داستان نابینایی که می توانست ببیند- از آمریکا








خواندن چیزهایی درباره ی تازه مسلمانان را دوست دارم. برایم جالب است که بدانم مردم چگونه به دوستی با خدا دست یافته و مسیر زندگی شان را به سوی اسلام تغییر می دهند و به این نتیجه می رسند که اسلام حقیقتی است که با همه ی مسیرهای دیگر زندگی فرق می کند. این معجزه ی دین اسلام است.

می خواهم برای شما تعریف کنم من خود که چطور به این حقیقت رسیدم. بخشی از این نوشته ها مربوط به حول و حوش دسامبر 2002 است که تازه به ویرجینیا نقل مکان کرده بودم.

در یک خانواده ی مسیحی در غرب ویرجیانیا متولد و بزرگ شدم. پدرم یهودی بود. نه اینکه قبل از اسلام آوردنم زیاد با هم حرف نمی زدیم بعد از آن نیز چندان با همدیگر صحبتی نداشتیم. زمانی که یک سالم بود پدر و مادرم از همدیگر جدا شدند.

خواهر بزرگ ترم می گوید به دلیل اینکه من دختر به دنیا آمدم آن ها از هم جدا شدند، آخر پدرم دلش می خواست من پسر بودم. فکر می کنم او مردی بود که نمی توانست مسئولیتی را که دارد بر دوش بگیرد، بنابراین مادرم را همراه چهار دختر در حال رشد بدون حمایت کردنشان ترک نمود. اینچنین بود که ما در فقر شدید بزرگ شدیم.

پدرم در ژولای 2003 از دنیا رفت. او از حرف زدن با من در طول چند سال اخیر که به دین اسلام روی آورده بودم خوداری کرد. قبلا خیلی کم با هم حرف می زدیم. از این می ترسیدم وقتی که بزرگ شدم و پدرم را دیدم از او به عنوان یک مرد متنفر باشم. مادرم به خدا ایمان داشت و همچنین از بعضی از ادیان دیگرآگاهی داشت، و خدا را شکر به مسیحیت اعتقاد داشت و به دیگران کمک می کرد. در منطقه ای که من در آن بزرگ شده بودم مردم چیزی از مسلمانان نمی دانستند. و مطمئناً آن ها هیچ گاه زنی را ندیده بودند که به هنگام بیرون رفتن حجاب داشته باشد.

چگونگی پذیرفتن اسلام

خانم مسلمانی را دیدم که به شهر ما آمده بود. او چندین جزوه در مورد اسلام را به من داد تا آن ها را بخوانم. اگرچه آن زمان قصد نداشتم اسلام را بپذیرم ولی او دریچه ای از آشنایی با زندگی مسلمانان را بر روی من گشود. او تنها از اسلام حرف نمی زد بلکه به شیوه ی مسلمانی نیز عمل نموده و براساس آن زندگی می کرد. از وی بسیار سپاسگزارم و از خداوند می خواهم بهترین پاداش را نصیب او بگرداند.

در آن زمان دخترم در دانشگاه بود و در آن جا دوستانی را پیدا کرده بود. بعد دیدن از مینسوتا، او به آن جا علاقمند شد و از دانشگاهی که دوستانش به آن جا می رفتند خوشش آمد. در نتیجه ما هم به همان جا نقل مکان کردیم.

دخترم قبل از ما به آن جا رفت به دلیل اینکه من در وسط ترم دانشگاه بودم. او با چند تن از مسلمانان سودانی و پاکستانی و اهل کشورهای عربی، که برای تحصیل به آنجا آمده بودند، آشنا شده، و در پی آن شروع به مطالعه درباره ی اسلام نمود.

از این به بعد من نیز بیش تر متوجه دین اسلام شدم. این اولین مذهبی بود که درباره اش مطالعه می کردم. دلیل این بازگشت من به دین و مذهب و مطالعه درباره ی اسلام و قرآن این بود که فهمیدم اسلام یک دین راستین است.

در آن سالی که گذشت اصلاً به دخترم راجع به مطالعه و تحقیق خود درباره ی اسلام چیزی نگفتم، و آن را پیش خودم نگه داشتم. در آن هنگام به واقع یک مسلمان بودم ولی به آن اعتراف نمی کردم.

روزی دخترم از من پرسید که آیا می تواند اسلام را بپذیرد. او خیلی با ترس به صورتم نگاه می کرد انگار فکر می کرد من تعمیدی سختگیر هستم. پاسخ من تنها این بود که پرسیدم: چرا؟

جواب داد: آن خانم مسلمان به وی گفته است که از من اجازه بگیرد زیرا در قرآن در مورد جایگاه مهم مادران بحث شده است. از او پرسیدم که آیا مطمئن است که درباره ی چه چیزی حرف می زند. او فقط با ترسی که در چهره اش بود در جایش نشست و از چیزی که می گفتم می ترسید، به اندازه ی کافی مطمئن بود که بداند اسلام دین واقعی است. آنوقت بود که اعتراف کردم که من نیز در مورد اسلام مطالعه هایی کرده ام، و این باعث هیجان او شد.

چند هفته بعد، دوست مسلمانش را به من معرفی کرد، و هردو با همدیگر شهادتین را گفتیم. این کلمات را در منزل یکی از بانوان مسلمان و در حضور دوازده نفر از زنان مسلمان تکرار نمودیم. الله اکبر! این اتفاق در ژولای 2001 واقع شد.

تجربه ی 11 سپتامبر

مسلمان شدن کار آسانی نبود. سفیدپوست از میان اکثریت مردمی که در آن جا زندگی می کردند بودم. ولی حالا به عنوان مسلمان در اقلیت بودم. مادرم خیلی خوب به من فهمانده بود که در ایمان و عقیده رنگ معنا ندارد، این قلب مردم است که به حساب می آید نه رنگ آن ها.

متأسفانه، به عنوان تازه مسلمان به خاطر حجاب لحظات سختی بر من گذشت. حجاب باید از قلب سرچشمه بگیرد. امیدوارم مردم اول در مورد اسلام مطالعه کنند و بعد به درونشان بنگرند. زنان مسلمانی را می شناسم که در مسجد و یا در مکان هایی که گرد هم می آیند حجاب دارند و دارای قلب عظیمی هستند، در حالی که زنانی را دیده ام که حجاب به خصوص نقاب هم دارند ولی علاقه ی زیادی به اسلام ندارند. امام در مسجد به من می گفت که نباید راجع به چیزهایی که دیگران به من می گویند نگران باشم.

بعد از مسلمان شدنم در کم تر از دو ماه، اتفاقات دیگری برایم رخ داد. در 14 سپتامبر 2001 مرد جوانی در یک فروشگاه به من حمله کرد. با تنفری که از مسلمانان داشت تحریک شده بود، با استفاده از چرخ دستی از پشت به طرف من آمد و قوزک پایم را زیر گرفت. و با فشار مرا به سوی قفسه ی کنسرو ها هل می داد، و باعث شد یکی از قفسه ها بر رویم بریزد. این اتفاق جلوی دوربین مخفیهای فروشگاه اتفاق افتاد، کارکنان فوراً او را گرفتند. او کنار من ایستاد و فرار نکرد. فکر می کردم از کاری که کرده است پشیمان شده و می خواهد از من معذرت خواهی کند. او گفت که فکر می کرده عرب هستم، و از اینکه با لهجه ی کامل انگلیسی حرف می زدم برایش جالب بود. به علاوه وقتی که فهمید یک نابینایی اصالتاً آمریکایی هستم.

تلاش یک ساله به عنوان مسلمان

طی مسیر اسلام آسان نبود، ولی این را می دانستم که من تنها نیستم و خداوند همیشه همراه من است. هنگامی که دچار سختی و محنتی می شدم می دانستم به خاطر این است که در این راه قوی تر شوم. به عنوان مسلمان خیلی مهم است که عادت کنیم با دیگران همکاری داشته باشیم. هیچ وقت سعی نکنیم که به تنهایی در دین تکروی کنیم. ما برای زنده ماندن در این دنیای پر از سختی به همدیگر نیاز داریم و از همه مهم تر به خداوند احتیاج داریم.

از وقتی که مسلمان شده ام، هر روز برایم یک مبارزه ی تازه است. اما می دانم خداوند مرا هدایت می دهد. من که تازه مسلمانم، قطعاً کامل نیستم، و حتی زمانی که این زندگی را به پایان رسانده ام نیز کامل نخواهم بود.

همیشه به یاد خدا هستم و احساس تنهایی نمی کنم. خداوند به ما قول نداده که زندگی ما حتماً کامل خواهد بود. ولی می دانم که بیش تر از توانم تکلیف و باری را بر دوشم نخواهد گذاشت و اینکه او هیچ گاه مرا تنها نمی گذارد.

والسلام.







ترجمه: مسعود

سایت مهتدین

Mohtadeen.Com

0 نظرات:

ارسال یک نظر