس غرور می کردم. آماده بودم پاسخ سؤالهای هرکسی را بدهم. با اینحال در اولین رمضان احساس تنهایی و انزوا می کردم. هیچ کس از گروه های اسلامی حتی به من تلفن هم نزدند. در آموزشگاه جدول زمانی وعده های غذایی خاص خود را داشتم و بنابراین مجبور بودم وعده های غذایی ویژه ای داشته باشم (سالن غذاخوری در ساعاتی که من می توانستم غذا بخورم بسته بود). آموزشگاه با دادن غذاهایم در بسته های ناهار موافقت نمود و به این ترتیب از عرض خیابان می گذشتم و می رفتم سراغ یخچال های عظیمی که در پشت آشپزخانه بودند رفته و 2 بسته غذایی ام را برمی داشتم (یکی برای افطار و دیگری برای سحری). بسته های غذا را با خودم به خوابگاه برده و به تنهایی غذا می خوردم. غذاها همیشه یک جور بودند: ماست، یک قطعه میوه، بیسکویت و ماهی تن یا ساندیچ سالاد تخم مرغ. همین یک نوع غذا برای تمام ماه رمضان. تنها بودم ولی درعین حال هرگز چنین احساس آرامش را به تنهایی نچشیده بودم. وقتی اسلام را پذیرفتم به خانواده ام اطلاع دادم و آن ها شگفت زده نشدند. آن ها یکجورهایی منتظر چنین واقعه ای بودند، به دلیل کردار من و حرف هایی که در خانه در طول تابستان می گفتم. آن ها تصمیم من را قبول کرده و می دانستند من در انتخابم صادق و با خلوص عمل نموده ام. حتی پیشتر نیز خانواده ی من همواره اعمال و باورهای عمیق مرا می پذیرفتند حتی اگر خود در آن سهیم نمی شدند. اما وقتی که حجاب پوشیدم آنقدرهم آزاداندیش نبودند. از این می ترسیدند که من خودم را از جامعه جدا سازم. چراکه ممکن بود با من با تبعیض برخورد شده و این کار مرا از رسیدن به اهدافم دلسرد نماید و از ابنکه با من دیده شوند خجالت می کشیدند. آن ها می گفتند این کار خیلی بنیادگرایانه است. مشکلی نمی دیدند که من عقیده ی متفاوتی داشته باشم، اما دوست نداشتند آن به صورت ظاهری در زندگی من تاثیر یابد. آن ها بیشتر پریشان شدند زمانیکه تصمیم گرفتم ازدواج کنم.
 طی این مدت، با فارس، برادر مسلمان اهل فلسطین عضو گروه گفتگوی من، کسی که نخستین بار علاقه ی من به اسلام را در من برانگیخت، دوباره تماس پیداکرده بودم. او هنوز هم در ناحیه ی پورتلند بود و در اجتماع دانشکده شرکت می کرد. ما چندبار هم دیگر را در هنگام نهار، در کتابخانه، در منزل برادر او و چند جای دیگر ملاقات کردیم. تابستان بعدی با هم ازدواج کردیم ( پس از سپری نمودن سال دوم دانشگاه، یکسال پس از بر زبان آوردن کلمه شهادت). خانواده ی حیرت کردند. آن ها هنوز درگیر مسأله حجاب من بودند و احساس می کردند من مشکل دیگری را پیش پایشان انداخته ام. دلیل می آوردند که من هنوز سنم پایین بود و نگران بودند هدف هایم را رها کرده و دانشگاه را کنار گذاشته و به مادری جوان تبدیل شده و زندگی ام را تباه سازم. آن ها شوهرم را دوست داشتند، ولی در ابتدا به او اعتماد نداشتند (آن را حقه ای برای دست یافتن به گرین کارت می دانستند). من و خانواده ام بر سر این موضوع چند ماه با هم دعوا داشتیم و من می ترسیدم رابطه ی ما دیگر هرگز بهبود پیدا نکند. این ماجرا مال 3 سال پیش است و حالا اوضاع خیلی فرق کرده است. من و فارس به کوروالیس در اورگون، محل دانشگاه ایالتی اورگون، نقل مکان کرده و در یک اجتماع بسیار قوی و گره خورده ی اسلامی زندگی می کنیم. من پارسال با درجه ی عالی در رشته ی رشد کودک از دانشگاه فارغ التحصیل شدم.
 تابحال چند شغل داشته ام، از منشیگری تا آموزگاری پیش دبستانی و به خاطر حجابم با مشکلی روبرو نشده ام. عضو فعالی در جامعه هستم و هنوز کارهای داوطلبانه انجام می دهم. شوهرم، انشاءالله، مهندسی برق خود را امسال به پایان خواهد برد. سالی دوبار به دیدن خانواده ام می رویم. این تابستان برای اولین بار خانواده ی فارس را ملاقات کردم و بسیار عالی باهم کنار آمدیم. به تدریج ولی با عزم جدی دارم زبان عربی را لیست زبان هایی که بدان صحبت می کنم می افزایم. خانواده ی من شاهد تمام این مراحل بوده اند و به خوبی فهمیده اند که من زندگی ام را تباه نکرده ام. می بینند که اسلام برای من خوشبختی آورده است و نه درد و اندوه. آن ها به معلومات و توانایی هایم می بالند و می توانند ببینند که من حقیقتاً در خوشبختی و آرامش هستم. رابطه ی ما دباره به حالت عادی بازگشته است و آن ها چشم به راه دیدار بعدی ما در ماه آینده هستند، انشاءالله.
 با مرور همه ی این ها به راستی از اینکه خداوند مرا به چیزی که امروز هستم هدایت فرموده احساس سپاسگذاری و امتنان می کنم. واقعاً رحمت و آمرزش او را درک می کنم. به نظر می رسد همه ی تکه های پازل زندگی من در یک قالب و طرح جور درمی آیند، در مسیری به سوی اسلام. الحمدلله رب العالمین خواهر دینی شما هدی داج «بگو بدرستیکه هدایت خدایمان همان است هدایت حقیقی و به ما امر شده که تسلیم پروردگار جهانیان باشیم.» قرآن کریم (6:71)

 ترجمه: مسعود
 سایت مهتدین
Mohtadeen.com
 

0 نظرات:

ارسال یک نظر